ﺣﺎل که اینچنین می ﻧﻮﯾﺴﻢ
زﻣﺎنی است که ﺟﺎﻧﺎن ﻣﻦ ، ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺗﻠﺦ ﺷﯿﺮﯾﻦ را ﺟﺎیگزین اﻓﺴﻮن زﻟﻒ لیلی کرده اﺳﺖ
ﺣﺎل که دگر جنگل از اشک دﯾﺪه ی ﻣﺠﻨﻮن ﺳﯿﺮاب نمی ﺷﻮد
ﻣﺎه ﺑﻪ او می ﺧﻨﺪد
آﺳﻤﺎن چهره تاریک ﺧﻮد را ﺑﻪ دیدگاه یار می افکند
و دیگر ﺳﺘﺎره ای ﻧﯿﺴﺖ ﺗﺎ داﻣﻦ کشان ﺑﺮ گونه هستی ﺑﻮﺳﻪ زﻧﺪ
اکنون حتی ﺗﻮ ﻧﺎﺗﻮان ﺗﺮ ز آنی که گیسوان ﺧﻮد را ﺑﻪ اﻣﻮج ﻣﻮاج آﺳﻤﺎن بسپاری
ﺗﻮ همانی که رها کرده و ﺧﻮد رﻫﺎ ﺷﺪه است
و اینچنین اﺳﺖ که نمی توانی دﺳﺘﺎن ﺧﻮد را ﺑﻪ ﺳﺮخی ﺳﯿﺐ آﻟﻦ نسپاری و
ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺳﻪ ﻣﺮگ ﻗﺎدر ﺑﺮ آن اﺳﺖ ﺗﺎ ﺗﺒﺎﻫی ذﻫﻦ ﺗﻮ که ﺧﺮوﺷﺎن چون آرام می ﺟﻮﺷﺪ را آرام ﺳﺎزد