در پاییز سال ۱۳۸۶: سه دُرنای سیبری، شش هزار کیلومتر پرواز کردند تا خودشان را به ایران (فریدونکنار) برسانند. از آمدنشان خوشحال و مسرور بودیم که...
در همان سال ۱۳۸۶: یکی از دُرناها را کُشتند و احتمالاً کباب کردند و خوردند و دو دُرنای دیگر در حالیکه برای دوستشان عزادار بودند، به سیبری برگشتند.
دو دُرنای سیبری باقیمانده که از قضا زن و شوهر هم بودند را "اُمید" و "آرزو" نام نهادند. تا بلکه دیگر کسی به "اُمید" و "آرزو" آسیبی نرساند. امّا...
در سال ۱۳۸۷: "اُمید" و "آرزو"، دوباره شش هزار کیلومتر پرواز کردند تا خودشان را به ایران (فریدونکنار) برسانند. و ما باز هم از آمدنشان خوشحال و مسرور بودیم که...
در همان سال ۱۳۸۷: "آرزو" را هم کُشتند و احتمالاً او را هم ابتدا به سیخ و سپس به نیش کشیدند و "اُمید" با چشمانی اشکآلود و در حالیکه سوگوار همسرش بود، به سیبری برگشت.
از سال ۱۳۸۸ تا امسال یعنی سال ۱۴۰۱: در کمال ناباوری و تعجب کارشناسان محیط زیست، "امید"، پاییز (معمولاً اوایل آبان) هر سال، تک و تنها به ایران برمیگردد و در اواخر زمستان (معمولاً اوایل اسفند) هر سال، به سیبری بر میگردد. تک تنها. تنهایِ تنها.
دُرناهای نر، بر خلاف برخی از آدمیزادگان نر، به "همسر"شان سخت وفادار هستند و اگر جُفتِ ماده به دلایلی جان خود را از دست بدهد، برای همیشه تنها خواهند ماند؛ سرنوشتی که آدمهای بیرحم برای "امید" رقم زدند و احتمالاً همین مساله باعث انقراض کامل جمعیت غربی درناهای سیبری خواهد شد.
نزدیک به چهارده سال است که "امید" به عنوان تنهاترین پرندهی دنیا، هزاران کیلومتر را بین صحراهای سیبری و تالاب فریدونکنار به تنهایی در رفت و آمد است تا نماد صبر، مقاومت و تابآوری باشد و ثابت کند که هنوز زنده است و به زندگی، اُمیدوار.
صبح روز پنجشنبه پنجم آبان ۱۴۰۱، دو روز زودتر از سال پیش، تنها بازماندهی گلّهی غربی درنای سیبری، یعنی "امید"، برگشت تا در روزهای سرد امسال که خیلی از اتّفاقات، دست به دست هم داده بودند تا "ایران" را ناامید کنند، او همچنان "امید" داشته باشد و امیدوار باشد.
هنوز قلبمان از بابت زلزله در "خوی" خودمان زخمی بود که زلزلهی مهیب در کشورهای ترکیه و سوریه، این زخم را بزرگتر کرد. نمیدانم ما از اینجا، به جز با حرف و کلمه، از چه طریق و چگونه میتوانیم از درد و آلام بیخانمانها و مصیبتدیدگانی که هزاران فرسخ با ما فاصله دارند کم کنیم؟ برای اینکه "اُمید" به بستگان کُشته شدهی این عزیزان اضافه نشود چه باید کرد؟ چقدر سخت است ببینی تو اینجا بر روی زمین، نشستهای کلمه بلغور میکنی و آنجا، کلّی انسان در زیر همین زمین، در حال جان سپردن هستند. خواهش میکنم هر کس راه آسانتر و بهتری برای کمک به زلزلهزدگان سراغ دارد، در بخش نظرها، راهنمایی کند.
ای کاش مسئولان کشور به احیای بافت فرسوده در شهرهای بزرگ و زلزلهخیز ایران، از جمله تهران و کرج که دارای گسلهای بزرگ و مستعدی برای وقوع زلزلههای مهیب و خانمانبرانداز هستند، اهمیت بیشتر و فوقالعادهتری میدادند. اگر خدای نخواسته (البته با گفتن عبارت "خداینخواسته"، زمان وقوع زلزله، عقب و جلو نمیافتد و باید تلاش کرد!) تهران یا کرج، با آن کوچههای تنگ و تاریک و آپارتمانهای غیرمجازش را زلزلهای شدید در نوردد، کمکرسانی و امداد تقریباً کاری غیرممکن و امری محال خواهد بود. یکی از آن مطالباتی که پیگیری دائم آن در کنار موضوعات مهمی چون اقتصاد و فرهنگ، باید در اولویت رسانههای کشور قرار گیرد، همین موضوع ایمنسازی شهرهای در برابر زلزله و آمادگی برای مواجه شدن با زلزلههای سترگ است. ولی چه کنیم که ما را تا زلزلهای سخت تکان ندهد، کمتر برای پرداختن به موضوعاتی اینچنینی، تکانی به خودمان میدهیم. نمیدانم تا کی باید بعد از مرگ سهراب، به فکر جور کردن نوشدارو باشیم؟ و چرا نمیخواهیم به خودمان گوشزد کنیم که: سُوءُ التَّدبيرِ سَبَبُ التَّدميرِ
در فیلم «پرواز فونیکس» محصول سال ۲۰۰۴، هواپیما سقوط میکند و مسافران جان سالم به در بُرده، ابتدا اختلاف دارند که صبر کنند تا کسی آنها را در میان آن برهوت، نجات دهد یا خودشان برای نجات خودشان تلاش کنند. و در نهایت به این نتیجه میرسند که خوشان باید برای نجات خودشان تلاش کنند. بارها تا مرز ناامیدی هم پیش میروند ولی در نهایت این "تلاش" و "اُمید" است که آنها را زنده نگه میدارد و نجاتشان میدهد. دو سکاس زیبا از این فیلم را ببینید:
این روزها، باید بیش از هر موقع دیگری، از آدمهای سمّی، این کُشندگان "اُمید"، این خونآشامهای انرژی، این سلاطین چُسناله، پرهیز کنیم. آدمهایی که همهجا، حتی در همین ویرگول خودمان، جولان میدهند. آدمهایی که حاضر نیستند در ته راهی که همیشه و همهجا، سعی دارند تاریک و سیاه جلوهاش دهند، حتی یک شمع کوچک روشن کنند! کسانی مانند برادر این بنده خدا!
یادداشت پیشین:
حُسن ختام: بخشی از مقالهی "تاثیر معنویات" نوشتهی حسینعلی راشد، انتشار یافته در روزنامهی اطلاعاتِ تاریخ "۱۳۱۸/۰۲/۱۸"
يك روز زنی دهاتی نزد پدرم آمد. صورت و گردن و سینه و دستهایش تا بازو پانسمان شده بود یعنی با پنبه و پارچه نازك نوار مانند بسته شده بود. یقین داشتیم زنی فقیر است و تمنای چیزی دارد. لحظهای نگذشت اظهاری کرد که ما همه خود را نسبت به او كوچك ديديم و در دل از خیالی که دربارهاش کردیم استغفار نمودیم.
گفت: "دختران خردسال همسایهها در خانه ما جمع شده بودند و با دختر كوچك من بازی میکردند. دختران خرد هوسشان میگیرد. که مانند زنان کلان تنور را آتش کنند هیزم در تنور می افکنند و یکی از دختران نادان میرود داخل تنور و هیزمها را آتش میزند. من در اطاقم نشسته و مشغول خیاطی بودم که ناگهان یکی از دخترها سراسیمه دوید پیش من و گفت یکی از بچهها در تنور میسوزد.
من آشفته و بیخود گشته از اتاق بیرون دویدم نخست در میان دختران که در صحن بودند نگاه کردم ببینم آیا بچه خودم میان آنها هست یا نه پس از آن خود را بسر تنور رسانیده و همچنانکه شعله آتش بلند بود. بیمحابا سروسینه را در آتش فرو بردم و دخترک بیگناه را از میان تنور آتش بیرون آوردم. چنانکه میبینید روی و موی و سینه و گردن و دستهایم سوخته است: لیکن چون دیر رسیدم همه بدن دخترک سوخته بود تلف شد!
حال آمدهام بپرسم که آیا برای اینکه یک لحظه تأخیر کردم و نخست در میان بچهها نگاه کردم تا از سلامتی بچه خودم مطمئن شوم مسئولم چونکه شاید اگر این مختصر درنگ را نکرده بودم چند ثانیه زودتر دخترك نجات مییافت و نمیمرد میخواهم بدانم آیا من مسئولم؟»
شماها که این داستان را به طور خلاصه میخوانید نمیتوانید تصور کنید که من و پدر و مادر و برادر و خواهرم در آن موقع چه حالی داشتیم با چه چشمی پر از آب به پیکر نیمسوخته این زن نگاه میکردیم.
زنی که خودش را در راه وجدان به سوختن داده و با آنکه معلومش شده بچه خودش نیست فقط در راه خدا و انسانیت این فداکاری را نموده که معلوم نیست جان سالم بیرون برد یا نه باز خاطرش آرام نیست و میخواهد اطمینان پیدا کند که آیا مسئولیتی متوجه وی نیست؟
دل ما به حال او میسوخت. دیدگان ما برای او آبپاشی مینمود. وجدان ما او را تحسین میکرد عقل ما به او آفرین میگفت. همت ما از مردانگی او در شگفت بود!
من این خاطره را هرگز فراموش نخواهم کرد این خاطره در من اثر کرده و مرا به اندازهی ارزش معنویات متوجه ساخته اینگونه نیات و عقاید و معنویات و وجدانپرستی در بشر بقدری ارزش دارد که به هیچ قیمتی قابل توصیف نیست و با هیچ بهایی نتوان آنها را تحصیل نمود.
اینها ودیعههای خدایی است در قلوب افراد بشر که با هیچ وسیلهای تهیهشدنی نیست.
وسائل مادی در حفظ سعادت بشر و دفع مخاطرات از او و جلوگیری از شرّ وی فواید بیشمار دارد. اما گمان میکنم فواید معنویات بیشتر باشد. آنچه مربوط به روح و قلب بشر نیست از قبیل تندرستی و ثروت و زن و فرزند و مقام و آبرو و دیگر لذتها و عذابهای دنیوی آنها را در اصطلاح امروز «مادیات» خوانند. و آنچه مربوط به روح و قلب آدمی است مانند وجدان و فضیلتدوستی و حقیقتخواهی و حس ترحم و شفقت و خیراندیشی و ایمان و امثال این امور آنها را معنویات نامند.
اندازه تأثیر مادیات را میفهمیم و میتوانیم تشخیص دهیم. زیرا مادیات دارای آمار است. مثلاً در جایی مرض وبا یا حصبه یا آبله بروز میکند بوسیله تزریق سرم ضد آن مرض، جان مردم را از خطر حفظ میکنند. این کار دارای آمار است.
از روی دفتر اداره بهداری معلوم میشود که چند سرم تزریق شده و جان چند نفر از خطر رهایی یافته ولی معنویات دارای آمار نیست و از این جهت نمیتوانیم اندازهی تأثیر آنها را تشخیص دهیم چونکه معنویات چنانکه گفتیم مربوط به روح و قلب بشر است و هر کس خود از قلب خویش آگاه است.
خدا میداند چه بسیار اشخاصی بودهاند که ممکن بوده وجود آنها چنگیز و تیمور گردد و به مراتب بیش از میکروب وبا و طاعون از آنها بیشتر خسارت برسد و در اثر شنيدن يك جمله نصیحت، يك كلمه اخلاق يك فكر معنوی که دل آنها را منقلب ساخته از نیت خود برگشتهاند و به جای بدی از وجود آنها خیر بیشماری به مردم رسیده است.
اما چنانکه گفتیم اینگونه امور دارای آمار نیست و دفتری ندارد که در آنجا ثبت گردد چه بسا "ژان والژانها" بودند که در نهاد آنها جز قصد سوء نبوده اما به واسطهی رفتار و اخلاق که از يك نفر دیدند منقلب گشتند و «بابا مادلن» شدند که صدها هزار نفر از برکت وجود آنها به خیر و نوا رسیدند!