ویرگول
ورودثبت نام
Pari
Pariنویسنده، و گاهی شاعر
Pari
Pari
خواندن ۴ دقیقه·۴ ماه پیش

داستان(گل مریم) قسمت آخر


با حیرت به اطرافش نگاه کرد

این طوفان مهیب چطور به خانه ی گرم آنها راه پیدا کرده بود

در آن طوفان و باران، گل های مریم در دستش پژمردند و پر پر شدند ، نگاهی به آنها انداخت در شوک و حیرت بود که چه شده؟؟؟؟ دسته گل پر پر را روی زمین رها کرد، دیگه چه فایده ای داشتند...

به دنبال ریسمانی بود تا بتواند به آن چنگ بزند که در این تاریکی و طوفان خود را نبازد. به زنجیر و پلاک طلایی حرف میم روی گردنش چنگ زد که هدیه ی پنجمین سالگرد ازدواجشان بود، همین چند ماه قبل در یک شب عاشقانه ی دو نفره آن را جشن گرفتند. هدیه اش را بسیار دوست داشت چرا که گویی دیگر عشقش همه جا با او همراه بود.

پیراهنش از شدت باران و باد به تنش چسبیده بود

چند بار پایش لیز خورد و زمین افتاد

دستهای یخ زده و بی جانش را به دیوارها میگرفت تا خود را از زمین بلند کند، فقط یک فکر داشت که نجاتش میداد

به پلاکش چنگ زد سعی کرد راهرو را تا اتاق خوابشان ادامه دهد

بازهم به یاد خاطره ی ماسال و دوران نامزدیشان افتاد

به سختی میتوانست راه برود، هر چه به اتاق خواب نزدیکتر میشد، شدت طوفان بیشترو بیشتر میشد

در باز بود وآب ها با سرعت بیشتری از اتاق خواب موج میزدند و خارج میشدند.

صدای رعدو طوفان او را گیج کرده بود

تقریبا رسیده بود "فقط چند قدم دیگر_فقط_ چند_ قدم دیگر و بعدش میرسم

من من میتونم انجامش بدم" و با تقلای زیاد چند قدم دیگر در خلاف جهت بادها و آبها برداشت

رعدها چنان میغریدند که امکان داشت هر لحظه سقف و دیوارها فرو بریزند

" آه خدای من این چه وضعیتیه

چه اتفاقی افتاده

چی شده؟؟؟؟" ، با خودش حرف میزد

به خودش دلداری میداد

تپش قلبش را چنان حس میکرد گویی تمام بدنش نبض داشت نفس نفس میزد

میخواست بالا بیاورد

چند قطره اشک داغ، در بین باران سیل آسای سردی که بر روی صورتش میکوبید گم شد

صدایش خفه شده بود

وحشت کرده بود

بالاخره توانست با کمک دیوارها خودش را به اتاق خوابشان برساند

صدای طوفان و رعد بلند تر شده بود

وارد شد

ابرهای سیاه و غلیظی روی تخت خوابش در خود میپیچیدند

از شدت طوفان، گردابی مهیب که تا سقف امتداد داشت، در وسط اتاقشان درسته شده بود و تمام اسباب و اثاثیه را در خود میچرخاد

کتاب ها... شمع ها.... چه شبهایی که ساعتها در نور شمع برایش کتاب خوانده بود تا خوابش ببرد

به پرده های لطیف پنجره نگاه کرد که با شدت سمت گردباد کشیده میشدند، گویی میخواستند روی پنجره های بزرگ اتاق بمانند و مقاومت میکردند، اما در نهایت آنها هم پاره شدند و پنجره لخت و عریان شد

با دیدن این صحنه آهی کشید و دنیا دور سرش چرخید

هوای بیرون تاریک بود

هوای خانه تاریک تر

با دقت به تخت خوابشان چشم دوخت، رنگین کمان کمرنگی در میان طوفان بود که در هم میچرخیدند و هر لحظه گویی کمرنگ تر و بی جان تر میشد

از فکری که به سرش زد خواست قالب تهی کند" نکند رنگین کمان محو شود، اگر این طوفان و سیاهی کمی بیشتر ادامه پیدا کند.... عرق سردی به تنش نشست

افکارش ادامه پیدا کردند " آنوقت قطعا رنگین کمان تماما محو و نابود میشود_ نه نه نباید چنین شود". با این فکر چشمهایش سیاهی رفت، پایش لغزید و مجبور شد دستش را به دستگیره ی در بگیرد تا نیوفتد و در با دیوار پشتش برخورد کرد...

صدایش در فضا پیچید همچون کوبش چکش قاضی در پایان هر داستانی

ناگهان باران و طوفان قطع شد

گرد باد فرو ریخت

اما آبهای کف خانه هنوز جریان داشتند

این خانه دیگر خانه ی چند ساعت قبل نبود

در واقع ویرانه ای بیش، از آنچه که در ذهن داشت نبود...

آنقدر نم و رطوبت در دیوار و سقف ها نفوذ کرده بود که تمام رنگ و گچ ریخته بودند

به سقف نگاه کرد با خود گفت "هرلحظه ممکن است سقف روی سرمان فرو بریزد" و از این فکر نگاهش به روی رنگین کمان رفت که روی تختشان نشسته بود و به او زل زده بود

نگاه هردوشان خسته، مات و مبهوت بود

رنگین کمان کم رنگ بود و وحشت را میشد از وجود بی جانش حس کرد

گویی به در چسبیده بود

یارای حرف زدن و قدم برداشتن نداشت

هنوز یک دستش به پلاک زنجیرش قفل شده بود و چنان آن را فشرده بود که قطره های خون از مشتش به روی پیرهن لیمویی خیسش میچکید... پیراهنش به رنگ غروب آسمان شد زمانیکه گل های مریم را در دستش داشت و با عجله به سمت خانه شان قدم بر میداشت

ابرهای سیاه با سرعت از کنارش گذشتند

یک لحظه از سرمای آن سیاهی بر خورد لرزید

نمیدانست چه باید بکند

نمیدانست هیچ نمیدانست

فقط میترسید اگر نگاهش را لحظه ای از او بگیرد همان رنگ های بی جان هم محو و نابود شوند...

رنگین کمانداستاننویسندگیعاشقانهنوشتن
۱۷
۳
Pari
Pari
نویسنده، و گاهی شاعر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید