یه بار ناهار رفته بودیم هیات. یه پسره گوشت قیمه اش را خورد چرب و سفت بود تف کرد افتاد تو بشقاب غذای بغلی اش. بغلی اش حواسش نبود داشت با کسی حرف می زد. همون موقع قاشق زد خورد. همینجور با دهن باز و متعجب نگاه می کردم خشک شده بودم نمی دونستم چه کنم. چیزی بگم؟ نگم؟
بعد پسره که گوشت را خورد، دید ما همین جور با تعجب نگاه می کنیم یهو برگشت گفت چیه؟ آدم ندیدی؟ تا اومدم به خودم بیام یهو پرید یقه لباس را گرفت که چی میگی بچه پررو ؟ گفتم به خدا هیچی. برگشتیم سر بشقاب خودمون. ولی دیگه غذا از گلو پایین نرفت.
بعد هم اون پسری که تف کرده بود خنده اش گرفته بود و خنده اش بند نمی اومد. هی یک قاشق غذا می خورد یهو چیزی یادش می اومد و می خندید و سعی می کرد خنده اش را مخفی کنه. پسر گوشت خورده هی چپ چپ نگاهش کرد. آخر سر بشقاب غذاش را برداشت رفت. گفت یک مشت دیوانه اید.
حالا داستان اینجا است گاهی در موقعیتهای قرار می گیرم که احساس می کنم بین یک مشت دیوانه گیر افتادم. به شک می افتم نکنه دیوانه نیستند. من گوشت دهنی خوردم و اینها نمی دونند چی بگند و قربانی این وسط منم و اینها نمی دونند چطور حالیم کنند. وگرنه دیوانه نیستند.
© هومن مزین
تویتر: https://twitter.com/MyMazinLife
تلگرام: https://t.me/MyMazinLife