ویرگول
ورودثبت نام
Dast Andaz
Dast Andaz«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

آنچه نور شعر من شد!

پسربچه‌ی کوچکی که اشیا و موجودات کوچک، دنیای کوچکش را بس است، دارد در حیاط پشت خانه‌شان، چیزهای کوچک را می‌کاود که در زیر یکی از تخته‌های پرچین خانه، به حفره‌ای برخورد می‌کند. از داخل حفره به آن طرف پرچین نگاه می‌کند، منظره‌ای بکر و وحشی می‌بیند. کمی از حفره فاصله می‌گیرد و در حیرت حفره است که ناگهان دست پسربچه‌ای هم‌سن‌وسال خودش پیش می‌آید. به حفره نزدیک می‌شود ولی از دست خبری نیست و جای آن را گوسفند سفید شگفت‌انگیزی گرفته است. پشمی به تن گوسفند نیست و چرخ‌هایش هم در رفته است. پسربچه هرگز چنین گوسفند معرکه‌ای ندیده است. دوباره به حفره نگاه می‌کند ولی دست‌های دوست نادیده غیب شده‌اند. این‌جوری که نمی‌شود. هدیه بگیری و هدیه‌ای ندهی. آن هم در عالم پاک و بی‌آلایش کودکی. پس به خانه می‌رود و یکی از گنج‌هایش یعنی میوه‌ی بازشده‌ی کاجی، پر از عطر و صمغی که هوش از سر می‌پراند را به جای آن گوسفند می‌گذارد و به خانه برمی‌گردد.

پسربچه آن گوسفند اسباب‌بازی را در یک آتش‌سوزی از دست می‌دهد. اما حتی در سن پنجاه‌سالگی هم وقتی از جلوی اسباب‌بازی فروشی‌ها رد می‌شود، زیرچشمی به ویترین آن‌ها نگاه می‌کند تا بلکه گوسفندی شبیه به آن را بیابد ولی فایده‌ای ندارد، چون دیگر از آن گوسفندها نمی‌سازند.

  • این ماجرا که به روش خودم تعریف کردم در کودکی "ریکاردو الیسر نفتالی ریس باسوآلتو" یعنی همان "پابلو نرودا" (شاعر شیلیایی که در سال ۱۹۷۱ نوبل ادبیات گرفت.) اتفاق افتاده است. او بعد از یاد کردن از این خاطره‌‌ می‌گوید:
آن بده‌بستان برای نخستین‌بار فکر ارزشمندی به سرم انداخت و فهمیدم همه‌ی انسان‌ها به طریقی به هم پیوسته‌اند. مدت‌ها بعد باز هم چنین تجربه‌‌ای داشتم؛ این‌بار در بستری از مشقت و ظلم و جور به این تجربه‌ی درخشان رسیدم. وقتی این داستان را بدانید دیگر تعجب نمی‌کنید که در ازای آن برادری انسانی، چیزی صمغ‌آلود و گیاهی و خوش‌بو تقدیم کردم. درست مثل همان زمانی‌که میوه‌ی کاج را کنار پرچین گذاشتم، کلماتم را هم بر در خانه‌‌ی بسیاری از مردمی نهادم که نمی‌شناختمشان، مردمانی در زندان، مردمانی مضطرب و آشفته یا تک‌و‌تنها.
چنین بود درس بزرگی که در کودکی آموختم، در حیاط پشتی خانه‌ای دورافتاده.
شاید آن اتفاق فقط بازی دو پسربچه بود که همدیگر را نمی‌شتاختند و می‌خواستند کمی از نیکی‌های زندگی را با آن یکی سهیم شوند. با این حال، گویی بده‌بستان خرد و اسرارآمیز آن دو هدیه درون من، عمیق و فناناپذیر باقی ماند و شد نور شعر من.
یادداشت پیشین:

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ، امّا... !

حُسن ختام: شعری از "پابلو نرودا"

بگو آیا گل سرخ، عریان است؟
یا همین یک لباس را دارد؟

راست است که امیدها را باید
با شبنم آبیاری کرد؟

چرا درختان
شوکت ریشه‌های‌شان را پنهان می‌کنند؟

چه چیزی در جهان
از قطارِ ایستاده در باران غم‌انگیزتر است؟

چرا برگ‌ها وقتی احساس زردی می‌کنند
خودکشی می‌کنند؟

شعرادبیاتداستانامیدحال خوبتو با من تقسیم کن
۵۸
۶
Dast Andaz
Dast Andaz
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید