هر کاری که میکنم خوابم نمیبرد. قرص آرامبخش میخورم. دمنوش خوابآور مینوشم. کتاب میخوانم. بلکه خوابم بگیرد. نمیگیرد. چشمبندم را میزنم و دراز میکشم. یک دفعه یادم میافتد که از ترفند قدیمی شمارش گوسفند را امتحان کنم. گوسفند اول، گوسفند دوم، گوسفند سوم، گوسفند چهارم. وای خدای من آن مرد سبیل کلفتِ پوستینپوشِ چوببهدست کیست که دارد به سمت من میآید؟ آمد و با چوب به دنبالم افتاد. مشتی چرا میزنی؟ مگر چه خطایی از من سرزده؟ کی به تو اجازه داده گوسفندهای من را بشماری؟ مشتی من که نمیخواستم بخورمشان یا ببرمشان، فقط میخواستم بشمارمشان. مگر شمردن جرم است؟ بله، وقتی گوسفند برای خودت نباشد، جرم است. تو غلط میکنی گوسفندی که من با چند میلیون کاه و جو و یونجه و هزار بدبختی بزرگشان کردم را میخواهی مفت و مجانی بشماری. این همه جانور روی زمین زندگی میکنند برو یکی از آنها را بشمار، من گوسفندهایم را از سر راه نیاوردهام که اجازه بدهم هر کس و ناکسی از راه میرسد، آنها را بشمارد!
بیخیال شمردن گوسفندها میشوم. شروع میکنم به شمردن مرغها. مرغ اول، مرغ دوم، مرغ سوم، مرغ چهارم، مرغ پنجم. وای خدای من این مرد گردن کلفت عصبانی کیست که دارد دوان دوان به سمت من میآید؟ آمد و بدون محاکمه یک چکیدهی آبدار زیر گوشم خواباند. دیگر حتی اگر آن چوپان هم دلش به حالم بسوزد و بگذارد گوسفندهایش بشمارم، به خدا اگر بتوانم بخوابم. حاجی برای چه میزنی؟ مرتیکه! چه کسی به تو اجازه داده است که مرغهای من را بشماری؟ حاجی نمیخواستم بخورمشان یا ببرمشان که فقط میخواستم بشمارمشان. مگر شمردن جرم است؟ بله، وقتی برای خودت نباشد، جرم است. تو بیجا میکنی مرغهایی که من با دان کیلویی هفت هشت هزار تومان بزرگ کردهام را میخواهی مفت و مجانی بشماری!
بیخیال شمردن گوسفند و مرغ میشوم. کمی فکر میکنم تا ببینم چه جانورانی را میتوانم بشمارم که موقع شمردن، مدعی و صاحبی پیدا نکنند. آهان. خودش است! کلاغ اول، کلاغ دوم. وای خدا! چرا این کلاغها موقع شمردنشان، این همه قارقار و قیل و قال میکنند؟ به خریت خودم در شمردن کلاغها برای خوابیدن، پیبرده و دست از سر کلاغهای بدون مدعی بر میدارم.
دوباره کمی فکر میکنم تا ببینم چه جانورانی را میتوانم بشمارم که موقع شمردن، هم مدعی و صاحبی پیدا نکنند و هم بی سر و صدا باشند. آهان. خودش است! سوسک اول، سوسک دوم، سوسک سوم، سوسک چهارم، سوسک پنجم، سوسک ششم. آن خانم عصبانی پرونده به دست کیست که دارد با سرعت به سمت من میآید؟ آمد و چشمانش را قد یک ازگیل گرد کرد و جیغ زد که شما با اجازهی رسمی چه سازمان یا نهادی دارید این سوسکها را میشمارید؟ آیا شما میدانی سالی چند سوسک بینوا با اسپریهای سوسککش کشته میشوند؟ میدانی یک سوسک وقتی سم وارد بدنش میشود، چه زجری میکشد و چه نالهی جانکاهی؟ میدانی سالی چند سوسک با دمپایی انسانهای بیرحمی مثل تو له و لورده میشوند؟ میدانی سالی چند سوسک توسط کودکان و محض سرگرمی، معلول میشوند؟ ببخشید خانم شما چه کارهی سوسکها هستید؟ من سازمان مردمنهاد حمایت از سوسکها هستم. خانم! من که نمیخواستم بکشمان، فقط میخواستم بشمارمشان. مگر شمردنشان جرم است؟ بله، چون دیر یا زود سوسکها هم مثل گرگدنهای سفید شمالی، خطر انقراضشان وجود دارد، شمردنشان جرم است. برای این که ممکن است در حین شمردن، آسیب جبران ناپذیری ببینند!
وای خدا! چه شب عاشقان بیدلی شده است امشب؟ دست از سر جانوران بر میدارم. گزینههای دیگر را روی میز میگذارم. آهان، خودش است! درختهای جنگل جان میدهند برای شمردن. درخت اول، درخت دوم، درخت سوم، درخت چهارم، درخت پنجم، درخت ششم، درخت هفتم. باورم نمیشود. ولی گویا دیگر هیچ مدعییی در کار نیست. خدایا شکرت! با اشتیاق فراوان، ادامه میدهم. درخت هشتم، درخت نهم. صبر کنید ببینم. یک صدایی شبیه به صدای ارّه برقی میآید. یا خدا! چند نفر که هر کدام، یک ارّه برقی به دست دارند به سمتم میآیند. آمدند. بله، مثل این که واقعاً میخواهند مرا ارّه کنند. فریادزنان و فرارکنان میپرسم مگر این درختها برای شماست؟ دنبالکنان، غرّشکنان و نعرهکشان، میگویند شکرخوریاش به تو نیامده است، آخرین نفری که این را پرسید، زن و بچهاش یتیم شدند. آقایان! من که نمیخواستم ببرمشان، فقط میخواستم بشمارمشان. مگر شمردن جرم است؟ ما خودمان قرص بواسیر را رنگ میکنیم و به جای قرص قلب به خورد ملّت میدهیم، آن وقت تو نیم وجبی ریغامسی میخواهی ما را رنگ کنی؟ ما هم اولش با شمردن شروع کردیم، بعدش ارّه به دست شدیم! برو گمشو، خدا روزیات را جای دیگری حواله کند. یکبار دیگر سر و کلّهات توی این جنگل پیدا شود، با همین ارّه از وسط پنج نصفت میکنیم!
در حالی که دارم به این فکر میکنم مگر میشود که کسی را از وسط پنج نصف کرد، از خواب میپرم. همزمان گوشی همراهم زنگ میزند. وقتی نمانده است. باید بروم تا به سرویس اداره برسم. امّا با زور و رحمت، به خودم ده دقیقه وقت اضافه میدهم تا بلکه توی این چند دقیقه، بخوانم. زنگ گوشی همراه را خاموش میکنم تا آن ده دقیقه را بخوابم. بلند میشوم. وای خدای من ساعت نه صبح است. به صفحهی گوشی همراهم نگاه میکنم. رئیس یازده بار زنگ زده است. دوباره دو ساعت از ساعت کاری گذشته است و من خواب ماندهام. رئیس برای دوازدهمینبار زنگ میزند. ترسان ترسان، لرزان لرزان، گوشی را برمیدارم. سلام، بفرمایید. سلام و زهرمار، معلوم است کدام گوری هستی؟ مگر قرار نبود امروز زودتر بیایی و مستندات آن جلسهی لعنتی را آماده کنی؟ شرمنده، خیلی زود خودم را میرسانم. دیگر نمیخواهد عجله کنی. فقط هر وقت که فرصت داشتی، برو کارگزینی، برای تسویه.
مطلب قبلی:
توجه! توجه!
عزیزانی که برای گاهنامهی نوزدهم مطلب نوشتهاند، حتماً مطلب قبل را بخوانند.
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: به نقل از کتاب شعر طنز «فقط محض جر و بحث» اثر «راجر مگاف»، ترجمهی: یگانه وصالی و وحید روزبهانی.
در دنیا
فاشیستهایی پیدا میشوند
که ژست
انساندوستی میگیرند
درست مثل
آدمخوارهایی
که محض تندرستی
فقط
گیاهخواران را میخورند.