Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۶ دقیقه·۸ ماه پیش

حاجت گرفتن از قبر خالی بی‌بی‌! (شاید طنز)

داخل قبرستان، مردی میانسال با ریش و موی جوگندمی و رخت و لباسی ساده، بین قبرها راه می‌رود.

حبیب! کجایی؟

اینجام! توی قبر بی‌بی‌سکینه؟

اونجا چه کار می‌کنی؟

دیدم بیکارم، گفتم بیام قبر بی‌بی رو یه کم گشادترش کنم!

بابا بی‌بی‌سکینه اونوقت که خوب و قبراق بودم این قبر براش گشاد بود، بعد از اون سرطان که دیگه چیزیش نمونده!

بی‌بی‌سکینه خیلی به گردن ما حق داره. نصف بیشتر اهالی اینجا رو اون زائونده، نصفشونم خودش شیر داده!

من رو هم بی‌بی زائونده، ولی مادرم بهم شیر داده! ولی حالا چون به گردن ما حق داره، دلیل نمی‌شه که قبرش رو بکنی اندازه‌ی خونه‌ی شیخ‌هادی!

من باید خیالم راحت باشه که تنگی قبر بی‌بی‌سکینه رو اذیت نمی‌کنه!

حبیب جان اگر گشادی این قبر اذیتش نکنه، تنگیش اذیتش نمی‌کنه!

مگه گشادی قبر هم اذیت می‌کنه؟

خودش که نه ولی وقتی نکیر و منکر مجبور بشن دنبال بی‌بی‌سکینه بگردن، عصبانی می‌شن، وقتی هم عصبانی بشن، سوال‌های سخت سخت ازش می‌پرسن. این‌جوری بیشتر اذیت می‌شه!

حاجی شوخیت گرفته؟

ای بابا جدّی نگیر. گفتم یه چیزی بگم دلت باز بشه. ولی خوب خداییش این قبر رو دیگه خیلی گشادش کردی!

حاجی شما گچ‌کاری، تا حالا شده من به شما بگم چه جوری گچ‌کاری کنی؟

نه!

پس شمام تو کار من دخالت نکن بذار کارمو بکنم‌. اگر من قبرکن هستم، می‌دونم دارم چه کار می‌کنم.

[حبیب این‌قدر قبر را گشاد می‌کند که می‌رسد به کفن یکی از مُرده‌های کناری. همان موقع حاجی سرش را داخل قبر می‌کند و گوشه‌ی کفن را می‌بیند]: حبیب جان! دیدی دخالتم بی‌جا نبود، این‌قدر قبر بی‌بی رو کندی که رسیدی به قبر آقاسیدجواد خدابیامرز! اون سفیدیه رو بیین اون کفن سید جواده که سال پیش، خاکش کردیم!

[حبیب خم می‌شود، تکّه‌ی کفن را که تقریباً پوسیده است را جدا می‌کند، عرقش را پاک می‌کند و در جیبش می‌گذارد و بقیه‌ی کفن را یواشکی با خاک و چند تکه سنگ می‌پوشاند!] چی می‌گی حاجی واسه‌ی خودت. این دستمال خودمه که باهاش عرقم رو خشک می‌کنم. از جیبم بیرون افتاده بود برش داشتم! حاجی می‌شه کلّه‌تو بکشی بیرون بذاری نور بیاد تو!

حاجی سرش را از قبر کنار می‌کشد و می‌نشیند کنار قبر و بعد می‌گوید: شغل تو هم بد شغلیه‌ها! باید بشینی بشینی تا یکی بمیره دو زار گیرت بیاد!

در عوض پولش برکت داره!

آخه باید دو نفر بمیرند که تو یه پولی بگیری تا برکت داشته باشه؟ اینجا هم که این قدر آب و هوا خوبه که کسی به این راحتی‌ها نمی‌میره! تازه شانس آوردی اون کرونائه اومد! بعدشم کدوم برکت؟ این زندگیه تو داری.

روزی‌رسون خداست! خدا رو شکر، من راضیم به رضای خدا.

راستی الان که یک ماهه کسی نمرده، تو از کجا میاری می‌خوری؟ تازه شانس آوردی زن و بچه نداری، وگرنه خدا باید به دادت می‌رسید!

ای بابا حاجی، گیر دادیا! یه لقمه نون رو خدا می‌رسونه! مگه خودش نگفته وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ!

چی بگم والّا.. حبیب! تو نمی‌خوای زن بگیری؟

ان شاء الله یه کم پول و پله جمع کنم. می‌گیرم.

ان شاء الله تا دیر نشده بگیری. موهات داره سفید می‌شه. راستی چند روز پیش رستم خُله داشت می‌گفت هر روز پسرا و دخترایی رو می‌بینه که میان سمت قبرستون. راست می‌گه؟

حکماً کس و کارشون اینجا خاکه! الکی که نمیان!

خُب چرا شب جمعه‌ها نمیان که ثوابش بیشتره؟

چه می‌دونم حاجی! به رستم خُله بگو این‌بار که دیدشون از خودشون بپرسه! من که مفتّش مردم نیستم!

اونوقت می‌گن دین و ایمون جوونا ضعیف شده، خداییش ما جوون که بودیم آخر هفته‌هاشم قبرستون پیدامون نمی‌شد!

جوونای امروز رفتگانشون رو خیلی احترام می‌کنند. این رو من دارم می‌گم که دارم توی این قبرستون زندگی می‌کنم.

واقعاً عجیبه! اینا به زنده‌هاشون محل سگ نمی‌دن، اونوقت مرده‌هاشون رو احترام می‌کنند؟!

حبیب از قبر بیرون می‌آید و کنار قبر می‌نشیند: حاجی همه‌ی جوونا که مثل هم نیستند. هستند؟

نه!

در همین حین، یک پسر و دختر جوان وارد قبرستان می‌شوند.

حبیب جان! این دو نفر رو می‌شناسی؟

نه!

ببینشون! قیافه‌شون به کسایی که برای فاتحه خوندن قبرستون میان نمی‌خوره‌ها!

[با کمی لکنت، رنگ‌پریدگی و عصبانیت]: حاجی! قضاوت نکن! آخه مگه تو تموم مرده‌های این قبرستون و فک و فامیلاشون رو می‌شناسی؟

من خیلیاشون رو می‌شناسم. نشناسمم، مطمئنم قیافه‌ی اینا اصلاً به این طرفا نمی‌خوره. برم بپرسم ببینم کی‌شون اینجا خاکه؟

حاجی زشته! تو کار مردم تجسس نکن. مسلمون! اون که خداست گفته لا تجسسوا!

چه تجسسی؟ نگاه کن دارند زیرچشمی ما رو نگاه می‌کنند! اگر کسی‌شون اینجا خاکه، پس چرا دارند دور خودشون می‌چرخند؟

شاید قبری که می‌خوان رو گم کردند! شایدم یکی‌شون مرده دارند براش دنبال قبر می‌گردند. شما اینجا بشین من برم راهنمایی‌شون کنم!

چرا بشینم؟ منم باهات میام!

استغفرالله! حاجی منو گذاشتن اینجا برای همین‌کارا. شما برو دنبال کار و زندگیت، بذار منم کارمو انجام بدم.

حاجی من و منی می‌کند ولی همانجا می‌نشیند. حبیب دستپاچه می‌رود به سمت آن دختر و پسر، کمی با آن‌ها حرف می‌زند و سریع بر می‌گردد.

حبیب! کارشون چی بود؟

هیچی پرسیدند قیمت قبرهای اینجا چنده. می‌خواستند برای مادربزرگشون که داره می‌میره یه قبر پیش‌خرید کنند.

پس مال اینجا نبودند؟

نه!

کاری نداری با من؟

ممنون حاجی. چای نمی‌خوری؟

حبیب! من یه ساعته اینجام بهم چای ندادی. حالا دم رفتنم داری بهم چای تعارف می‌کنی؟

دیدی که داشتم قبر بی‌بی‌سکینه رو راست و ریست می‌کردم. بچه‌هاش بهم گفتن امروز و فرداییه!

الان سه ساله که بچه‌هاش دارن می‌گن امروز و فرداییه! ولی دیدی که با این‌که سرطان داره، کرونام نتونس بکشدش! خداحافظ.

خدا به همراهت.

نیم ساعت بعد. رستم خُله با هیکل بزرگ و رخت و لباس کهنه و چرکش وارد قبرستان می‌شود و مستقیم به سمت حبیب می‌آید.

حبیب بیب بیب! اون دو تا کوشن؟

کدوم دو تا؟

اون دختل پسله که اومدن توی قبلستون!

من کسی رو ندیدم.

دلوغ نگو! خودم دیدمشون. اومدن توی قبلستون. ولی یهویی غیبشون زد!

الکی نیست بهت می‌گن رستم خُله دیگه! من اینجا بودم، هیچ‌کس نیومد. پاشو برو گمشو حوصله‌تو ندارم.

خودت خُلی و هفت جد و آبادت. من خودم دیدمشون. دختله موهاش بلند بود. پسله کچل بود!

پاشو برو چرت و چرت نگو. هی هم نرو این‌ور و اون‌ور چرت و چرت بگو که دخترا و پسرا میان اینجا وگرنه یه روز می‌کنمت توی یکی از همین قبراها!

من تا پیداشون نکنم نمی‌لم. من دالم می‌لم پیداشون کنم!

رستم خُله راه می‌افتد. حبیب جلوی او را می‌گیرد و می‌گوید رستم خان! بلدی این‌جوری سوت بزنی؟ بعد هم انگشت شست و اشاره‌ی یک دستش را روی لبش پرانتز می‌کند و سه سوت بلند می‌زند. رستم خُله که چند ثانیه پیش رستم خان شده بود، نگاه عاقل اندر سفیهی به حبیب می‌اندازد و سریع به سمت قبر خالی بی‌بی‌سکینه گام بر می‌دارد. حبیب دست رستم را می‌گیرد و می‌گوید دیدی بلد نیستی سوت بزنی! رستم دستش را محکم جدا می‌کند تا به راهش ادامه دهد. در همین گیر و دار، اول پسر و بعد دختر، به کمک پسر، با رخت و لباس خاکی و ظاهر به‌هم‌ریخته‌ای، از قبر بی‌بی‌سکینه بیرون می‌آیند. رستم‌ خُله داد می‌زند دیدی گفتم حبیب بیب بیب! ایناهاشن! ایناهاشن! دیدی من خُل نیستم! دیدی خودت خُلی! اینا رفته بودن توی قبل بی‌بی‌ خاک‌بازی کنند! ببین چقدر خاکی شدن! منم می‌خوام بلم خاک‌بازی کنم! منم می‌خوام بلم خاک‌بازی کنم! دختل خانم بیا دوتایی بلیم تو قبل بی‌بی باهم خاک‌بازی کنیم؟! بیا بلیم، بیا بلیم!

عنوان یادداشت‌‌هایی که چند روز اخیر در سایت دست‌انداز منتشر کردم و بخش کوتاهی از هر کدام:
دو یادداشت پیشین:
حُسن ختام: به نقل از کتاب "کوتاه ترین داستان‌های کوتاه جهان" تالیف "مؤلف "استیو ماس"
داستانطنززندگیاقتصادازدواج
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید