بخش قبلی:
اون سال که مدرسه دخترونه درس خوندم
ما کلاس اول یه مبصر کلاس پنجمی داشتیم خیلی دختر پر رو و بی تربیتی بود.هر چی فکر می کنم اسمش یادم نمیاد. حتی تصویری که از صورتش دارم هم محو و غیر واضح است. فقط قلابدوزی گوشه مقنعه اش یادم مونده.
بچه ها مثل چی ازش می ترسیدند. می اومد رو صندلی معلم می نشست پاهاش را می گذاشت روی میز. ما دست به سینه جیک نمی زدیم. تو همون حالت لم داده روی صندلی با یه دوستش که مبصر یه کلاس دیگه بود حرف می زد و تو روی ما به دوستش می گفت: خیلی بی شعورند یه دقیقه بالا سرشون نباشم شلوغ می کنند!
یه سری بچه ها برای پاچه خاری براش خوراکی می آوردند. بعد بهش می گفتند فلانی جون، یهو شاکی میشد که پر رو نشید! فلانی جون چیه! کلا خیلی عصبانی بود. اون زمان به نظرم خیلی گنده میومد. الان فکر می کنم بچه یازده دوازده ساله چه یزیدی بود. من اون دوستش که مبصر کلاس دیگه بود را به شکل فرشته نجات می دیدم. چون بهش می گفت دعواشون نکن، گناه دارند. فکر می کردم یه روز حرفهاش در این دختره تاثیر می کنه و با ما مهربون میشه.
این مبصر هم کنار صورتش یک کم موهای ریز داشت. من اون موقع این را به صورت ریشو می دیدم و فکر می کردم مگه دخترها هم ریش در میارند؟ بعد فکر می کردم دخترهای خیلی بداخلاق بزرگ که میشند مرد میشند. این موهای صورتش هر روز به نظرم بلندتر میشد و الان به صورت ته ریش در خاطرم مونده.
بعد اون زمان اواسط سال بمبارون تهران خیلی سنگین شد. مدرسه سریع زمین حیاط را با بولدوزر کندند و پناهگاه ساختند که به شیوه بنداز در رویی بود. نه برق کشی داشت و نور داشت، نه تهویه. یک محیط مخوف و تاریک و گرم و دم کرده بود که پله می خورد و به اندازه یک طبقه می رفت پایین، انگار داری میری داخل جهنم سیاه. ما کلاس اولی ها را که می خواستند ببرند پناهگاه بچه ها از ترس گریه می کردند. می گفتند دست هم را بگیرید گم نشید. از گریه یه عده بقیه هم به گریه می افتادند.
بعد یه مدت گفتند کلاس اولی ها پناهگاه نیاند. سر کلاس برند زیر نیمکتشون.یه بار گفتند یکی از دخترهای کلاس پنجمی در پناهگاه نفسش گرفته و بعد آمبولانس اومد داخل حیاط مدرسه. من بلافاصله فکر رفت طرف مبصرمون. فکر کردم مرد. یا اگر نمیره، دیگه با آمبولانس که میره حتما دیگه می میره. خیلی خوشحال شدم. از مدرسه که می خواستم برگردم خونه خیلی خیلی خوشحال بودم. هیچ کس هم نپرسید بچه چرا اینقدر خوشحالی. طرفهای غروب ساعت پنج که برنامه کودک می داد یهو فکر کردم دیگه کارتون نمی بینه؟ یهو دلم خیلی گرفت. خیلی دلم براش سوخت.
فرداش که تومدرسه سر صف دیدم و فهمیدم اون نبوده، اینقدر خوشحال شدم که حد نداشت. بعد حس کردم خیلی دوستش دارم. دلم از شدت دوست داشتن مچاله شد. با لبخند بهش نگاه می کردم که دعوام کرد که چیه؟ هان؟ ولی دیگه دوستش داشتم. احساس می کردم این مبصر کلاس ما است. یه جور انگار این عضوی از ما است. راجع بهش حس نزدیکی می کردم. اینکه هر اخلاقی داره، مبصر ما است. کسی نباید راجع بهش بد بگه. خیلی هم مبصر خوبیه.
الان به عنوان بزرگسال که برمی گردم و مرور می کنم. فکر می کنم آدم چقدر عجیبه. آدم به هر اوضاع کثافتی عادت می کنه. نه تنها عادت می کنه، بلکه نسبت بهش احساس تعلق خاطر و تعصب هم پیدا می کنه. چون میشه بخشی از هویتش.
پایان
© هومن مزین
تلگرام: https://t.me/MyMazinLife