یه آشنا داریم وقتی هفت سالم بود این ۲۲ سالش بود. الان ۳۹ ساله شدم و اون هنوز ۲۲ سالشه. با هم دور را دور پیوند خویشاوندی داریم. خونه شون یه کوچه با ما فاصله داشت. مادرش اومد در خونه دوست و آشنا و ظرف و لوازم خونه قرض کرد. یه فرش هم از ما قرض گرفت. من به عنوان مامور که برم مواظب فرشمون باشم بی اجازه خودم پا شدم رفتم جلسه خواستگاری. یه گوشه نشستم فرش را می پاییدم که کسی روش آشغال نریزه. هی هم حرص می خوردم که با دمپایی نیایید رو فرش، کثیف میشه. البته کسی محل نمیداد.
نزدیک ساعت خواستگاری که شد دیدند اون گوشه پشت مبل نشستم. گفتند بچه اینجا برای مراسم خواستگاری چه کار میکنه؟ گوشم را گرفتند از خونه بندازند بیرون، که عروس مداخله کرد گفت هومن خیلی بامزه است باشه. مادر عروس هم با یه حالت به جهنم باشه، بی خیال شد. خونه هم خیلی شلوغ بود جای سوزن انداختن نبود. همه رو زمین نشسته بودند به غیر از عروس و مادرش. اونها روی مبل نشسته بودند. یه مبل سه نفره هم خالی برای داماد و پدر و مادرش گذاشته بودند کنار روش پارچه انداخته بودند. پدر عروس هم رختخواب پهن کرده بود گوشه اتاق خوابیده بود که مثلا مریضه که هیچ وقت نفهمیدم چش بود.
این پیرمرد همیشه در حالی تو رختخواب بود با تشک جا به جاش می کردند. اون موقع ها فکر می کردم پا نداره. چندین ماه بعد که یه روز خونه شون تنها بودم داشتم مشق می نوشتم یهو از رختخواب بلند شد رفت دستشویی. اینقدر ترسیدم داشتم سکته میکردم. هی بسم الله بسم الله گفتم. فکر کردم مرده، این روحشه. شاید هم جن است خودش را به شکل این پیرمرده در آورده. هی بسمالله گفتم که اگر جن یا روح است بترسه و نزدیک نیاد. از دستشویی که اومد بیرون رفت تو حیاط چرخ زد و بعد برگشت دوباره سر جاش مثل همیشه خوابید.
برگردیم سر ماجرای خواستگاری، این دختره، عروس خانم! خیلی قرتی بود. اون سالهای جنگ کمیته خیلی گشت میزد. یادمه یک روز این دختره را از صبح سه بار کمیته دستگیر کرد. هی مادرش میرفت گریه و زاری که باباش مریضه و تعهد میداد ولش میکردند. هر دفعه هم با یه پسری بود. حالا خانواده داماد یه خانواده بازاری و مذهبی بودند که همین تک پسر هم داشتند. پسره عاشق این دختره شده بود و پدر و مادرش را به زور راضی کرده بود حالا فقط شما بیایید ببینیدش خیلی دختر خوبیه، حتما پسند میکنید. اونها هم قبول کردند اما شرط کردند فقط کسی نفهمه، خودمون یه جلسه آشنایی بریم خانوادهها با هم آشنا بشیم.
خانواده داماد از در اومدند تو یهو دیدند تو حیاط یه خروار بچه ولو جیغ و جیغ می کنند. تو خونه هم کیپ تا کیپ آدم نشسته و همه هی بفرما بفرما می زنند که حاج خانم بفرمایید روی مبل. سینه به سینه هم آدم دو لایه کنار دیوار نشسته بود.
حاج خانم هم از این زنها بود که چادر مشکی پف پفی برقی برقی داشت و از صورتش فقط دماغش معلوم بود. و از بدنش فقط دست راستش که آورده بود بیرون که مثلا چادر را نگه داره و دستش تا جایی که معلوم بود پر از النگو و انگشتر بود. حاج آقا هم ریش بلند خاکستری داشت. انگشتر عقیق گنده به دست و نگاهش را انداخته بود پایین صلوات میفرستاد تا یه وقت نگاهش با نگاه بقیه زنها گره نخوره. داماد هم یه پسر خیلی قد بلند و لاغر بود که صورت بچه گونهی داشت و یه سیبیل نازک هم گذاشته بود. پشت حاجی و حاج خانم راه می رفت و از خجالت سرخ سرخ شده بود.
اینها که اومدند و سه نفری زورچپونی رو مبل نشستند فضا یهو سنگین شد. یه کم تعارف کردند حاج خانم میوه بفرمایید. حاج خانم شیرینی بفرمایید. حاج خانم هم جواب نمیداد با دست علامت می داد که نه. داماد دید فضا سنگینه گفت مادر عادت دارند من براشون بردارم. یه خروار پر کرد گذاشت جلو ننهاش. یهو من دیدم که وای چرا میز عسلی خونه ما آوردند گذاشتند جلوی اینها؟ تمرکزم از فرش پرت شد. که این میز عسلیهای ما را چرا برداشتید آوردید؟ الان اینها کثیف میشه، نوچ میشه!
یک کم که میوه و شیرینی خوردند حاج آقا مجلس را در دست گرفت شروع کرد راجع به بازار و گرونی و این چیزها حرف زد. مادر عروس گفت جنس کوپنی هم حتی گرون شده، گیر نمیاد. مادر داماد بالاخره صداش در اومد گفت ما اصلا جنس کوپنی نمی خریم. حاج آقا خودش از بازار جنس آزاد میخره، میاره. من تو دلم فکر کردم خوش به حالتون! اون سالها کره خیلی کم بود. من هم عاشق کره بودم صبحانه یا نون و کره می خوردم یا نون خالی. از پنیر متنفر بودم. ولی کره گیر نمی اومد. هر وقت کوپن اعلام میشد یه کم کره می دادند که من همیشه با احتیاط صبحها کم می خوردم تا کره زود تمام نشه. بعد که تمام میشد تا مدتها هی منتظر میموندم تا شاید دوباره کوپن کره اعلام بشه. برای همین از کوپن و جنس کوپنی متنفر بودم. این زنه که گفت کوپنی نمی خرند و آزاد می خرند از اینها خوشم اومد که اینها معلومه آدمهای خوبی هستند، عقلشون میرسه. دیگه از اینجای مجلس طرفدار اینها شدم. زنه دیگه نطقش که باز شد شروع کرد هی از خودشون تعریف کردن دیگه ول هم نمیکرد. تا اینکه نمی دونم مادر عروس چی گفت که این زنه یهو برگشت گفت ما انتظار نداشتیم اینجا اینقدر شلوغ باشه. فقط جلسه ساده آشناییه برای ما.
حالا خانواده عروس از سه هفته قبل به همه گفته بودند خواستگاریه. مادر عروس هم گفت ما اصلا به شما اجازه ندادیم بیایید خواستگاری. ما اصلا خواستگاری را اینجور ساده برگزار نمی کنیم. حالا چه ساده ای؟ خونه پر از وسایل عاریه ای بود.
یه کم حرف زدند و بعد قرار شد چایی بیارند. عروس رفت، از اونور از آشپزخونه سر و صدا بلند شد. بعد مادر عروس رفت، بعد خواهرهاش رفتند. دیگه همه کنجکاو شدند که چی شده؟ یه چند دقیقه که گذشت یهو عروس با سینی چایی بدون روسری اومد تو اتاق. یهو سر و صدا شد. من اون موقع متوجه نشدم که عروس به قصد اینکار را کرده. چون همیشه همینجوری دیده بودمش برام عادی بود و فکر نمی کردم کارش عجیبه. سینی چایی را تعارف کرد و اول هم برد برای باباش که خوابیده بود وسط اتاق مهمون، هی گفتند اول حاج خانم اصلا محل نداد. بعد هم همونجور اومد نشست و گفت من اصلا هنوز تصمیم نگرفتم.
یک کم شلوغ پلوغ شد بابای پسره دید داره آبروریزی میشه گفت بله پسر ما خیلی به شما علاقه داره و ما به خاطر دل شما جوونها اومدیم. عروس هم یهو گفت پس باشه. باشه را گفت یهو نمی دونم کی کل کشید، لی لی مبارکه! همه دست زدند، یهو نوار بادا بادا مبارک بادا گذاشتند. در عرض چند ثانیه یهو وسط شد سالن دیسکو. همه ریختند وسط دست و جیغ و هورا و رقص.
من دیگه کنترل فرش از دستم در رفت اصلا نمی تونستم تشخیص بدم کی رو فرش شیرینی می ریزه کی میوه می ریزه؟ کی با کفش خاکی اومده رو فر؟ فقط سعی کردم لاقل دو سه نفر یادم بمونه. یهو مراسم تبدیل شد به مجلس جشن بله برون و یکی هم گفت عاقد بیاریم که محرم بشند. خانواده داماد گفتند خودشون عاقد آشنا دارند سری بعد میارند و گذاشتند رفتند اونها که رفتند مجلس همچنان ادامه داشت و شلوغ پلوغ. عروس و خواهرهاش همه وسط رقصیدند و ما هم دست زدیم.
توی این شلوغ پلوغی، یهو مامانم گوشم را کشید که ذلیل مرده تو چرا اینجایی؟ از بس دنبالت همه جا را گشتم دیوانه شدم. تو بدون اجازه برای چی سرخود بلند شدی اومدی اینجا؟ گریهام گرفت، گفتم اومدم مواظب فرش باشم. همه فرش را کثیف کردند. مامانم یهو بغضش گرفت که به تو چه؟ سکته کردم اینقدر این کوچه اون کوچه دنبالت گشتم. منم یکی را نشون دادم گفتم این با کفش کثیف اومد رو فرش. مامانم خندهاش گرفت، گفت اشکال نداره، خودشون فرش را میشورند. بغلم کرد و برداشتم برد.
خانواده داماد هم رفتند که رفتند. هر چی اینها بهشون زنگ زدند و تماس گرفتند اصلا دیگه جواب ندادند. ته ماجرا البته اینجور نیست که اونها رفتند و اینها هم چیزی نگفتند و همینجور راحت ول کردند. ولی خوب من سعی کردم محترمانه تمام کنم. فرض کنید اونها رفتند و اینها هم هیچی نگفتند و کاری نکردند.
پایان