Hooman.Mazin
Hooman.Mazin
خواندن ۵ دقیقه·۶ سال پیش

محسن بزن جلو

سال ۱۳۶۷ داییم رفته بود دبی. بعد فکر کنم کلا اولین نفری بود که در ایل و تبار ما پاش به خارج از ایران باز شده بود. از اونجا یک جعبه پاک کن خرید. بعد به هر کدوم از ما بچه ها یک دونه پاک‌کن سوغاتی داد. یعنی در جعبه را باز می کرد یک دونه پاک کن می داد دستمون. دایی اینم سوغاتیت. حالا شما شاید فکر کنید ما زیاد بودیم دایی ام حق داشت. ما کلا ۴ تا و نصفی بچه بودیم. اون نصفی هم بچه خودش بود. دو تا از خونه ما دو تا از خونه اون یکی داییم. بعد یک جعبه صد تایی پاک کن آورد. نفری یکی داد به ما چهار تا. ۹۶ تاش را نگه داشت بچه اش بزرگ شد مدرسه رفت مصرف کنه. دخترش تا دیپلم گرفت هنوز از اون پاک‌کن‌ها داشتند.

بعد برای اون یکی داییم افت داشت که برادر کوچکترش رفته خارج رو دیده و برگشته. این داییم عزمش رو جزم کرد بعد از کلی تلاش رفت سوریه سفر زیارتی. بعد از اونجا برای من و اون بچه دایی دبی دیده توپ بادی آورد. برای بچه های خودش ماشین کوکی.

بعدش دیگه نوبت بابای من بود که بره. ما هر چی منتظر بودیم بابای من هم بره یکجایی که ما کم نیاریم خبری نشد. بابام کلا در فکر یه چیز دیگه بود. یهو یه روز از در خونه اومد تو یک دستگاه با خودش آورد به چه بزرگی. ۷۰ هزار تومن به پول اون زمان پولش را داده بود که میشد نصف قیمت یک ماشین تقریبا.


عکس تزیینی از ویدیو تی ۷ معروف به فیلم کوچیک
عکس تزیینی از ویدیو تی ۷ معروف به فیلم کوچیک


بعد هر شب دو تا فیلم کرایه می کرد می آورد می دیدیم. بعد فهمیدم ویدیو از دبی و سوریه خیلی بهتره. ولی همه اش می ترسیدم اگر یک روزی بیاند بریزند تو خونه این ویدیو رو بگیرند بابام را شلاق می زنند. در همین ترس و لرزها بودیم که بابام بعد یک مدت تصمیم گرفت فیلم هم اجاره بده. دیگه ترس ما از اینکه بیان دستگاه را بگیرند شلاق بزنند ریخت. دیگه تمرکزمون رفت روی اینکه دستگاه که به جهنم این فیلم اجاره دادن را اگر بگیرند دیگه زندان داره. اینجوری بود که ترس از شلاق از بین رفت.

بعد بابام به حالت کسی که انگار به تاریخ سینما بدهکاری داره بطور منظم و از روی ساعت شبی دو تا فیلم می دید. یکی را ساعت پنج به محض اینکه از سر کار می رسید خونه پخش می کرد تا ۷ شب. استراحت کوتاه و شام. بعد سانس بعدی از ۸ تا ۱۰ شب. هر شب هر شب. آخر هفته هم سه تا. خونه ما کوچولو بود همه خونه می شد همون جایی که تلویزیون بود دو تا اتاق تو در تو. ما جلوی همون تلویزیون مشق می نوشتیم و شام می خوردیم و می خوابیدیم. اینجوری شد که من تقریبا تمام فیلم های سینمای قبل از انقلاب ایران را دیدم.

هر جا هم فیلم صحنه داشت مامانم به بابام می گفت محسن بزن بره جلو. بعد بابای من اصلا گوش نمی کرد. از الکی دستش رو دراز می کرد که مثلا دنبال کنترل می گردم ولی پیدا نمیشه. مامانم می گفت بزن بره جلو. ما می فهمیدیم که باید سرمون رو به یک کاری گرم کنیم بریم آشپزخونه آب بخوریم بعد برگردیم. چون بابام که جلو بزن نبود. اون محسن بزن جلو در واقع علامت به ما بود که بچه تو پاشو برو یک چرخ بزن برگرد به ادامه درس و فیلمت بپرداز.

عصر به عصر که بابام می اومد سر راه می رفت فیلم جدید می گرفت. مسولیت پس دادن فیلم ها با من بود چون کسی به من که شک نمی کرد. یه پسر بچه دبستانی شلوار کردی گل و گشاد به پا دو تا فیلم ویدیو می گذاشت زیر پیرهنش و بعد شلوار را هم تا بالای شکم و زیر خط سینه بالا می کشید که معلوم نشه زیرش دو تا فیلم گذاشته و می برد که به صاحبش پس بده. در واقع مسولیت گرفتن فیلم جدید با بابام بود که از راه می رفت فیلم جدید می گرفت می آورد. پس دادن با من که قبل از اینکه از اداره بیاد بعد از اینکه از مدرسه اومدم و ناهارم رو خوردم و یک کم استراحت کردم در ساعت خلوتی ساعت ۲ -۳ ظهر برم پس بدم و برگردم.

یک سالی هم بابام که دیگه همه فیلم های موجود در خزانه فیلم اجاره‌بده های اطراف را دیده بود با همسایه بغلی به توافق رسیدند که یک سیم از خونه ما پرت کنیم تو خونه اونها که هر فیلمی ما می بینیم اونها هم ببینند. در عوض همسایه از محله برادرش اون سر شهر هفته ای پنج تا فیلم جدید بیاره. بعد هر وقت می خواستیم فیلم ببینیم بابام بلند میشد با مشت می زد به دیوار داد می زد نادر! نادر! که یعنی فیلم رو گذاشتم می خواهید ببینید ببینید. بعد از اون طرف بعضی وقتها نادر از اونور دیوار مشت می زد که یعنی یک کم بزن عقب این صحنه بزن بزن و کتک کاری خیلی خوب بود بزن دوباره ببینیم. یه روز صبحی هم بابام از خواب بیدار شد انگار جن رفته توی جونش سیم رو گرفت پاره کرد و سر سیم رو پرت کرد خونه نادر اینا. که یعنی دیگه فیلم بی فیلم برو غلط کردی. نمی دونم پشت صحنه ماجرا چی بود. ولی دیگه بساط مشت و مشت بازی تمام شد.

یک شبی هم خونه یک فامیلی مهمون بودیم تلویزیون جمهوری اسلامی یک فیلمی ساخته بود در مورد ویدیو و زندگی خانواده ای بود که ویدیو خریده بودند و پسر بزرگشون معتاد شد و دختر بزرگشون از خونه فراری شد و دو تا دختر و پسر کوچک خانواده بعد از دیدن جنگ ستارگان جوگیر شدند با سیخ زدند به چشم هم یکی از بچه ها کور شد. هیچی ویدیو زندگی اینها را نابود کرد و خانواده نابود شد. بعد بچه خانواده که همیشه بهانه می گرفت چرا ما ویدیو نداریم از پدر و مادرش پرسید یعنی هومن و هنگامه (خواهرم)‌ با سیخ با هم جنگ می کنند؟ مادرش گفت آره ویدیو خوب نیست. تا یک مدت از سیخ می ترسیدم.


© هومن مزین
تویتر: https://twitter.com/MyMazinLife

تلگرام: https://t.me/MyMazinLife

دلنوشتهخاطرهداستانویدیو
مهندس برق - دکترای سیستم های قدرت - تکنیکال لیدر - در سالهای پایانی دهه ۳۰ زندگی. راجع به دغدغه های روزمره ام می نویسم. https://zil.ink/mymazinlife
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید