هر روز بیشتر از دیروز به این حُسن تصادفها، نشانهها و یا نوتیفیکیشنهای بدون زنگولهی الهی ایمان میآورم. زمان نوجوانی این چیزها را به تمسخر میگرفتم و خرافه و اوهام میدانستم ولی حالا به آنها ایمان آوردهام.
یادم است یکی از دوستان به زور مرا همراه خودش کرد تا پای منبر استاد اخلاقی ببرد. از بنده انکار، از او اصرار. ماشینش را آورده بود و میگفت: «جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم!» تسلیم شدم و رفتم. در آن ایّام درگیر یک مسئلهی ذهنی بودم که کمرویی اجازه نمیداد از کسی سوال کنم. وارد مجلس که شدیم، از سخنرانی استاد اخلاق ده بیست دقیقهای میگذشت. دو سه دقیقهای از نشستنم در آن مجلس گذشته بود و تازه داشتم درگیر موضوع سخنرانی میشدم که ناگهان با خود گفتم ای کاش میتوانستم مسئلهای که ذهنم را درگیر کرده است را بعد از پایان جلسه از آن استاد اخلاق بپرسم. به محض رد شدن این سوال در ذهنم، خیلی یکهویی استاد موضوع سخنرانی را نیمهتمام گذاشته و شروع کرد به توضیح دادن دربارهی آن مسئلهای که میخواستم بپرسم ولی تردیدی نداشتم که باز هم کمروییام اجازهی پرسیدنش را نخواهد داد. حیرت کردم. بغض کردم. لرزیدم. حتی کمی از آن استاد بندهی خدا ترسیدم. گفتم چه جوری همچون چیزی امکان دارد؟ چرا باید موضوع سخنرانی را رها کند و به سوال ذهنی و نپرسیدهی این دیررسیدهی انتهای مجلس، پاسخ بدهد؟ خوب به یاد دارم که برخی از حضار مجلس به همدیگر نگاه میکردند که چرا این بنده خدا یکهویی به جاده خاکی زد؟ جواب سوال بنده را که کامل داد دوباره موضوع سخنرانی خودش را پی گرفت. متاسفانه اسم آن بنده خدا را به خاطر نمیآورم. ولی روحانی و سیّد خوشسیمایی بود. با چشمهایی پرجذبه و پیشانیای بلند شبیه به پیشانی علّامه طباطبایی.
چند روزی است که بین دوستان بحثی در گرفته است. دوستان مهربانی که دوست دارند بین تمام کاربران ویرگول، با هر قلم و تفکری که دارند، رفاقت و حتی اگر شده وحدت ایجاد کنند.
چند روز پیش در انتهای یادداشت «هنوز و همچنان: ایستاده در طوفان!» این جملات را نوشتم:
ای کفتارهای خودی و ای شغالهای بیگانه!
ای کرکسهای همسایه و ای لاشخورهای بیمایه!
آرزوی مثله کردن و به نیش کشیدن گوشت این شیر را باید به گور ببرید.
هنوز یک نعرهی رعدآسای این شیر زخمی، شما را همچون مگس میپراکند.
به راحتی از لحن جملات میتوان فهمید که مخاطبین این خطابه چه کسانی هستند:
کفتارهای خودی: منافقان و تجزیهطلبان.
شغالهای بیگانه: آمریکا و تمام یاران وفادارش.
کرکسهای همسایه: کشور آذربایجان که چند صباحی است دارد دیگ شوربایِ اسرائیل را هم میزند.
لاشخورهای بیمایه: تمام کسانی که در هر لباسی و با هر پُست و مقامی دارند به مردم و کشور خیانت میکنند.
ولی متاسفانه در کمال تعجب، برخی از دوستان که جزو هیچکدام از اینها هم نبودند، برآشفتند و از در اعتراض درآمدند. خرگوش مهربان در زیر یادداشت نوشت:
ای کاش تیکه آخر رو نمینوشتید.
البته من متوجه منظور شما هستم و دانتا درست میگه...اما باید به آروم شدن جو کمک کرد.
لطفا به آروم شدن جو کمک کنین
حرفی ندارم...این پست رو با تمام خوبیهاش لایک نمیکنم...
اگر ماشین زمان داشتم بر میگشتم سال ۹۸!
آقای مصیّبی عزیز نیز که خودشان را طالب گفتگو و خواهان وحدت جلوه میدهند، یادداشتی نوشتند و فرمودند که دستانداز، به دلیل نوشتن این جملات، خودمطلقانگار است. یعنی با یک خودمطلقانگاری، بنده را به خودمطلقانگاری متهم کردند! در حالی که این بنده نیستم که ادعا دارم هیچکس به اندازهی بنده فلسفهی هگل را نفهمیده است! این تهمت، توهین به تمام دوستانی است که در زیر یادداشتهای بنده نظر مینویسند. دوستان اینقدر عاقل هستند که وقت خودشان را با نظر نوشتن در زیر پستهای یک خود مطلقانگار، تلف نکنند. میگویند دستانداز توضیح نمیدهد، کلکل میکند. خُب دوستان اگر فکر میکنند اینگونه است برای چه وقت خودشان را برای نظر نوشتن تلف میکنند؟ برای کلکل کردن؟ خیر. برای اینکه به این نتیجه رسیدهاند که به قدر کافی توضیح نیز دادهام. منکر کلکل کردن نیستم. امّا این کلکل کردن برای کسی است که دارد از کنار توضیحهای چندبارهی بنده، طفره میرود. برای کسی است که به قصد انتقام و به انحراف کشیدن یادداشتهای بنده نظر مینویسد نه دربارهی یادداشت. برای کسی است که برای سوال کردن نظر نمینویسد، برای زیر سوال بردن نظر مینویسد و کیست که نداند این دو، یکسان نیستند.
کدام خودمطلقانگاری است که خطاب به مخاطبانش اینگونه بنویسد (نه ماه پیش در یادداشت «وقتی دستانداز گریست» نوشتم.):
ذات نایافته از هستی بخش
چون تواند که بود هستی بخش
خشک ابری که بود ز آب تهی
ناید از وی صفت آبدهی
الَّذينَ يَستَمِعونَ القَولَ فَيَتَّبِعونَ أَحسَنَهُ ۚ أُولٰئِكَ الَّذينَ هَداهُمُ اللَّهُ ۖ وَأُولٰئِكَ هُم أُولُو الأَلبابِ: همان کسانی که سخنان را میشنوند و از نیکوترین آنها پیروی میکنند؛ آنان کسانی هستند که خدا هدایتشان کرده، و آنها خردمندانند.
در زیر پُست آقای مصیبی نوشتم:
بنده در ویرگول با چهار طیف دست و پنجه نرم میکنم:
موافق
مخالف
منافق
وسطیباز (متاسفانه با این مورد چهارم که شما هم جزوشون هستید، حتی از مورد سوم بیشتر مشکل دارم.)
دوست دلسوزی در پاسخ به این نظر بنده نوشت:
داری خودزنی میکنی حاجی! این همه خودمعیارپنداری برای چیه؟
چرا اون هم جاذبه رو از دست دادی و حتی به دوست دارانتم داری با عصبانیت حرف میزنی؟ :)
شما یه روزی نماینده جمهوری اسلامی بودی که همین سخنرانی اخیر گفت اینا بدحجاب نیستن شل حجابن :) نمیدونم ایشون کدوم دسته قرار میگیره با این حرفش
اینکه سه چهارنفر توی این سایت دارن بقیه رو علیه اسلام و نظام میشورونن درسته ولی اینکه بخوای کل بچه ها رو به چهاردسته تقسیم کنی چیزی جز نابودی سرمایه اجتماعی خودت، خودزنی و ناراحتی است. پیشنهاد میکنم چند روزی فعالیت نداشته باشید تا کمی بر اعصاب خود مسلط بشید :)
و بنده در جواب نظر این دوست دلسوزم نوشتم:
این تقسیمبندی ارتباطی به نابودی سرمایه اجتماعی ندارد.
موافق و مخالف جزو سرمایهی اجتماعی هستند. ولی منافق، سرمایهی اجتماعی که محسوب نمیشود هیچ، نابودگر سرمایهی اجتماعی است. و امّا دستهی چهارم: نمیشود که یکی به نعل بزنی، یکی به میخ و یکی هم به خود اسب. باید تکیلفت با خودت روشن باشد. بنده برای گروه چهارم از این بابت که مهربان است و عاطفه دارد احترام زیادی قائل هستم ولی برای تفکرش که تصوّر میکند باید بین منافق و دو گروه اول، وحدت ایجاد کند مشکل دارم.
بنده هرگز از خواندن و نوشتن خسته نشدهام و نخواهم شد. بنده با این دو خستگیهایم را در میکنم.
دوست عزیزی در زیر آن یادداشت و نقد وزین آقای مصیّبی نوشتند:
آقای مصیبی من هرگز موضع شمارو درک نکردم!!! درود بر اونهایی که اگر مخالفن اگر دشمنن اگر براندازن علنا موضعشونو مشخص میکنن.
و ایشان پاسخ دادند:
من جبهه سوم هستم.
علیه هر دو جبهه موافق و مخالف نظام.
خواستار اتحادم
ای کاش آقای مصیّبی بگویند: «چگونه میتوان با اختلافافکنی، اتحاد ایجاد کرد؟»
و شما مدعی هستید که خواهان اتحاد بین دو جبههی موافق و مخالف نظام هستید. بنده خدمت شما باید عرض کنم که بنده و شما موقع ادای این جمله باید مراقب باشیم که دهانمان جر نخورد و دندانهایمان داخل دهانمان نریزد! رفع این اختلاف، دیگر با کلمات شدنی نیست. رفع این اختلاف، میسّر نیست الّا با کار کردن، جبران کردن تمام اشتباهات، کمکاریها، مصلحتاندیشیها، مسامحهها، مماشاتهایی که در این چند دهه رخ داده است. حرف به قدر کافی، از طریق گندهتر از بنده و شما، بینهایت زده شده است. حرف اگر قرار بود ما را به جایی برساند، تاکنون رسانده بود. البته برقراری اتحاد کامل بین موافقان و مخالفان نظام، هیچوقت و به هیچ روشی، شدنی نیست. امّا اگر شدنی هم باشد کار بنده و شما نیست. این شلوار برای پای بنده و شما خیلی گشاد است!
امّا آیا مطمئن هستید که خواهان اتحاد بین موافق و مخالف نظام هستید و برای برقراری اتحاد بین موافقان و منافقان نظام، تلاش نمیکنید؟! آیا ویرگول، کاربرانی دارد که منافق هستند؟ بنده با قاطعیت خدمت شما عرض میکنم که هر چند بسیار اندک ولی بله. و آقای مصیّبی در زیر همان یادداشت و در میان پاسخ بنده به نظر دوستی دیگر، نوشتند:
حتما همه هم باید به حرفت گوش بدن
چون شما میگی فلانی منافقه، همه باید بگن فلانی منافقه. باهاش حرف نزنیم
شما این رو میخوای؟
خب به این میگن استبداد رأی
شما تعیین میکنی کی منافقه؟
به این میگن خودمطلقانگاری.
خیر نیازی نیست کسی به حرف بنده گوش بدهد. ولی شما مطمئنی که این عصبانیت شما ناشی از این نیست که کسی به حرف شما گوش نداده است؟ حرف زدن با منافق مانند تیز کردن چاقو با پیاز است. بنده به حرف زدن با منافق، قائل نیستم. شما اگر قائل هستی کار خودت را انجام بده و کاری به کار بنده نداشته باش. حواست هست که: اگر اصرار کنی، خودت میشوی خودمطلقانگار! یک سند(در حد یک کلمه) بیاورید که نشان بدهد بنده تعیین کردم چه کسی منافق است. پس شما خود به استبداد رای دچاری برادر جان. فکری به حال خودت کن! اول خودت را بساز و بعد بیا به دستانداز بپرداز. وقتی که صرف تخریب دیگران میکنی را صرف ساختن خودت کن برادر جان. شما جیب ما را نزن، گفتگو و اتحاد، پیشکش! ای بسا ظلمی که بینی در کسان خوی تو باشد در ایشان ای فلان!
امّا منافق کیست؟ تک تک ما میتوانیم منافق باشیم. حداقل در جایی که حرفمان با عملمان یکی نیست. در جایی که فکر و نیتمان با قلممان، یکی نیست.
دوست عزیز دیگری پرسید شما میتوانید بگویی چه کسی منافق است؟ بگویید تا برای ما هم مشخص شود. پاسخ دادم:
صبح وقتی سوار سرویس شدم بوی سیر زد توی مشامم و حالم رو خراب کرد. با خودم گفتم چه کسی سیر خورده است؟ به تمام بیست سی نفر میشد شکّ کرد. ولی نمیشد کسی را متهم به سیر خوردن کرد. فضای نفاق هم همچون فضایی است. به خوبی میتوان فهمید که عدهای در فضای ویرگول منافق هستند. بوی نفاق را میشود حس کرد ولی نمیتوان دست روی شانهی کسی زد و گفت تو منافقی.
و امّا آخرین حُسن تصادف و یا آخرین نوتیفیکیشن بدون زنگولهی الهی که برایم پیش آمد:
بنده با سه کتاب قرآن سر و کار دارم. قرآنی که بعد از نمازهای صبح و مغرب و عشاء میخوانم و معمولاً صفحات تکراری و خاصی را میخوانم. قرآنی که بعد از نماز ظهر و عصر و معمولاً روزی یک صفحه میخوانم. و قرآنی است که بالای بسترم است و قبل از خوابیدن، معمولاً روزی یک صفحه از آن را میخوانم. دیشب قرآن سوم که قرآنی با ترجمهی تفسیری و پیامرسان برای نوجوانان و جوانان است و ترجمهی استاد «علی ملکی» به صفحهی ۹۲ رسید. در همین صفحه، به آیهی ۸۸ رسیدم:
فَمَا لَكُمْ فِي الْمُنَافِقِينَ فِئَتَيْنِ وَاللَّهُ أَرْكَسَهُمْ بِمَا كَسَبُوا ۚ أَتُرِيدُونَ أَنْ تَهْدُوا مَنْ أَضَلَّ اللَّهُ ۖ وَمَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ سَبِيلًا
با ترجمهای از همین کتاب:
چهتان شده که درباره منافقان دچار دودستگی شدهاید؟ با اینکه خدا به سزای کارهای زشتشان سرنگونشان کرده است. یعنی میخواهید کسانی را به راه بیاورید که خدا به حال خود رهایشان کرده؟ کسانی را که خدا به حال خودشان رها کند، هیچ راهی برای نجاتشان پیدا نخواهی کرد!
دشمن بزرگتر را رها کردهایم و به جان هم افتادهایم!
یادداشت پیشین:
حُسن ختام اول: به نقل «کتاب آشنایی با مبانی استدلال اخلاقی» نوشتهی «ریچارد پل» و «لیندا الدر»
گرایش انسان به دیدن جهان از منظر محدود خودمحورانه بسیار قوی است. انسانها عموما استاد خودفریبی و دلیلتراشی هستند. ما اغلب باورهایی داریم که شواهد آشکارا آنها را نقض میکنند. اغلب کارهایی میکنیم که به شکلی رسوا مغایر اصول اخلاقی است. از همه مهمتر اینکه کاملا به محق بودنمان هم اطمینان داریم. به بیان دیگر، طرز فکر انسانها بالطبع تنگنظرانه و خودمحورانه است. چیز عجیبی هم نیست. ما درد خودمان را احساس میکنیم نه درد دیگران را. به شیوهی خودمان فکر میکنیم نه به شیوهی دیگران. و متاسفانه چنین نیست که بر اثر بالا رفتن سن و سال به طور طبیعی توانایی ما در همدلی با دیگران رشد کند و به دیدگاههایی که منطبق با نظر خودمان نیستند توجه کنیم.
حُسن ختام دوم: به نقل «کتاب نامههای عاشقانه به مردگان» نوشتهی «ایوا دلایرا»
اون چیزی که دربارهی نجات دادن مردم گفتم، درست نبود. شاید فکر کنی هست؛ چون شاید دلت بخواد یکی دیگه نجاتت بده و ازت مراقبت کنه یا این که بدجور دلت میخواد کسی رو نجات بدی.
اما در واقع یه نفر دیگه نمیتونه نجاتت بده. نمیتونه تو رو از دست خودت نجات بده. تو پای تپه خوابت میبره و گرگ از کوهها میاد پایین و تو امیدواری که یکی از خواب بیدارت کنه. یا دنبالش کنه و دورش کنه. یا با تفنگ بکشتش.
اما وقتی متوجه میشی که گرگ توی خودته، اون وقته که میفهمی نمیتونی از دستش فرار کنی و اونهایی که عاشقتن، نمیتونن گرگ رو بکشن؛ چون گرگ بخشی از توئه. صورت تو رو روش میبینن و گلوله رو شلیک نمیکنن.