ویرگول
ورودثبت نام
Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

بیایید به جای پاپایو، بابایو و مامایو نصب کنیم!

خودتون بهش یاد دادید؟ نه! نه! خودمون سرمون تو گوشیه و بی‌عرضه‌تر از این حرفا هستیم که بتونیم بهش چیزی یاد بدیم، پاپایو زحمتش رو کشیده!

مادرها، بچه‌ها و پدرها، همه شیک و دست نخورده هستن. همچون پروانه‌هایی که تازه از پیله دراومدن. چون اینجا پودر لباسشویی تبلیغ نمی‌کنن که بچه‌ها خیلی مصنوعی و افرطی گند بزنن به خودشون و لباساشون. اینجا می‌خوان یه اپلیکیشن رو تبلیغ کنن، پس همه باید تر و تمیز، تُپُل مُپُل و ملوس باشن.

مادرهای شیک و بزک کرده‌ای که بهشون نمی‌خوره تا حالا دو تا رخت یا دو تا ظرف را با دستاشون شسته باشن. مادرهایی که به جای عطر دل‌انگیز پیاز یا سیب‌زمینی سرخ کرده، بوی ادوکلن و آرایش غلیظ می‌دن. مادرهای خیلی لوکس، قرینه، مدرن و ملیح!

مادر با لفظ قلم صحبت می‌کنه و با لب، لوچه، دهان و تمام اجزای ریز و درشت بدنش، اطوار می‌ریزه تا خیلی مصنوعی به ما ثابت کنه که پاپایو حرف نداره و می‌تونه بچه‌ها را خیلی راحت و بدون دردسر، به یک انیشتین یا لاووازیه تبدیل کنه. پاپایو اینقدر خوبه که می‌تونه به بچه‌های ما یاد بده که دوازده با شش اگر جمع بشه نتیجه‌ش می‌شه هجده و این اصلاً چیز کمی نیست. پاپایو می‌تونه بچه‌های ما رو تبدیل کنه به دهخدا که نوشتن کلمه‌ی سخت و کمرشکن «قورباغه»، براش مثل آب خورد بود. و رسم نیست که وسط تبلیغ یه نفر بگه: "قورباغه" که هیچی، اگر بچه‌مون یاد بگیره "قسطنطنیه" هم بنویسه، خیلی به درد زندگیش نمی‌خوره. زندگی در دنیای وحشی و بی‌ حد و مرز و افسارگسیخته‌ی امروز، مراقبت‌ها، آموزش‌ها و تربیت‌های خاص خودش رو می‌طلبه!»

و مقام شامخ مادر در پیکر مادری دیگر، تا نقش یک مرغ مقلّد، تنزل پیدا می‌کنه تا جایی که خیلی مصنوعی می‌گه: «ما هم باید پاپایو نصب کنیم!» این یکی از تیزرهای تبلیغاتی اپلیکیشن «پاپایو» است.

در تیزر دیگر همین اپلیکیشن، آشنایان از این که نرّه‌غول‌های کوچولوی فامیل کاشتن گیاه و خواندن صحیح ساعت را یاد گرفته‌اند، انگشت حیرت به دندان می‌گزند و باز هم این سوال استراتژیکی و حیاتی رو مطرح می‌کنن که: «خودتون بهش یاد دادید؟» و بعد همان قصّه ادامه پیدا می‌کنه تا این که این‌بار، مادر خانواده تیر آخر رو به هدف که همان پدرها و مادرهایِ زیر کار در رو و مسئولیت‌نشناس فامیل هستن می‌زنه و می‌گه: «پاپایو کار منو هم راحت کرده!» مادر عزیز کار تو فقط اگر «از زیر کار در رفتن!» باشه، راحت‌ می‌شه وگرنه وظیفه‌ی مادری، همچنان سخت و جان‌فرساست.

دستت درد نکنه که در کنار خیلی از چیزهای دیگه داری کار ما رو که همون از زیر کار در رفتنه، راحت‌تر می‌کنی!
دستت درد نکنه که در کنار خیلی از چیزهای دیگه داری کار ما رو که همون از زیر کار در رفتنه، راحت‌تر می‌کنی!
به جای پاپایو، بار دیگر بابایو و مامایو را نصب کنیم!

یک زمانی تربیت فرزندان به دست پدراشون بود. تربیت خود بنده به عهده‌ی پدرم بود. پدرم مرا جوری تربیت کرد که:

در چهار سالگی بتونم برم تا دم مغازه‌ی آقا سید و سیگار و مخمل پاک‌کُن (که بعداً فهمیدم پودر موبر و یا همان واجبی است!) بخرم. بتونم... .

در پنج سالگی بتونم در کُشتی با برادر بزرگم، پای خودم را از ناحیه‌ی لگن بشکنم، جیک نزنم و دو ماهی بستری بشم. بتونم... .

در شش سالگی بتونم چند تا کرم خاکی را بگیرم، از وسط نصفشون کنم و سعی کنم که نصفه‌ی هر کرم رو به نصفه‌ی کرم دیگر، پیوند بزنم. بتونم... .

در هفت سالگی بتونم مرغی که زورش از خودم بیشتر بود را سر ببرم و به جای عذاب وجدان، خوشحال بشم که به مقام «کشتارکُن!» نائل آمده‌ام. بتونم... .

در هشت سالگی بتونم عاشق دختر قنبر نقاش بشم که پنج سال از خودم بزرگتر بود. اینقدر دم مدرسه‌شون منتظر بمونم تا موقع بیرون اومدن، ببینمش و اون محلّ سگ بهم نده. چون اصلاً نمی‌دونست و تصوّر نمی‌کرد طفل نحیفی مثل من عاشقش باشه. بتونم دوچرخه‌مو بدون گرفتن فرمونش و به اصطلاح «دست‌وِل» ببرم، حتی اگر به در و دیوار بخورم و سرم بشکنه. بتونم برم نوک درخت گیلاس و در حالی که مثل عنکبوت از درخت آویزونم، گیلاس بچینم و چند تا سطل خالی پنج تا هفت کیلویی رو پر کنم. بتونم هم وزن خودم مرغ بگیرم و تا دم خاور و کامیون ببرم و تحویل بارزننده‌ یا بارگیری‌کننده‌ی مرغ‌های زنده بدم. بتونم گربه‌ها رو به تله بندازم و با بیل اینقدر بزنمشون تا جونشون دربیاد. بتونم پای مرغا رو بشکنم و سعی کنم جا بندازم و هیچ وقت هم نتونم. بتونم... .

در نه سالگی بتونم برم بالای درخت گردویی که تنه‌اش بیست برابر تنه‌ی خودم بود و با یک چوب بلند اینقدر بزنم توی سرش تا دست از سر گردوهاش برداره. بتونم از دیوار راست برم بالا. بتونم زنگ خونه‌ی مردم رو بزنم و در برم. بتونم با تیرکمون بچه‌ی همسایه‌مون که نوک درخته رو از فاصله‌ی ده پونزده متری بزنم و در برم. بتونم پسر عمه‌مو پرت کنم توی استخر تا خفه بشه ولی یه نفر بپره توی استخر، نجاتش بده تا اون همچنان به زندگیش ادامه بده. بتونم... .

در ده سالگی بتونم پشت فرمون ماشین بنشینم تا پلیس جلوی ماشینو بگیره و بخواد ماشینو بخوابونه و پدرم با التماس یا با چیزهای دیگه(!) نذاره. بتونم پنج تا تجدید بیارم و آخرش شهریور با تک مادّه قبول بشم. بتونم... .

در یازده سالگی، بتونم زمینو با بیل شخم بزنم. بتونم در تولید سیگار برگ به خودکفایی برسم و با برگ درختان داخل باغمون، سیگار برگ درست کنم، بکشم و پدر ریه‌مو در بیارم. بتونم... .

در دوازده سالگی، بتونم دعوا کنم، فحش بدهم، کتک بخورم و کتک بزنم. بتونم سوار موتور بشم و موتور سواری کنم. بتونم مرغ و خروس و اردک پرورش بدم. بتونم... .

در سیزده سالگی بتونم شن، ماسه، سیمان و آب را با هم مخلوط کنم و ملاط بسازم. بتونم آجرها را با توجه به اسم و اندازه‌شون تشخیص بدهم و به سرعت نور برای بنّا که به فاصله‌ی دو تا پنج متریم بود، پرتاب کنم. بتونم کارهای یواشکی کنم و هیچ‌کس نفهمه. بتونم دچار برق گرفتگی بشم و همه از کارهای یواشکیم سر در بیارن. بتونم... .

در چهارده سالگی، عاشق بشم و بفهمم که هنوز دهنم بوی شیر می‌ده و باید خفه بشم تا وقتش برسه. بتونم... .

در پانزده سالگی، بتوانم حول حالنا بشوم، به خودم بیایم و از شاگرد تنبل مدرسه به شاگرد زرنگ مدرسه، از یه بچه‌ی تخس به یه بچه‌ی سربه‌زیر و کتابخون تغییر هویت بدهم. بتونم... .

در شانزده سالگی، بتونم هم کارگر خوبی برای پدرم باشم و هم یه دانش‌آموز نمونه‌ای برای مدرسه‌م. برای این که خودم رو به پدرم ثابت کنم، بتونم یک گوسفند رو ذبح کنم و به چهل قطعه‌ی مساوی تقسیم کنم. بتونم... .

در هفده سالگی، این رو بفهمم که باید دست از کارهای بیهوده بردارم و سعی کنم تا جایی که می‌تونم آدم بشم.

در هجده، نوزده، بیست، بیست و یک،... و تا همین الان، همچنان سعی می‌کنم آدم بشم و متاسفانه همچنان با آدم شدن، خیلی فاصله دارم.

دیدید؟ اون وقتی که تربیت به دست پدرها و یا مادرها بود، نتیجه همیشه درخشان از آب نمی‌اومد. اگر اللّه‌کریم بهم رحم نکرده بود، خدا می‌دونه الان توی کدوم کوچه پس کوچه، دنبال مواد یا توی کدوم سنب و سوراخ، در حال تزریق مواد بودم.

حالا که تربیت از دست پدرها و مادرها خارج شده و به دست مربیان مرئی و نامرئی مجازی، سپرده شده، خدا می‌دونه عاقبت چی می‌شه. الان تربیت از دست بابایو و مامایو خارج شده و به دست پاپایوها سپرده شده تا سر فرزندانمان را گرم کنند تا مزاحم ما نشوند تا ما نیز سرمان را به گوشی و فضای مجازی گرم کنیم تا آینده‌ی فرزندمان برود به باد تا هر چه باداباد!

«قورباغه» که هیچی، اگر بچه‌مون یاد بگیره «قسطنطنیه» هم بنویسه، خیلی به درد زندگیش نمی‌خوره. زندگی در دنیای وحشی و بی‌حیای امروز، مراقبت‌ها، آموزش‌ها و تربیت‌های خاص خودش رو می‌طلبه و خیلی‌هامون از جمله خودم، همچنان از این مسئله غافلیم.

دو نکته:
  • بنده مخالفتی با نصب پاپایو و امثال آن ندارم ولی بر این باورم که نباید مسئولیت خودمون رو فراموش کنیم و دلخوش به این باشیم که الان پاپایو از بچه‌مون یه علّامه یا استاد اخلاق می‌سازه.
  • در مورد اذیت و آزار حیوانات، خوشبختانه، مدتهاست که توبه کردم و تبدیل شدم به یک نگهدارنده و مدافع حقوق حیوانات تا جایی که چیزی نمونده کاملاً گیاهخوار بشم ولی همچنان اگر پدرم درخواست کنه که گوسفندی رو قربونی کنم، این کار لعنتی رو انجام میدم ولی تا چند روز دوز قرصامو می‌برم بالا تا بلکه کاری که کردم رو بتونم فراموش کنم!
دو مطلب قبلیم:
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D8%A8%D9%87-%D9%BE%D9%88%DB%8C%D8%B4-%D9%85%D8%B1%D8%AF%D9%85%DB%8C-%D9%87%D8%B1-%D9%86%D9%81%D8%B1-%DB%8C%DA%A9-%D8%AF%DB%8C%D9%88%D8%A7%D8%B1-%D8%A8%D9%BE%DB%8C%D9%88%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%AF-%D8%B4%D8%A7%DB%8C%D8%AF-%D8%B7%D9%86%D8%B2-h4wtk2fie4gh
https://virgool.io/MePlusBook/%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B1-%D9%88%D8%A7%D9%82%D8%B9%DB%8C%D8%AA-%DA%86%DA%AF%D9%88%D9%86%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8%DB%8C-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%DA%A9%D8%B3%D8%AA-%D8%AF%D8%A7%D8%AF%D9%86-%D8%B4%D8%A7%D9%85%D9%BE%D8%A7%D9%86%D8%B2%D9%87-%D9%87%D8%A7-mrjfbdrss9rw
اگر وقت داشتید به نوشته‌های هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسم‌ِ‌الله.
حُسن ختام:

وقتی که آصف‌الدوله والی خراسان بود دستور داد کاسب‌ها حق ندارند اجناس مختلف بفروشند و هر کاسبی باید اجناسش با هم هماهنگی داشته باشد. او روزی از جلوی بازار می‌گذشت که دید جلوی دکان «توتون فروشی» مقداری «بند تنبان» نیز آویزان است! جلو رفت و از مغازه‌دار پرسید: «بند تنبان چه ارتباطی به توتون دارد؟» مغازه‌دار جواب داد: «قربان! این توتون‌ها خیلی تند هستند. مشتری وقتی چپق می‌کشد چنان سرفه به او زور می‌آورد که با پُک اول، بند تنبانش پاره می‌شود و همان‌جا یک بند تنبان هم می‌خرد!!»

الهی هر چه زودتر، تموم آرزوهای قشنگتون تبدیل بشن به خاطره‌های قشنگ‌ترتون.

یا حق.

حال خوبتو با من تقسیم کنپاپایوپاپابو هم کلاس هم دودره‌بازیچگونه فرزندانمان را با اپلیکیشن‌ها سرگرم کنیمچگونه فرزندانمان را به دنبال نخود سیاه بفرستیم
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید