ویرگول
ورودثبت نام
Hooman.Mazin
Hooman.Mazin
خواندن ۵ دقیقه·۶ سال پیش

وقتی از آسمون موشک می بارید - بخش سه

بهار سال ۶۷ بود. تازه به اون خونه اسباب کشیده بودند. صبح دیرش شده بود. دو تا بچه ها مریض بودند تب داشتند. سه ساعت مرخصی ساعتی گرفت. بچه ها که خوابیدند، شوهرش بالا سر بچه ها موند و خودش بلند شد رفت سرکار. وسط کوچه پوقی یه صدای پشت سرش اومد. فکر کرد چقدر بچه های اینجا بی ادبند. فکر کرد بی ادب‌ها پشت سرم تخم مرغ گندیده پرت کردند. برگشت، پشت سرش یه چاله بزرگ بود. یه چاله به اندازه یک خونه. و خونه هایی که خراب شده بودند. آدم‌هایی که جیغ می زدند و تو سر خودشون می زدند. ولی هیچی نمی شنید. انگار وسط روز، یهو از بیداری وارد یک خواب ترسناک شدی.

موشک پشت سرش زمین خورده بود. موج قارچی انفجار از بالای سرش رد شده بود. موج جلوتر شیشه همه خونه ها تا چند کیلومتر را شکسته بود، دیوارهای خونه ها ریخته بود. و شاتر نونوا سر کوچه با فشار موج پرت شده بود داخل تنور. حالا پشت سر و پیش رو ویرانی بود. گیج و پرت همونجا وایستاد. هیچی یادش نمی اومد. زمان متوقف شده بود. همه زندگی در اون لحظه متوقف شده بود. چقدر بچه های این کوچه بی تربیتند. صدای پوق تخم مرغی که پشت سرش به زمین خورد.

موج قارچی حاصل از انفجار بمب - عکس تزیینی
موج قارچی حاصل از انفجار بمب - عکس تزیینی


بعدش کجا پیداش کردند؟ چند خیابون اونورتر در حالی که داشت بین ماشینهای متوقف شده و مردم که گریون تو سر خودشون می زدند و جنازه از زیر خاک بیرون می کشیدند آروم آروم قدم می زد. دیوارهای خونه اش ریخته بود. شیشه ها پنجره خرد شده بود و تکه هاش رفته تو دست و سر صورت بچه هاش که یکی شیر خواره بود و دومی سه چهار ساله.


غروبی سر کوچه فوتبال بازی می کردم. بچه ها اومدند گفتند هومن، مامانت دنبالت می گرده کجایی؟ خونه عمه ات موشک خورده. عزیزت اومده خونه تون داره گریه می کنه. بچه های عمه سر و صورتشون بانداژ بود. عزیز وسط هال نشسته بود یه بچه روی پاش، یه بچه تو بغلش. مثل ابر بهار های های گریه می کرد. تا من رو دید گفت هومن، عزیز دیدی بدبخت شدیم. هاج و واج مونده بودم. کاش خواب بود.

بابام که اومد گفتند دیگه تهران جای موندن نیست، هر روز یکجا را می زنند. شبانه وسایل جمع کنیم بریم. کجا؟ شمال، ده، پیش مادرجون، مادربزرگ مادری. مدرسه را چی کار کنم؟ دیگه مدرسه نمی خواد بری. نمی بینی هی موشک می زنند. یعنی مشقهام را ننویسم؟ مادرم با تعجب نگاهم کرد. نه. ننویس. برو وسایلت را جمع کن بریم. مثل فشنگ پریدم تو کوچه، که بچه ها من دیگه مدرسه نمیرم. مادرم گفت مشق هم نمی خواد بنویسی. شادترین آدم روی زمین بودم. اینقدر خوشحال بودم که از خوشحالی سه چهار بار از ته کوچه دویدم سر کوچه و از سر کوچه به ته. هر چی می دویدم خوشحالیم تمام نمیشد. قلبم تند تند می زد و از خوشحالی ناخودآگاه جیغ می زدم.

مادرم شروع کرد جیغ و داد زدن، که هومن کوچه چه غلطی می کنی؟ بیا وسایلت را جمع کن. سریع اومدم گفتم می خواستم از دوستام خداحافظی کنم. به بچه های کوچه گفتم ما داریم میریم شمال، مامانم هم گفته دیگه نمی خواد مدرسه بری. مشق هم نمی خواد بنویسی. اومدم سریع وسایلم را جمع کردم توی کیف مدرسه ام. هر چی دوست داشتم از کتاب قصه و بیلچه برای چال کندن و گنج پیدا کردن تا اسباب بازی گذاشتم تو کیف مدرسه. کتاب دفتر مدرسه هم بردم انباری قایم کردم که مجبور نباشم ببرم. بعدا مادرم سر اینکه دید تو کیفی که خرکش کردیم و تا شمال بردیم، بیل و بیلچه و آشغال پاشغال هست و کتاب و دفتر نیست خیلی دعوام کر‌د.

بابام که رسید، وسایل را گذاشتیم پشت ماشین و شبانه راه افتادیم به سمت شمال. ده مادرجون خیلی جای پرتی بود وسط منطقه کوهستانی، اون موقع از تهران هشت ساعت راه بود. خیلی سال بعد که جاده کشیدند شد چهار پنج ساعت. ولی اون زمان راه طولانی بود. پشت ماشین خوابیدم. صبح کله سحر رسیدیم.

از وسط دود و موشک و ترافیک تهران چشم بستم. توی اتاق خوابی با سقف چوبی و دیوار کاهگلی چشم باز کردم. وسط حیاط یه گاو به چه بزرگی می چرخید، از لای نرده کله کشیده بود من را نگاه می کرد. اینجا کجاست اومدیم؟ بقیه همه خواب بودند. بلند شدم رفتم توی بالکن. گاوه اندازه ماشین بود. بوی پهن می اومد. بار قبلی که اینجا اومده بودیم دو ساله بودم. هیچ خاطره ای نداشتم. همه چیز جدید و عجیب بود.

بابام راننده آژانس بود، همون روز برگشت تهران. گفت بالاخره یکی باید باشه که مردم را از تهران خارج کنه. زندگی هم خرج و مخارج داره. شما اینجا باشید خیالم راحته. مسافر شمال اگر خورد میام شما را می بینم. فعلا یه مدت تو جاده کار می کنم و رفت. عمه و شوهر عمه هم که نیومده بودند. بابابزرگم هم که کلا تو این فازها نبود داستان اون یارو که فرار می کنه به هند و بعد عزراییل میگه من قرار بود جون این را تو هند بگیرم، نمی دونستم چطوری! خوش با پای خودش اومد را برای ما تعریف کرد و موند تهران که قسمت و مقدر هر چی هست همونه. اینجا کار مردم لنگ می مونه، باید برم سرکار.

من و مامانم موندیم و هنگامه. عزیز و دو تا بچه عمه ام. سر صبحی تو بالکن قدم می زدم که الان ساعت چنده؟ کارتون یه وقت شروع نشه؟ برنامه خردسالان رادیو کی شروع میشه؟ مادرجونم اومد بغلم کرد. شمالی شروع کرد قربون صدقه رفتن، آتی بلا مه بنده، اصلا نمی فهمیدم چی میگه. بغلم کرد، بوی مادرم را می داد. ولی خیلی غلیظ تر. خیلی بیشتر. خیلی قویتر. انگار بوی مادرم، بوی خودش نبود، بوی بغل مادرجون بود. هی حرف می زد و من اصلا نمی فهمیدم چی میگه.

هی پرسیدم، مادرجون تلویزیون کجاست؟ اون هم نمی فهمید من چی میگم. هی قربون صدقه می رفت. من هی فکر می کردم، خوب دستت درد نکنه. تلویزیون کجاست؟ بی تاثیر. بغلم کرد برد سر سفره که بهم صبحانه بود. من هر چی کله چرخوندم دیدم تلویزیون بی تلویزیون. غم عالم به دلم ریخت.

پایان بخش سوم



جنگخاطرهداستانکودکی
مهندس برق - دکترای سیستم های قدرت - تکنیکال لیدر - در سالهای پایانی دهه ۳۰ زندگی. راجع به دغدغه های روزمره ام می نویسم. https://zil.ink/mymazinlife
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید