پدربزرگ،مادربزرگ،پدر،مادر،دایی،خاله،عمو و عمّه و خواهر و بردارهای ما همگی آموزگاران بی جیره و مواجب ما هستند.آنها بی آنکه خود بدانند،نقش مهمی را در تربیت ما ایفا می کنند.مخصوصاً از میان آنها کسی که با ما رابطه بیشتری دارد و ما با او وقت بیشتری را می گذارنیم.و خود ما نیز خواسته یا نخواسته،آموزگار کسی هستیم که ما را دوست دارد و با ما وقت می گذراند.
جواب یکی از همکاران که روزی از او پرسیدم:«چرا سیگاری شدی؟»را هرگز فراموش نمی کنم:«پدر و مادرم هر دو معلّم بودند و هیچ کدام سیگاری نبودند.در فامیل هم بودند کسانی که سیگار می کشیدند ولی ژست پدر بزرگم هنگام سیگار کشیدن در زمان کودکی،بدجوری به دلم می نشست و شکّ ندارم که عامل سیگاری شدنم فقط و فقط پدربزرگم بود که خیلی هم دوستش داشتم.»
پدر گرامی بنده که تا الان در چند مطلب به ایشان اشاره کردم،یک سیگاری تمام عیار بود که روزی یکی دو پاکت سیگار می کشید ولی به یکباره،قید سیگار را زد.جوری که موجب تعجب همه شد.چند سال پیش از او پرسیدم:«علّت اینکه یک دفعه سیگار رو ترک کردی چی بود؟»جوابی داد که موجب حیرتم شد:«شما(من و دو برادرم را می گفت)داشتید بزرگ می شدید.تموم نگاهتون به من بود.ترسیدم شما هم مثل من سیگاری بشید. با خودم فکر کردم وقتی خودم سیگار می کشم،نمی تونم فردا به شما بگم که سیگار نکشید.برای همین سیگار رو ترک کردم.»
ببخشید اگر مثال ها خیلی سیگاری شدند!
لب کلام اینکه می خواستم بگویم بد نیست متوجه این نکته باشیم که در هر جایی که هستیم و در هر نقشی که به سر می بریم،اعمال و رفتار ما برای برخی الگو است.سعی کنیم الگوهای اخلاقی و رفتاری خوبی برای همدیگر باشیم.
برای اینکه منظورم را بهتر برسانم بخشی(صفحه 145 و 146)از کتاب«زندگی و عقاید آقای تریسترام شندی» نوشته لارنس استرن،ترجمه ابراهیم یونسی،را برای شما می آورم:
«...عمو تابی حتی دلِ این را نداشت که از یک مگس هم انتقام بگیرد.روزی در سر ناهار یکی از همین مگس های درشت مدام بر گرد بینی اش وز وز کرده،و تمام مدت ناهار اذیتش کرده بود؛سرانجام پس از تلاش بسیار موقعی که از کنارش گذشت،او را گرفت.از روی صندلی برخاست و همچنان که مگس را در مشت داشت،به سوی پنجره رفت،اُرسی را بالا زد،و گفت:«برو_برو_آزاری بهت نمی رسانم_مویی از سرت کم نمی کنم.»اُرسی را بلند کرد و همچنانکه حرف می زد،مشتش را گشود،تا مگس بپرد.«برو،حیوان،از اینجا دور شو_چرا آزارت بدهم؟_این دنیا مسلماً آنقدر فراخ هست که برای هر دومان جا باشد.»
ده سالم بود که این اتفاق افتاد،امّا اینکه آیا این عمل با وضع اعصابم در آن سنین رافت،همگامی و توافق بیشتری داشت که در دَم تمام وجودم را دستخوش رعشه ای لذّتناک کرد،یا خود نحوه بیان،موجب این واکنش بود یا چه افسونی در کار بود که این لحنِ سخن همگام با آن حرکت،و موافق با روح رافت،به دلم راه یافت و نشست...هر چه بود درست نمی دانم.امّا این را می دانم که این درس حُسن نیّتی که آن روز عمو تابی به من آموخت و بر ذهنم نقش کرد.از آن پس هرگز از ذهنم محو نشد.و اگر چه اثرات مطالعه ادبیات را در دانشگاه در این خصوص ناچیز نمی شمرم و منکر یاری هایی نیستم که از آموزشِ پر خرج،در داخل و خارج کشور، دریافت کردم،با این همه اغلب پیش خود فکر می کنم که نیمی از روح خیرخواهی و نوع دوستی که دارم مدیون همین یک تاثیر تصادفی است.
این واقعه بیش از یک مجلّد کامل،در این زمینه،والدین و آموزگارانِ سر خانه را به کار می آید.»
اگر چه اثرات مطالعه ادبیات را در دانشگاه در این خصوص ناچیز نمی شمرم و منکر یاری هایی نیستم که از آموزشِ پر خرج،در داخل و خارج کشور، دریافت کردم،با این همه اغلب پیش خود فکر می کنم که نیمی از روح خیرخواهی و نوع دوستی که دارم مدیون همین یک تاثیر تصادفی است.
نکته:کتاب«تریسترام شندی»که بنده خواندم مربوط به نشر نسل قلم و چاپ سال 1378است.متاسفانه در پاره ای از موارد مرحوم ابراهیم یونسی،مترجم کتاب،نتوانسته معادل کلمه ای را به فارسی بیابد و عیناً آن کلمه را به زبان اصلی آورده و یا معادلی که برای آن کلمه آورده توی ذوق می زند و متن را دچار سکته می کند.البته بعید نمی دانم که این کلمه ها منشوری بوده باشند و جناب ایشان به ناچار دست به این کار زده باشد و نه از سر نقص در علم ترجمه.نمی دانم در چاپ های جدید این کتاب این اشکالات رفع شده است یا خیر.ولی با همه این حرفها،باز هم از خواندن این کتاب که نویسنده آن خیلی تابع نویسنده های زمان خود نیست و شیطنت های نگارشی خود را دارد،لذّت بردم.
دو مطلب قبلیم:
حُسن ختام:شعر زیبای «شِکوه»سروده مرحوم مهرداد اوستا با صدای عبدالحسین مختاباد.البته برای این شعر داستان جالبی نقل شده است که خواندنش،قبل از شنیدن آهنگ،خالی از لطف نیست:
مهرداد اوستا،در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارند.دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته،پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد.دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند،به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند.ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود.تا اینکه یک روز مهرداد اوستا به همراه دوستانش،نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده،در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می بیند...مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود.سالها بعد از پیروزی انقلاب،وقتی شاه از دنیا می رود،زن های شاه از ترس فرح،هر کدام به کشوری می روند و نامزد اوستا به فرانسه.در همان روزها،نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود.و در نامه ای از مهرداد اوستا می خواهد که او را ببخشد. اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر(به نام شِکوه)را می سراید.