(این داستان کاملا برخاسته از تخیل است بنابراین هرگونه تشابه اسمی یا تاریخی تصادفی است.)
پدرم زندگی در اینجا را دوست نداشت. تصور کنید 13 ساله که بوده مجبور شده جهت کسب درآمد بیاید تهران. مزارع از بیآبی خشک میشدند و چند سال پیاپی خشک شدن مزارع و قحطی سبب شد عزم تهران کند. فکر نمیکنم انتخاب دیگری میداشت. از هیجان کشف تازهها که بگذریم، گمان نمیکنم با روحیه خیلی خوب و خوشرویی آمده باشد تهران. در شرکت بزرگی شروع به کار میکند. درآمد خوبی هم داشته، نسبت به آن موقع و درآمدها. تصور کن بعد از مدتی کار کردن، با جیب پر از پول، حالا نه خیلی پر، برای چند روز بر میگشت به روستا. احتمالا از خرج کردن برای پدر و مادرش هم دریغ نمیکرده است. 1348 ازدواج میکند. با دختر همسایهشان در روستا؛ مادرم. دوستش هم داشته. بایستی ازدواج خوبی هم بوده باشد. از دید خودش حتما همینطور بوده. هر چند ممکن است مانند بسیاری دیگر از آدمها، اگر میتوانست دست کم بخشی از زندگیاش را دوباره با تجدیدنظر انجام میداد، البته با رویههایی متفاوت.
پدرم تا جایی که خاطرات کودکیام یادآوری میکند، خوشخنده و خوشبرخورد، مثبت و پرانرژی بود. و این به احتمال بسیار خلاف آن چیزی است که بسیاری از اطرافیانی که او را میشناختند از او در ذهن دارند. چرا؟ چون از یک جایی به بعد، شاید سال 59 یا 60، حول و حوش تولد چهارمین فرزندش یعنی دومین برادرم، محمد، به تدریج در یک فرایند چند ساله، کجاندیش، منفی باف، و بداخلاق شد. شاید حتی از یک جایی به بعد، پدر و مادرم، زوج خیلی هماهنگ و جفت و جوری نبودند. این ناهماهنگی بیشتر از سوی مادرم دامن زده میشد. هر قدر جنبه اقتصادی زندگی سختتر شد، اختلاف این دو به نظر بیشتر میشد. اما واقعا نمیدانم دلیل شروع این استحاله منفی چه بود؟ بیشتر ما آدمها، در ابتدا و به صورت پیشفرض ایدهآلگرا هستیم یا دستکم گرایش به آنسو داریم. شاید زندگی پدرم بر اساس تصورات ایدهآلیستیاش پیش نرفت. شاید زندگی را بیش از حد شیرین و سبک فرض گرفت و بعد دید گاهی حتی تلختر از آن است که بتوان تحملش کرد.
پدرم عاشق روستای خودشان و گردش و تفریح و دید و بازدیدهای با هممحلیها و کسانی بود که خاطرات مشترک با آنها داشت. هر روزی که قرار بر مسافرت به شهرستان بود، شب قبلش تا دیر وقت با ذوق و شوق خاصی مشغول آماده کردن وسایل بود. انگار تاکید داشت چهرهی یک موفق را بایستی در بازدید از محل خودشان از خود به نمایش بگذارد، و اصلا مگر غیر از این بود؟!
گاه تا نیم ساعت یا بیشتر فقط مشغول تنظیم کردن دستههای سبیلش میشد و مادرم با حیرت از این همه انرژی و حوصله، دور و برش میچرخید، و من در حالی که کودکی 5-6 ساله بودم برایم شگفت انگیز بود روحیه و انرژی بابا، انرژی مثبتی که در خانه میپیچید و ما هم از آن استفاده میبردیم. بابا در پوست نمیگنجید. همیشه میگفت بازنشسته که شوم از اینجا خواهم رفت و زندگی دلخواهی را در محل خودمان آغاز خواهم کرد و انگار با ذوق همان زندگی جدید بود که این همه سختی و کار را در کارخانه تحمل میکرد. نقطه اختلاف او و همسرش همینجا بود. مادرم و البته برادرش، دایی من، که تازه دانشجو و هنوز به دوران رسیده هم نبود، بازگشتن به شهرستان را عین شکست و نرسیدن به دوران معهود و دست از پا درازتر برگشتن میدانستند در حالی که پدرم برگشت به اصل خود میدید. شاید از زمانی که برگشت به محل و زندگی در آنجا را دور و مشکل دید، کم کم خلق و خویش شروع به تغییر کرد. کم حوصلهگیها بیشتر شد! زود از کوره در میرفت. جمع خیلی خوشایندش نبود. مادرم وقتی با چیزی مخالفت میکرد این تبحر را داشت که کل خانواده را همراه خود کند و همین قرار گرفتن پدر در موضع ضعف سبب میشد که پدر حتی زندگی در شهرستان را خیلی مطرح نکند!
مرگ شوهر خواهرم و البته داماد پدرم، نقطه عطف بسیار مهمی برای زندگی ما و پدرم بود. احتمالا سیر نزولی منحنی زندگیاش از همینجا شروع شد. سال 1385 ، اواخر بهار، فصل رویش و زندگی دوباره، به گمانم اوایل خرداد بود . الآن که از دور به آن دوران نگاه میکنم به نظرم آغاز یک جور پایان بود، پایان نه برای زندگیاش بلکه برای رویاپردازیهایش، و میدانید که وقتی رویاپردازی به آخر برسد احتمالا غلظت بوی مرگ غالب شده است. دیگر آرزوی رفتن و زندگی کردن در شهرستان و در سرزمین پدریاش، آرزویی نبود که بتواند با فراغ بال پیگیر برآوردنش باشد. با دغدغههای تازهاش چه میکرد؟ دختر بیوهاش و زندگی او. او را تنها در این دیار به زعم او در میان گرگها رها میکرد؟ آن هم با خانوادهی متزلزل و نه چندان قابل پیشبینی شوهرش؟! پدرم عرق خانوادگی داشت، کمی بیشتر از مفهوم متعارف عرق، تعصب خانوادگی داشت. البته تا زمانی که اورا کاملا نشناختم، یعنی او خودش را نشاساند، این تعصب را کور میدیدم ولی خیلی دیر، چند روز پیش از مرگش، دریافتم عرق داشت اما اصلا تعصب کور نبود و بشدت و تا حد تلخی واقعبین بود. عرقی که به دخترهایش داشت همراه با کمی دلسوزی بود که البته بدون شک ریشهاش ظلم سیستماتیکی است که در فرهنگ ما نسبت به جنس مونث بوده است. تصور این که دخترش از نظر مادی یا مالی کم بیاورد و یا از هر نظر دیگر نیاز به کمک داشته باشد و جایی نباشد که به آن پناه ببرد، برایش بسیار سخت و غیر قابل پذیرش بود.
پدرشوهر دخترش، هر چند دوستیِ قدیمیای با هم داشتند، اما هیچگاه او را قبول نداشت و اصلا یکی از شگفتیهای زندگیاش، پذیرش درخواست ازدواج پسر این دوست با دخترش بود که من گمان میکردم پدرم هرگز نخواهد پذیرفت! اما پذیرفت!! پدرم آدمی نبود که مغبون ثروت یا دارایی کسی شود، اما ممکن است برای دخترش و آینده زندگیاش حساب و کتابی کرده باشد و اینگونه بود که به یکی از دامهای بزرگی که زندگی برایش پهن کرده بود افتاد. شاید به نوعی مغبون دارایی نداشته او شد.
حاجی در واقع زندگی درستی نداشت. اصلا زندگی نداشت. ادای زندگی بود. سگ دو زدنی که پایانی نداشت. معلوم نبود چه آرزویی یا هدف غاییای برای زندگی خود در نظر داشت که هرگز به آن نمیرسید و در سن هشتاد سالگی هم غرق در حساب و کتاب و چرتکه زدن بود. و همین رویه، زندگی کل خانواده و دودمانش را به باد داد. تنگ نظر و به شدت اهل حساب کتاب بود. هر وقت از حساب و کتاب صحبت میکرد من را به یاد همان پوستر عاقبت نسیه فروشی و نقدفروشی میانداخت. قاعدتا حاجی بایستی تداعی کننده سوی نقد فروش پوستر میبود، ولی چه کنم چه کنم هایش مرا همیشه به یاد سمت نسیه فروش آن تابلو میانداخت. پدرم همیشه میگفت حاجی مثل آدم زندگی نمیکند. پدربزرگم یعنی پدر پدرم هم که اصلا حاجی را قبول نداشت و او را بنده پول میدانست و مخالف پر و پا قرص ازدواج خواهرم بود. به هر حال با این ازدواج موافقت شد. دلایلی هم بود که این موافقت را توجیه میکرد، پسره پسر خوبی است! زن حاجی خیلی زن خوبیه! دختره هم که دیپلمش را گرفته، نباید زیاد بمونه و... و... دلایل کافی برای اشتباه کردن فراهم شد و این شد تقدیر خواهرم.
وقتی پسر حاجی فوت کرد به گمانم یکی از آخرین نفرهایی که خودش را به مجلس رساند، حاجی بود، چون سخت در حال پول در آوردن و چاچول بازی بود. پدرم آن قدر غمگین و گریان بود که در مجلس ختم ممکن بود مدعوین به اشتباه پدر من را به جای پدر متوفی به حساب میآوردند.
شش سال بعد از مرگ دامادش، اواخر بهار بود، فصل رویش و زندگی دوباره، فکر میکنم اوایل خرداد بود. پسرش، یعنی برادر من، در یک تصادف رانندگی فوت کرد. پسری که پدرم دست کم گمان میکرد ارتباطش با او خاصتر از باقی فرزندانش است چرا که دامادِ یکی از صمیمیترین دوستانش بود. و ازدواجی بود که همه با آن مخالف بودند جز او. هیچ کس جرات نداشت خبرش را بدهد. وقتی به او گفتم «انالله و اناالیه راجعون»، میزد پشت دستش و زار زار گریه کنان میگفت «اون که بهتر از همه بود رو از من گرفت». عجیب است انگار نمایشی بود که من نمایشنامهاش را از پیش خوانده بودم! تو گویی از قبل قرار بوده این اتفاق بیافتد و پدرم دیالوگهای این نمایشنامه را به خوبی حفظ کرده و آماده بود!! خوب باز هم با وجودی که همه از جمله همسر برادرم میگفت ببریمش شهرستان دفن کنیم، همانجا که پدرم آرزویش بود، باز هم بسیاری مخالفت کردند و گفتند وقتی پدر و مادرش اینجا زندگی میکنند بردن به شهرستان چه معنی میدهد؟! و البته ناگفته نماند که مخالف اصلی نیز همسر پدرم بود، یعنی مادرم. «وقتی همه ما اینجا هستیم و دامادم اینجا دفن شده چه معنی میدهد میثم را ببریم شهرستان؟!»
و برادرم را همین جا دفن کردند. پدرم که آرزوی رفتن به دیار خود و بر پا کردن یک زندگی دلخواه در آنجا را در سر میپروراند، ظاهرا هر چه که میگذشت محکومیتش به زندگی در این دیارِ همچنان ناآشنا و غریب، قطعیتر میشد.
کمحوصلهگی و ناشکیبایی پدر بیشتر نمایان میشد، عشقش به تنهایی هم. کاملا مشهود بود که پدر رفتن به شهرستان و دیار خود را دوست دارد. معلوم بود حس دلتنگیایی غریب نسب به روستا و منطقه خودشان داشت. اصلا شبی که فردایش عازم سفر بود خوش بود. سرخوش بود. زیاد یاد ایام میکرد. معلوم بود ذوق میکند و با انرژی دو چندان وسایل سفر را آماده میکرد. این وضع همیشه بود به جز آخرین باری که عازم آنجا بود، یعنی حدود شش ماه پیش از فوتش.
نمیدانم عاقبت بخیری دقیقا یعنی چه؟ ممکن است منظور عاقبت ما در همان نقطه پایان باشد و از نظر بعضی سیر و روند رو به سوی نقطه پایان نمایندهی عاقبت بخیری است. ممکن است اصلا این داستان عاقبت بخیری، خیریتی باشد که مردم برای آن سرانجام قائلند و هیچ ربطی به احساسی که خود شخص از پایان خوش داستانش دارد نداشته باشد. شاید هم مهملی بیش نباشد. شاید همهاش با تصادف و شانس قابل توضیح باشد. آیا پدرم را میتوانم عاقبت بخیر فرض کنم؟! دخترش در بحبوحه زندگی مشترکش و در حالی که مادر دو فرزند بود بیوه شد. پسرش در عنفوان جوانی در اثر یک تصادف فجیع فوت کرد. خودش در زمانی پی به سرطانش برد که سلولهای سرکش آن کل سیستم گوارشش را فرا گرفته بود.
پدرم میدانست مرگ هر آن میتواند به سراغش بیاید. مرگ را بدیهی میدانست. اما میگفت اگر بخواهم زندگی مفیدی داشته باشم و مثمر ثمر باشم بایستی مرگ را دور فرض کنم. احتمالا همهی ما ناخواسته و بدون این که بدانیم، اینگونه فکر و عمل میکنیم. اگر تو همیشه و هر آن به این فکر کنی که لحظهای بعد میمیری(!) بعید است که بتوانی آدم مثبتی باشی. اصلا این که میگویند خاک مرده سرد است اصل مطلب را تمام و کمال نمیرساند. مرگ سرد و دور است و همه در هر زمان ، در زمان خوردن و خوابیدن، شادی کردن، در حال رقصیدن و در حال عشقبازی به همه چیز فکر میکنند الّا مرگ . هر چند ریههای لذت پراند از اکسیژن مرگ، با این همه مستقیما و بیواسطه اندیشیدن به مرگ، هر لذتی را میخشکاند.
پدرم در کنار درمان بسیار سخت و جانفرسایش تقریبا همهی کارهایی که قبلا انجام میداد را همچنان انجام میداد. به گلها، گلخانه و باغچه با عشق و حوصله رسیدگی میکرد. همچنان همه کارهای فنی خانه را انجام میداد. به خاطر روماتیسم شدید مادرم تقریبا سه چهارم کارهای نظافتی خانه را انجام میداد. خرید میکرد. کارهای ماشین را، اعم از نظافت و فنی، انجام میداد و گاه به گاهی به روستای خودش هم سر میزد. دیگر نرفتن به شهرستان و زندگی نکردن در آنجا را ناشی از نتوانستن نمیدانست بلکه نمیخواست آنجا زندگی کند. نه هوایش به او میساخت! نه آبش!! و نه مردمانش!!! آیا این ناشی از پذیرفتن واقعیت بود؟ واقعیتی که برساخته خواستههای اطرافیان بود؟ یا نشانه تسلیم بود؟ شاید! آیا اصولا نمیتوان گفت پذیرفتن واقعیت، حالا معلوم نیست تا چه حد واقعیت، خودش یعنی تسلیم؟
در کنار پیشرفت فرآیند درمان، سلولهای موذی سرطان هم پیشرفت میکردند. و پدر روز به روز ضعیفتر میشد اما خیلی به روی خودش نمیآورد تا جایی که ضعفش آنقدر زیاد شد که قابل کتمان کردن نبود. هر چه که میگذشت تمایلش به تنهایی که همیشه دوستش میداشت بیشتر میشد. دوست نداشت هیچ جا برای مهمانی برود چه برسد برود شهرستان. آنقدر ضعیف شده بود که بیش از هر زمان دیگری بودن در خانه را به هر جای دیگر ترجیح میداد. احساس میکردم تماس مستقیم با انسانها هیچ وقت مانند حالا برایش ملالآور نبوده است. البته این به معنی دوست نداشتن آنها و ناهمدلی با آنها نبود، اما عشق همیشگیاش به تنهایی و سکوت بیشتر شده بود. میتوانست مدتی طولانی به افق نامعلوم، یا به شاخههای یک درخت خیره شود بدون این که به همصحبتی نیاز داشته باشد. اصلا انگار نگران بود نکند آدم پر حرفی وارد شود و او را از این سکون و آرامش بیرون بکشد.
پیری، بیماری، درد، تنهایی. اینها پاداش طول عمر ماست. هر چه عمرت طولانیتر، پاداشت بیشتر.آه... پدرم... از هر چه که بدش میآمد، سرش آمد. سالهای سال عبادت خدایش، نماز و ذکرش، روزه و انفاقش کاری برایش نکرد. از بیماری صعبالعلاجش جلوگیری نکرد. شفایش نداد و به آرامش هم...، شاید رسید.
دیگر پدرم که آنقدر برای رفتن به سرزمین خودش ذوق زده میشد که شب قبلش چقدر وقت برای آماده کردن خودش و وسایل میگذاشت، حالا اکراه دارد از رفتن به آنجا. بیماری آنچنان عاجزش کرده که دوست ندارد فامیل و دوستانش بیماری و عجزش را ببینند. شاید هم از نیاز زیاد به دستشویی خجالت زده میشد. پاییز بود. وقتی تصمیم قطعی شد که با برادرم برود سمت شهرستان، انگار اضطراب بود که آمده بود سراغش. نکند اتفاقی آنجا بیافتد که سبب شرمندگی و خجالت شود. خوشحال نبود. با چشمان نگران انگار پی چیزی میگشت یا چیزی میخواست بگوید. شاید چیزی نگفت از این رو که به دلش افتاد اینبار آخرین بار باشد.
وقتی اولین نشانههای مرگی که بالاخره به سراغمان میآید را احساس میکنیم، چه میکنیم؟ مهمترین دلمشغولیهای ما چه خواهند بود؟ خودمان یا عوارضی که این نبود بر اطرافیان نزدیک ما خواهد گذاشت؟ احساس دنیا بدون تو. کوههای سفید ناشی از برفی که دیگر نمیبینی. درختی که دیگر آبش نمیدهی! ماهی قرمزی که برای نوروز گرفتی و در تنگ سرخوشانه آبتنی میکند، چه میشود؟ خیابانهای شلوغ پر رفت و آمدی که همچنان، بدون تو، شلوغ و پر رفت و آمد خواهند بود. آغوشی که دیگر احساس نمیکنی! همهی اینها بدون تو! آب از آب تکان خواهد خورد؟ کسی به تو فکر خواهد کرد؟! به احتمال زیاد یکی از اولین چیزهایی که فکرمان را مشغول خواهد کرد، آرزوهای جامه عمل نپوشیده است. کارها و برنامههایی که قرار بوده انجام دهیم اما نشد، به هزار و یک دلیل، پذیرفتنی یا ناموجه.
در یکی از روزهایی که بعد از ساعاتی درد شدید، با خوردن مسکن و آرامبخش، آرامشی گذرا سراغش آمده بود به مادرم میگوید: «من را ببرید محل خودم». منظورش بعد از مرگش بود. و مادرم «از اینجا ببریمت اونجا، از ما هم دور میشی، کی میخواد بیاد سر خاکت؟!». «خیلیها هستند که میان سر خاکم، بیشتر از اینجا هستند». «خوب حالا حرف گیر نیاوردی رفتی سراغ این موضوع؟!، کی میخواد تورو ببره اونجا؟!... ولش کن همینجا نزدیک خودمون جات بهتره». « نخیر! همون که گفتم. تو لازم نیست کاری کنی. بچههام من رو میبرند.»
حدود ۲۰ دقیقه مانده به اذان مغربِ یک روز کشش آلود و طولانی از آخر بهار، فصل رویش و زندگی دوباره، 28 خرداد. پدر چند روزی است در بستر احتضار. از سر کار که برگشتم بلافاصله زنگ زدم به مامان. «بابا چطوره؟». «مثل قبل، کمی بدتر». اما معمولا سِیر بد و بدتر شدن به نحوی است که تشخیص بدتر شدن برای اطرافیان نزدیک خیلی راحت نیست. شاید خیلی بدتر شده باشد و شاید هم اصلا تغییری نکرده باشد. اما احساسی به من میگفت پدرم میرود. نفهمیدم چه خوردم، چه گفتم و چه شنیدم. لباس پوشیدم و رفتم خانه پدر. کمی وسایل بردم به این احتمال که شاید مجبور شوم شب نزد پدر بمانم. وارد خانه که شدم غم و انتظار بود که میریخت روی سر. و وارد اتاق که شدم، پدرم افتاده روی تخت، کمی متمایل به سوی قبله. کف هر دو دستش را در دو طرف بدنش گویی با فشار روی تخت قرار داده بود. انگار، مانند همیشه شتاب زده، منتظر بود بیایند و ببرندش! نفسها به شدت به شماره افتاده و لب و دهان کاملا خشک. احساس نکردم حرکتی کُنَد که عکسالعمل آمدن من باشد. در عالم سکرآور مرگ بود.
سیر بردن جنازه، آن هم آن وقت شب، به سردخانه و بعد شستن بابا در روز بعد و بردنش با آمبولانس به شهرستانی با فاصله صدها کیلومتری از آنجا، آسانتر از آنچه گمان میکردم وانتظارش را داشتم پیش رفت. در واقع سفرش مثل همیشه بود. کمی با آرامش بیشتر چون هیچ کس حرفی برای گفتن نداشت. اما وقتی به نزدیکی آرامستان رسیدیم فوج آدمهایی که میدانستند فلانی در راه است، نشان از وجود تعداد زیاد آشنایانی داشت که پدر همیشه از آنها سخن میگفت. حدود 60 سال از جایی دور باشی و بعد تو را در آن حال آنگونه تحویل بگیرند!، احساس خوبی به هر آدمیزادی دست میدهد. پدرم کاملا میدانست جایی میرود که حسابی به استقبالش میآیند. دسته گلی کوچک که زنی میانداخت روی پارچه سفید، اصرار مردی بر اینکه الّا و بلّا باید بروم و در گورش ماچش کنم و زمزمهی مرثیهای که خودجوش تبدیل به عزاداری جمعی شد، همگی نشان از این داشت که آشناتر و صمیمیتر از اینجا برای پدرم جایی نبود. و آیا بهترین مکان برای آرامش ابدی اینجا نیست؟