ویرگول
ورودثبت نام
Hooman.Mazin
Hooman.Mazin
خواندن ۸ دقیقه·۵ سال پیش

سازمان گوشت خیلی خوش می گذره

یه بار ننه بهمن اومد دم در خونه مون گفت: "ماهروزه خانم شما کوپن های گوشت تون را گرفتید؟" مادرم گفت: "نه اصلا گیر نمیاد که." ننه بهمن گفت: "من فردا می خواهم برم سازمان گوشت می خواهی برای شما هم جا بگیرم؟" مادرم گفت: "من بچه کوچک دارم نمی تونم بیام." عزیزم از ته راهرو به زنه گفت: "هومن را ببر. " من چپ چپ نگاهش کردم که یعنی چی هومن را ببر! عزیزم محل نداد، گفت: "ما هم یه دو نفره داریم اونم برای ما بگیر. " زنه گفت: "باشه، پس من صبح ساعت چهار میام دنبالش. بهمن هم میگم بیاد که برای شما بگیره."

زنه که رفت گفتم: "من نمیرم سازمان گوشت ها گفته باشم." عزیزم گفت: "چرا؟ مادرت بره؟ اون که بچه شیر میده. منم که یه پیرزن علیلم! (اینجور مواقع می گفت پیرزنم و علیلم، مواقع دیگه مثل گربه جست و خیز می کرد.) بابات هم که بنده خدا از صبح خروسخون تا بوق سگ سر کاره. کی بره؟ اون گوشت را مادرت می ریزه تو حلقوم شما دیگه. بهمنم ببر برای ما بگیره ." من دیگه دیدم الان چی بگم؟ حریف نمیشم که! حالا سازمان گوشت هم یه جای جدیده برم ببینم چطوره. عزیزم همینجور که کیف پولش را می گشت گفت: "آخ آخ کوپن های عمه ات هم دست منه. برای اون هم بگیر." من دیگه شاکی شدم که به من چه من نمی گیرم. گفت: " نگیر. میدم ننه بهمن بگیره، اون خودش گرگه."

بهمن اون سال تابستون سه تا درس را تجدید شده بود. من قرار بود بهش کمک کنم. این پیشنهاد سازمان گوشت ننه بهمن مثلا یک سپاسگزاری بود از اینکه بچه تون اومده به بچه من کمک می کنه. چند دقیقه بعدش بهمن ذوق زده اومد در خونه که هومن فردای میای سازمان گوشت؟ گفتم: آره. گفت: "منم میام خیلی خوش می گذره." من حالا تصور می کردم سازمان گوشت چه جور جایی باید باشه که صبح ساعت چهار صبح اونجا خوش می گذره؟ ده یازده ساله بودم، بهمن هم یکسال بزرگتر که مردودی بود و همکلاس شده بودیم.

بهمن پدر نداشت. پدرش تو جنگ زخمی شده بود و بعد از مدتها که بیمار خونه افتاده بود شهید شده بود. مادر بهمن یه زن پنجاه ساله جنوبی بود. شاید هم جوون‌تر بود و پیر روزگار شده بود. روزها جایی کار می کرد. کجا کار می کرد؟ نمی دونم. عزیزم می گفت میره خونه مردم را تمیز می کنه. بهمن یه پسر تپل و سوخته بود. از باباش خاطره ای یادش نمی اومد جز اینکه بهش یه بار فانوسقه داده. من که نمی دونستم فانوسقه چیه، فکر می کردم فانوس را اشتباه میگه فانوسقه. قهرمانش عباس جدیدی بود و می گفت می خوام بزرگ شدم کشتی گیر بشم. ولی مادرزادی پاش کوچک بزرگ بود. ما اون موقع نمی دونستیم مادرزادی اینجوریه. بهمن هم می گفت مثل عباس جدیدی الان آسیب دیدم قبلا باشگاه می رفتم قهرمان کشتی استان شدم. یه مدال هم می آورد نشون می داد. می گفت حالا خوب بشم دوباره بر می گردم میرم برای تیم ملی.

صبح ساعت سه و نیم، مادرم ساعت گذاشت و اومد بیدارم کرد. من الکی خودم را زدم به خواب. هوا تاریک تاریک بود. شب شب بود. مامانم هی قربون صدقه ام رفت که مامان بلند شو. پسرم مرد شده. من هم تو دلم می گفتم من گه خوردم مرد شدم. می خوام بخوابم تاریکه. مادرم کمی که صدا زد دیگه بی خیال شد. که ننه بهمن اومد پشت در و یواش با سکه در زد. زنگ نزد که بقیه بیدار نشند. مادرم دوباره اومد سراغم که پاشو، بهمن با مادرش اومده منتظر تو هستند. دیگه با بدبختی بیدار شدم. ساعت را نگاه کردم یه ربع به چهار بود. تا حالا این ساعت را ندیده بودم. رفتم حیاط دیدم آه بی شرف! هنوز ماه و ستاره تو آسمونه. شبه شب! نصف شب!

بهمن تا من را دید نیشش باز شد که هومن از خواب بیدار نمیشدی؟ بعد لبخند زد و به مادرش نگاه کرد که یعنی من چه پسر خوبیم. ننه اش هم دست کشید به سرش. احساس کردم چقدر از این بهمن بدم میاد! چرا تا حالا نفهمیده بودم؟ با دمپایی لخ لخو و شلوار تو گرمکن همینجور خواب آلود خواب آلود دنبالشون می رفتم. صبح ها تا یکی دو ساعت دوست ندارم با کسی حرف بزنم. اون روز صبح احساس می کردم تا خود شب اصلا دوست ندارم با کسی حرف بزنم. اصلا شاید فردا ‌پس فردا هم نخواهم با کسی حرف بزنم. شاید کلا دیگه با کسی حرف نزنم.

ما رفتیم، رفتیم، بازم رفتیم. راه تمام نمی شد. من دیگه احساس کردم حالا شاید صحیح نباشه کلا حرف نزنم. بگذار لاقل بپرسم چقدر راه مونده؟ پرسیدم خیلی راه مونده؟ مادر بهمن گفت نه دیگه داریم می رسیم. بهمن تعجب کرد گفت نه هنوز که نمی رسیم خیلی راه باید بریم.

من اوایل به عادت مرسومم قدم هام را می شمردم. دیگه از چهار پنج هزار تا که بیشتر شد خسته شدم. دهنم خشک شد. فقط به شمردن چهار راه ها اکتفا کردم. کف پام دیگه درد گرفته بود. خوابم هم پریده بود. دیگه یه خروار که راه رفتیم مطمین شدم مادر بهمن دروغ گو است. این دفعه از بهمن پرسیدم خیلی راه مونده؟ مادرش گفت نه دیگه نزدیکه. به بهمن نگاه کردم با چشمهاش گفت آره. تو دلم گفتم الاغ خیلی خوش می گذره خوش می گذره این بود؟ چرا اینا اصلا تاکسی نمی گیرند؟

ما دیگه اینقدر رفتیم که گنجشکها کم کم بیدار شدند آواز خوندند و هوا از آبی تیره لاجوردی کم کم روشن شد. تا رسیدیم در سازمان گوشت. حالا سازمان گوشت چی بود؟ یه گاراژ ! مردم همینجوری سه لایه صف وایستاده بودن یه جوری که اصلا ته صف معلوم نبود. من صف را که دیدم رنگ و روم پرید. حالا هر چی میریم به ته صف نمی رسیم. مادر بهمن گفت من نصفه شب اومدم جا گرفتم. احساس کردم این زن چقدر با شعوره!


حالا هی می رفتیم که ننه بهمن اون جایی که گرفته را پیدا کنیم. من همینجور تند تند مردم توی صف را می شمردم ببینم نفر چندم میشیم. صد را که رد کردیم فکر کردم نه آخه چه شعوری؟ صد نفر !!!! ولی تمام نمیشد دویست را که رد کردیم احساس کردم برو گمشو دیوانه ها. هیچی هی رفتیم رفتیم تا یه جا ننه بهمن نشونش را به دیوار پیدا کرد گفت اینجا جای منه. زن و مردها شروع کردن داد و بیداد که بیا برو ته صف ما الان چند ساعته صف وایستادیم. ننه بهمن زور چپون خودش را جا کرد که اینجا جای منه از دیشب اینجا کهنه به نرده گره زدم. خودش که جا شد و مردم فحش دادن هاشون تموم شد به ما هم علامت داد که شما هم بیایید تو صف. تا ما اومدیم تو صف دوباره سر و صدا شد که اینها از کجا؟ که ننه بهمن کهنه اش را نشون داد که سه تا گره زدم یعنی سه نفریم.

بهمن سریع خودش را جا کرد زیر چادر زن‌ها. من همینجور هاج و واج نگاه می کردم که ننه بهمن دست من را کشید آورد تو صف. من هم صف شلوغ بود با پا رفتم تو شکم یه پیرمرده که روی زمین زیر دست و پا نشسته بود داشت چرت می زد. نمی دونم فشار پام چقدر بود یا کجا را لگد کردم که یهو پیرمرده مثل فشنگ از جاش پرید یک دادی زد که یهو همه ساکت شدند.

بعد شروع کرد به فحش دادن به زن‌ها. من فهمیدم خدا را شکر نفهمیده پای کی بوده. خواب و بیداری فقط فهمیده یکی لگدش کرده. حالا داره فحش میده. دیگه زن‌ها هم بهش فحش دادند صف خر تو خر شد ما هم زور چپون دیگه خودمون را جا کردیم. یک کم گذشت من گفتم بگذار با این پیرمرده معاشرت کنم شک نکنه من لگدش کردم. پرسیدم حاج آقا ساعت چنده؟ پیرمرده نگاهم کرد. گفت مدرسه ها تعطیله، تابستونه. فکر کردم مرتیکه خر را ببین. شعور نداره. همون بهتر لگدت کردم.

یک کم گذشت من خودم کنجکاو شدم واقعا الان ساعت چنده؟ یواشکی از رو دست پیرمرده نگاه کردم دیدم ساعت شش و ربع هست. تازه فهمیدم، آی بی شرفها، دو ساعت و نیم هست که پیاده راه اومدیم. بگو چرا من پام درد گرفته. دمپایی ام عرق کرده کف دمپایی از عرق لزج شده.

ما حالا همینجور صف وایستادیم هر چند دقیقه یه موج فشار از ته صف میومد ما را هل می داد رو به جلو. بعد یه موج دیگه از جلو پس می زد ما هل را پس می زدیم به عقب. یعنی صف خیلی فعال بود. اینجوری نبود همینجور ایستا باشه هی موج فشار میومد و می رفت ولی ما از جا تکون نمی خوردیم. ساعت هشت که شد یهو یه موج شور هیجان از سر صف اومد که گوشت آوردند. گوشت آوردند. خبر که به ته صف رسید یهو از ته صف یه فشاری به سمت جلو وارد شد که این دفعه فشار به تنهایی قابل انتقال نبود ما را هم یکی دو متر جلو بود. من فقط حواسم بود پام دوباره نره یه جای پیرمرده. با کله رفتم تو باسن یه زنه. زنه فقط برگشت با انزجار به من نگاه کرد گفت اووف. چادرش را تکون داد. حالا تو این وضعیت فشار و خفگی نگاه کردم دیدم بهمن خوشحال خوشحال، انگاری اومده شهربازی.

دیگه ما تا ساعت ده و ده نیم هنوز تو صف بیرون گاراژ بودیم. تازه ساعت ده و نیم یازده رفتیم تو گاراژ که اونجا خود قیامت بود. صف سه لایه اونجا شش لایه میشد. همه هم را هل می دادند. ساعت دوازده و دوازده و نیم من رسیدم پای کامیون گوشت یارو کوپن را گرفت پول مچاله که تو دستم عرق کرده بود را گرفت یه تپه گوشت انداخت رو شونه ام. آفتاب داغ وسط آسمون بود.

خونه که رسیدیم ساعت دو سه بعد از ظهر بود. از صبح هیچی نخورده بودم. حتی یه لیوان آب. گوشت را تحویل دادم. رفتم زیر کولر خوابیدم. عزیزم از اونور می گفت پسرمون مرد شده. اینقدر خسته بودم که زیر لب هم حوصله نداشتن بگم ریدم تو سر هر چی مرده.


پایان

© هومن مزین

تلگرام: https://t.me/MyMazinLife


مطالب مرتبط:

ماجرای اون سالی که هیات راه انداختیم و بهمن علم دار شد.

خاطرهداستانصفدهه شصتکوپن
مهندس برق - دکترای سیستم های قدرت - تکنیکال لیدر - در سالهای پایانی دهه ۳۰ زندگی. راجع به دغدغه های روزمره ام می نویسم. https://zil.ink/mymazinlife
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید