Hooman.Mazin
Hooman.Mazin
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

وقتی از آسمون موشک می بارید - بخش دو

یه چند روز که گذشت یه روز غروبی دم شب که هوا تاریک شده بود صدای بوق بوق ماشین اومد. تازه جا پهن کرده بودند و دراز کشیده بودم. یهو همه ریختند تو حیاط. من خواب آلود بودم، حوصله نداشتم. گفتم هر چی باشه بالاخره میاند و متوجه میشم دیگه. هی منتظر موندم دیدم هیچی به هیچی.

عزیزم بچه عمه ام رو پاش خوابیده بود. دو تا پسر عمه هام کوچک بودند. خونه شون موشک خورده بود و شیشه خرده رفته بود تو پیشیونی شون. یکی شون هنوز شیرخواره بود. عمه ام کارمند بانک بود و مرخص نداشت. عزیزم دو تا بچه ها را گرفت با خودش آورد که مواظبشون باشه. عزیزم بهم سیخونک زد که برو ببین چی شده! منم کله ام را کردم زیر بالشت که من خوابم! هر چی شده به من چه. عزیزم دیگه آخر سر دراومد گفت ببین دارند یه چیزی می خورند بچه ها دستشون خوراکیه.

من بلند شدم برم ببینم خوراکی از کجا؟ اومدم دیدم دایی وسطی از تهران اومده و صندوق عقب ماشینش را پر کرده از خرت و پرت. دیدم بچه ها همه لب و دهنشون پفکیه و دارند خرت خرت پفک می خورند. من دیر رسیده بودم. هی اونجا جلو و عقب رفتم که دایی ام ببینه یه پفکی هم به من بده، هیچی به هیچی. سرش گرم بود. رفتم به مامانم گفتم من پفک می خوام. گفت داییت اومده برو به دایی ات سلام کن بوسش کن ازش پفک بگیر. دایی ام صورتش ریش ریشی بود من همون سالی یکبار عید هم به زور ماچ و بوسه می کردم. خودم را زدم به نشنیدن شروع کردم غر غر کردن که همه پفک می خورند منم پفک می خوام.

مامانم هم از همون بالکن گفت داداش یه پفک هم به این هومن ما بده. دایی ام انگار یهو من را دیده باشه بغلش را باز کرد که مثلا من بدوم برم بغلش. من هم فکر می کردم پفک را بده دیگه. مامانم با دستش از پشت کمرم هی به جلو فشارم می داد که یعنی برو بدو بغل داییت. هی آروم آروم فشار داد دید بی تاثیر. با دست من رو محکم هل داد که برو دیگه بچه سرتق.

داییم هم اومد من را بغل کرد و یه پفک نمکی داد دستم. من هم پفکم را گرفتم رفتم تو اتاق. عزیزم گفت خوراکی چی گرفتی؟ گفتم پفک. گفت بیار بده منم بخورم. گفتم کمه خودت برو برای خودت بگیر. هی گفت بیار بده من یه دونه بخورم. من از اتاق رفتم بیرون تو بالکن نشستم خوردم تمام شد برگشتم. هیچی، عزیزم باهام قهر کرد. گفت بی تربیتی. من هم گفتم بی تربیت نیستم. پفک کم بود خودم می خواستم بخورم. حالا اگر دوباره پفک دادند میارم میدم تو هم بخوری.

پایان

بخش سوم

© هومن مزین

تلگرام: https://t.me/MyMazinLife

خاطرهجنگداستانپفک
مهندس برق - دکترای سیستم های قدرت - تکنیکال لیدر - در سالهای پایانی دهه ۳۰ زندگی. راجع به دغدغه های روزمره ام می نویسم. https://zil.ink/mymazinlife
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید