آقا کمال یه پیرمرد قدبلند کت شلوار پوش بود. همیشه یک کت و شلوار راه کبریتی قهوه ای تنش بود. زیرش پیراهن سفید می پوشید و دکمه بالای پیراهن را هم می بست. کفش کهنه ولی واکس زده می پوشید و یک عصای قهوه ای پر و پیچ و خم داشت. آروم آروم به سرعت مورچه راه می رفت و عصا می زد. خیلی وقتها که برای خرید می رفتم مغازه سرکوچه، پیچ کوچه آقا کمال را می دیدم که آروم آروم راه می رفت. می رفتم خریدم را می کردم، برمی گشتم و می دیدم تازه چهل پنجاه متر جلوتر رفته. هر رفت و آمدش به سرکوچه انگار براش یک مسافرت بود.اگر متوجه میشد کسی از پشتش داره میاد. می ایستاد و به دیوار تکیه می داد که یعنی شما بیار برو رد شو الکی پشت من گیر نیوفت.
قد بلند بود اما پشتش خمیده و قوزی نشده بود. کمر صاف و قامت ایستاده ای داشت. آروم آروم عصا می زد بدون اینکه از عصاش صدای بلند بشه. ته عصاش پلاستیک سیاه داشت. حرف زدنش هم به آرومی راه رفتنش بود. خیلی آروم و شمرده شمرده حرف می زد. از فاصله دور که می دیدمش سلام می کرد، سلام آقا کمال. تا بهش برسم تازه می شناخت و سرتکون می داد و آروم زیر لب می گفت سلام. تو نوه محمد آقایی؟ می گفتم آره.
بارک الله پسر مودبی هستی. ادب خوبه.
منم کیف می کردم.
جمیله خانم زن آقا کمال یک پیرزن نسبتا کپل و خپلی بود. خیلی زبر و زرنگ تیز بود. مثل فرفره راه می رفت و تند تند حرف می زد. کسی حریف زبونش نبود. از امورات همه مردم خبر داشت. مادربزرگم که یک عالمی حریفش نبود از تنها کسی که می ترسید همین جمیله خانم بود. از بس که گرگ و پاچه ورمالید بود
همیشه دلم برای آقا کمال می سوخت. آدم به این خوبی به این مهربونی به این آرومی و اینقدر مریض چرا آخه این پیرمرد بیچاره که حتی راه رفتن براش سخته باید روزی دو بار زنبیل قرمز پلاستیکی به دست بره سر کوچه خرید کنه و برگرده. این بیچاره باید بخوابه خونه استراحت کنه. یه باری در عالم بچگی به آقا کمال گفتم می خواهید من زنبیلتون را براتون بیارم؟ یک نگاه چپ چپی کرد و گفت خودم دارم می برم. این دفعه نپرسید تو نوه کی هستی و مودبی. از حرفم ناراحت شد. من هم سرم را انداختم و غمگین رفتم که چرا اصلا این حرف را زدم و ناراحتش کردم.
آقا کمال یه روز ساعت ده صبح مرد. زنبیل به دست. در مسیر رفتن به مغازه. در حالی که سرش در جوی آب بود. یک قمری رفته بود زیر پل. نوه حسین گامبو با سنگ هی می زد که قمری بیاد بیرون. اما قمری اون زیر گیر کرده بود. آقا کمال نشست دست برد زیر پل که قمری را بگیره. دستش نرسید دراز کشید. همونجا در حالت دراز کش سکته کرد و در حالی که موهای سفیدش توی جوی آب بود مرد. بدون سر و صدا. نوه حسین گامبو تا چند دقیقه فکر می کرد داره قمری را می گیره ولی چون سرعتش کمه طول کشیده.
فردا تشییع جنازه اش بود. یه سه چهار روزی خونه اش سیاه بود. بعد هم زنش رفت پیش بچه هاش و باقی مراسم را پیش بچه هاش گرفتند. یه اعلامیه هم زدند که هر کس می خواد مراسم هفت را شرکت کنه بیاد فلان جا. یک سری همسایه ها مینی بوس گرفتند رفتند. راه خیلی دور بود. چهلم را نرفتند.
جمیله خانم بعد از چهلم برگشت. اولین کار رفت موهاش را مشکی کرد. لباسهای تر و تمیز می پوشید و میگه کر و کثیف و شلخته پلخته نبود. یک کم هم با کلاس شده بود و لفظ قلم حرف می زد. بچه هاش هر چی اصرار کردند خونه را بفروش و بیا پیش ما قبول نکرد. گفت اینجا به یاد باباتونم و خونه بی خونه.
قضیه جمیله خانم از اونجایی تلخ شد که معلوم شد با همسایه خونه روبرویی که پیرمرد بنایی بود و زنش مریض بود رابطه داره. اینجوری که یکی از همسایه های فضول دم صبحی دیده بود که حاج یحیی بنا دم صبحی از خونه جمیله خانم اومده بیرون. اون هم نه گذاشت نه برداشت رفت به دختر حاج بنا گفت.
محیا دختر حاج بنا قیامت به پا کرد. رعنا خانم زن حاجی مریض بود و مریضی سختی داشت. همیشه بی حال بود. محیا معتقد بود این زن هر چی داشته برای تو گذاشته تو خجالت نمی کشی رفتی سراغ این زنیکه بیوه شوهرکش!
ولی همه دعوا جوری بود که رعنا خانم نفهمه.ولی مگه میشد؟ تو کوچه دعوا کنی و داد و بیداد بعد رعنا خانم تو خونه نفهمه؟ هر دفعه به یک بهانه ای موضوع جور می کردند که دعوا سر فلان چیز هست. پسرهای حاج بنا هم پشتی محیا در اومدند که حاجی آخه زشته. شما آقا کمال با هم دوست بودید. بده به خدا! دعواهاشون یک مدت با هم ادامه داشت. اولش حاج بنا زد زیرش. بعد که دید کلا رسوا شده و همه خبر دارند گفت اصلا آره. اون هم زن تنهاییه من می خوام سرپرستی اش را قبول کنم. من با آقا کمال دوست بودم و وظیفه دارم مواظب زن و بچه اش باشم.
بچه اش کدوم گوری بود؟ این بچه هاش نره خرند.
این پسرهاش اگر بفهمند بیاند اینجا چاقو کشی میشه.
و همینطور هم شد. یک همسایه ای شماره پسر آقا کمال را پیدا کرد و زنگ زد که بیایید مادرتون را جمع کنید آبروریزی شده. پسرش اومد یک مرد مسن با موهای جوگندمی. سیبل بلند و قد بلند مثل خود آقا کمال. وسط کوچه زارپ زد تو گوش حاج بنا. حاجی موش شد. دست زنش را گرفت به بهانه مسافرت مشهد گذاشتند رفتند و یکی دو ماهی دیگه پیداشون نشد. ولی پسرها حریف جمیله خانم نشدند. جمیله خانم زن بخور نبود خودش حریف همه بود. پسرها را از خونه بیرون کرد.
چند سال بعد که پیر و زمینگیر شده بود خونه را فروخت و رفت پیش بچه هاش. یه باری سالگرد آقا کمال اعلامیه زدند و سینی خرما گذاشتند. حتی براش ختم نگرفتند. دلم خیلی گرفته بود به بابام گفتم چرا آدمهای خوب اینقدر دنیا باهاشون بده؟
بابام گفت کی کمال خوب بود؟
گفتم اره دیگه.
پوزخند زد.
گفت این آقا کمال اون زن بدبخت را اینقدر می زد که آخر سر خدا زدش آخری عمری لمس شده بود.
کی آقا کمال؟
آره بابا جون. این آقا کمال خیلی مرد بداخلاقی بود. این زن بدبختش را اینقدر می زد که زن از دست این همیشه فراری بود. جای نداشت بره گیر این افتاده بود. تو مریضی اش را دیدی باباجون. آدمی که زور نداره گردن کلفتی کنه اگر گردن کلفتی نکنه و سر به زیر باشه هنر نکرده. اون از افتادگی اش نیست. دیگه توان اذیت و آزار را نداره.
پایان
پانوشت:
این خاطره به قول معروف اسپین آف یه خاطره قدیمی تر هست که اینجا نوشتم.
ماجرای آن سال که هیات راه انداختیم
© هومن مزین
تویتر: https://twitter.com/MyMazinLife
تلگرام: https://t.me/MyMazinLife