سلام بر تو که سین سلام بر تو رسید/ سلام گرد جهان گشت جز تو نپسندید (مولوی)
در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند: میچ البوم: ترجمه ی پاملا یوخانیان
این کتاب را از کتابخانه گرفتم. مثل خیلی از کتابهایی که تا الان از کتابخانه گرفتهام، این کتاب هم به کسی اهداء شده بود و کسی که آن را هدیه گرفته بود، خوانده یا نخوانده ،آن را به کتابخانه اهدا کرده بود. تصویر دستنویس اهداکنندهی کتاب را به پاس کار زیبا و یادداشت زیباترش در اینجا منتشر میکنم. عنوان این مطلب را هم از همین یادداشت برداشت کردم:«حضورت در این دنیا حتماً دلیل داشته!»
قبل از این چند نفر از دوستان خوبم درباره ی این کتاب، نوشتهاند و هر کدام قسمتی جالب و خواندنی از این کتاب را به عنوان برگزیده در یادداشت خود لحاظ کرده اند. امّا متاسفانه یا خوشبختانه برای دست انداز خیلی سخت است که برای معرفی یک کتاب خوب، به یک یا دو پاراگراف از آن بسنده کند. یکی از دلایلی که تعداد مطالبی که در مورد کتابها مینویسم با تعداد کتابهایی که میخوانم همخوانی ندارد، همین است. شاید نوشتن تمام کلمات کتابی که حال مرا خوب کرده است کار سختی نباشد، چون با عشق و علاقه این کار را انجام میدهم، ولی چیزی که به سادگی نمیتوانم از کنارش بگذرم وقت زیادی است که باید برای این کار صرف کنم. بنابراین بعید نیست دیر یا زود روش دوستانم را در معرفی کتاب پیش بگیرم و یا حداقل کمی خلاصه تر دربارهی آنها بنویسم.
کتاب «در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند»: به ما گوشزد میکند که با وجود تمام حسهایی که به ما انسانها ودیعه داده شده، باز هم قادر به درک تمام ابعاد وقایعی که در این دنیا، برای ما اتفاق میافتد، نیستیم. تا آنجا که امکان دارد، حتی کسی را کشته باشیم و ندانیم و یا کسی جان ما را نجات داده باشد و ما او را قاتل بپنداریم!
برویم سراغ اصل مطلب:
کسانی که در این دنیا احساس بی اهمیتی می کنند، سرانجام پی ببرند که چقدر مهم و عزیز بودهاند.
هر کسی تصوری از بهشت دارد، هر دینی تصویری از بهشت ارائه می دهد، و باید به تمام آنها احترام گذاشت. تصویری که این جا ارائه کردهام، فقط یک حدس است. در واقع به نوعی یک آرزوست. آرزوی آن که عمویم، و آدم هایی مثل او، کسانی که در این دنیا احساس بیاهمیتی می کنند، سرانجام پی ببرند که چقدر مهم و عزیز بودهاند.
اما هر پایانی، آغاز هم هست. فقط آن لحظه این را نمیدانیم.
این داستان دربارهی مردی به نام اِدی است و از پایان شروع می شود، از مرگ ادی در زیر آفتاب. شاید شروع داستان از انتها عجیب به نظر برسد. اما هر پایانی، آغاز هم هست. فقط آن لحظه این را نمیدانیم.
کارهای روزانه اش را طوری انجام می داد که انگار هنوز همهی روزهای دنیا در راه است.
سی و چهار دقیقه از عمرش مانده بود. میلهی چرخ گردان را بلند کرد. به هر پسر آب نباتی داد. عصایش را پس گرفت، بعد برای خنک شدن و فرار از گرمای تابستان، لنگلنگان به طرف کارگاه تعمیرات رفت. اگر می دانست مرگش نزدیک است، شاید جای دیگری میرفت. اما کاری را کرد که همه میکنند. کارهای روزانهاش را طوری انجام میداد که انگار هنوز همهی روزهای دنیا در راه است.
ادی می گفت روغنکاری یک خط راه آهن، همان اندازه عقل میخواهد که شستن یک بشقاب، فرقش این است که در پایان کار، آدم کثیفتر میشود، نه تمیزتر.
هیچ سرگذشتی به حال خود نمیماند. گاهی، داستانها در جایی به هم میخورند و همدیگر را کاملاً پوشش میدهند، مثل سنگهای کف رودخانه.
عزاداران گفتند: «انگار میدانست قرار است بمیرد.» ادی هرگز اعتقادی به این موضوع نداشت. تا آن جا که میدانست، وقتی اجل آدم می رسد، میرسد.
آدمها چگونه آخرین کلماتشان را انتخاب میکنند؟ آیا جاذبهی آن کلمات را حس میکنند؟ آیا آن کلمات قطعاً باید عاقلانه باشد؟ تا 83 سالگی، ادی تقریباً همهی عزیزانش را از دست داده بود. بعضی در جوانی مرده بودند و بعضی این بخت را داشتند که قبل از مرگ به علت بیماری یا تصادف بیشتر عمر کنند. این یادش بود که در مراسم خاک سپاری، عزاداران گفتند: «انگار میدانست قرار است بمیرد.» ادی هرگز اعتقادی به این موضوع نداشت. تا آن جا که میدانست، وقتی اجل آدم میرسد، میرسد. همین. شاید موقع رفتن یک حرف عاقلانه بزنی، ولی شاید هم خیلی ساده، یک حرف ابلهانه بزنی. جهت اطلاع، آخرین کلمات ادی، «عقب بروید!» خواهد بود.
در داستانهای زندگی پس از مرگ، اغلب روح بالای صحنهی وداع شناور است و بالای ماشینهای پلیس در تصادفات شاهراهها چرخ میزند، یا مثل عنکبوت به سقف اتاقهای بیمارستان میچسبد. اینها کسانیاند که بخت دوباره دارند، یعنی تا حدودی، بنا به دلیلی، جای خود را دوباره در دنیا به دست میآورند. معلوم شد به ادی بخت دوبارهای ندادهاند.
ده سال بود که یادش رفته بود آدم چطور میتواند راه برود، بی آن که چهرهاش از درد به هم بپیچد، و یادش رفته بود چطور میتواند بنشیند، بدون آن که دنبال جای راحتی برای پایین کمرش بگردد.
ادی سعی کرد فریاد بزند، ولی صدایش نوایی گوش خراش بود. با لبها و بیصدا گفت: «هی!» ولی چیزی از گلویش خارج نشد. به دستها و پاهایش چنگ زد. صرف نظر از نداشتن صدا، احساس شگفتانگیزی داشت. در یک دایره راه رفت. بدون درد. ده سال بود که یادش رفته بود آدم چطور میتواند راه برود، بی آن که چهره اش از درد به هم بپیچد، و یادش رفته بود چطور میتواند بنشیند، بدون آن که دنبال جای راحتی برای پایین کمرش بگردد. ظاهراً، مثل صبح همان روز بود: پیر مردی قوزی با سینهای فراخ و کلاه و شلوار کوتاه و پیراهن قهوهای کشباف تعمیرکاری. ولی بدن نرمی داشت. آن قدر نرم، که در واقع میتوانست پشت مچ پاهای خودش را بگیرد، و یک پا را تا شکمش بالا بیاورد. مثل نوزادی بدنش را با دقت بررسی کرد، شیفتهی حرکت های جدیدش شد، مرد لاستیکی، با کششهای مرد لاستیکی. بعد دوید. هاها! دویدن! بیش از شصت سال بود که درست و حسابی ندویده بود. از زمان جنگ. ولی حالا میدوید. با چند قدم محتاطانه شروع کرد، بعد قدمهایش را تند کرد. تندتر، تندتر، مثل پسر دوندهی دوران جوانیاش.
درون هر مرد، پسر دوندهای وجود دارد، مهم نیست آن مرد چقدر پیر باشد.
شاید برای هر تماشاگری مضحک به نظر میرسید که این تعمیرکار مو سفید، تنهای تنها، مثل هواپیما شده. ولی درون هر مرد، پسر دوندهای وجود دارد، مهم نیست آن مرد چقدر پیر باشد.
نمایش جنبی. نمایشگاه عجیب الخلقهها. تالار هیاهو. یادش آمد حداقل پنجاه سال پیش آن را بسته بودند، تقریباً زمانی که تلویزیون همگانی شد و مردم برای تحریک قوهی تخیلشان نیازی به نمایشهای جانبی نداشتند. «خوب به این وحشی نگاه کنید، عجیب و غریب ترین معلولیت...» ادی به ورودی تالار زل زد. به افراد عجیب و غریبی برخورد. جالی جین که بیش از پانصد پوند وزن داشت، به دو نفر احتیاج داشت تا او را از پله ها بالا ببرند. خواهرهای دوقلوی به هم چسبیدهای که یک ستون فقرات داشتند و ساز میزدند. مردانی که شمشیر میبلعیدند، زنهایی با ریش، و دو برادر هندی که آنها را در نفت خوابانده بودند و پوستشان نفت را جذب کرده بود و مثل لاستیک شده بود، طوری که توده توده از اندامشان آویزان بود.
«در بهشت پنج نفر را ملاقات می کنی، هر کدام از ما بنا به دلیلی در زندگی تو بوده ایم. شاید آن موقع علتش را نفهمیده باشی، و بهشت برای همین است. برای درک زندگیات روی زمین.»
مرد آبی ناگهان گفت:«در بهشت پنج نفر را ملاقات میکنی، هر کدام از ما بنا به دلیلی در زندگی تو بودهایم. شاید آن موقع علتش را نفهمیده باشی، و بهشت برای همین است. برای درک زندگیات روی زمین.» ادی مات و مبهوت نگاه کرد. «مردم، بهشت را مثل باغ فردوس تصور میکنند. جایی که در آن میتوانند بر ابرها شناور شوند و در رودخانهها و کوهها وقتشان را به بطالت بگذرانند. ولی این صحنهپردازیها بدون تسلیخاطر، بیمعنی است. بزرگترین هدیهای که خدا میتواند به تو بدهد این است: درک آن چه در زندگیات گذشته. تا زندگیات برایت توجیه شود. این همان آرامشی است که دنبالش بودی.»
بعضی از آن ها را می شناختهای، شاید هم بعضی را نمیشناختهای. ولی همهی آنها قبل از مرگشان از مسیر تو گذشتهاند و آن را برای همیشه تغییر دادهاند.
«ادوارد. من اولین شخص تو هستم. وقتی مُردم، پنج نفر دیگر زندگی مرا روشن کردند و بعد آمدم این جا تا منتظرت بمانم. کنار تو باشم. تا داستانم را که بخشی از داستان تو میشود، به تو بگویم. افراد دیگری هم برای تو وجود دارند. بعضی از آنها را میشناختهای، شاید هم بعضی را نمیشناختهای. ولی همهی آنها قبل از مرگشان از مسیر تو گذشتهاند و آن را برای همیشه تغییر دادهاند.» ادی با سختی بسیار صدایی از سینهاش بیرون داد. سرانجام خسخسکنان گفت: «چی...» به نظر میرسید صدایش از درون یک پوسته خارج میشود، مثل یک جوج ی کوچک. «چی...کشت...» مرد آبی صبورانه منتظر ماند. «چی ...تو را...کشت» مرد آبی کمی شگفت زده نگاه کرد. بعد لبخندی به ادی زد. گفت: «تو این کار را کردی.»
یک بار مدیر برنامه مرا بهترین عجیبالخلقهی طویلهاش نامید، و با آن که غمانگیز به نظر میرسد، باعث غرورم شد. مطرود که باشی، حتی سنگی که به طرفت میاندازند، میتواند دلت را شاد کند.
«ادوارد، اعضای کارناوال اسمهایی رویم گذاشتند. بعضی وقتها مرد آبیِ قطب شمال بودم، یا مرد آبیِ الجزایر، یا مرد آبیِ زلاندنو. البته به هیچ کدام از این جاها نرفته بودم، ولی خارجی به نظر آمدن خوشایند بود، حتی اگر فقط روی یک پلاکارد نوشته شده باشد. نمایش ساده بود. نیمه برهنه در صحنه مینشستم، مردم از کنارم میگذشتند و جارچی به آنها میگفت من چقدر رقّت بارم. اینطوری چند سکهای گیر میآوردم. یکبار مدیر برنامه مرا بهترین عجیبالخلقهی طویلهاش نامید، و با آن که غمانگیز به نظر میرسد، باعث غرورم شد. مطرود که باشی، حتی سنگی که به طرفت میاندازند، می تواند دلت را شاد کند.
قرنها، بشر شجاعت را با برداشتن سلاح، بزدلی را با زمین گذاشتن سلاح یکی گرفته است.
جوانها به جنگ میروند. گاهی به اجبار، گاهی به میل خود. همیشه، احساس میکنند وظیفهشان است. این موضوع از داستانهای غمانگیز و چند لایهی زندگی میآید. قرنها، بشر شجاعت را با برداشتن سلاح، بزدلی را با زمین گذاشتن سلاح یکی گرفته است.
میخواهی دوباره به خانه برگردی، فقط شلیک میکنی، فکر نمیکنی... این فکر توست که تو را میکشد.
«پسر، گوش کن. جنگ بازی نیست. اگر باید شلیک کنی، شلیک کن، میشنوی؟ نه گناهی، نه تردیدی. شلیک میکنی و فکر نمیکنی که به کی شلیک میکنی،کی را میکشی یا چرا این کار را میکنی،گوش میدهی؟میخواهی دوباره به خانه برگردی، فقط شلیک میکنی، فکر نمیکنی... این فکر توست که تو را میکشد.»
با هم در ارتش خدمت می کردند.کاپیتان افسر مافوق ادی بود.در فلیپین جنگیدند و همان جا از هم جدا شدند و ادی دیگر او را ندید.شنیده بود در جنگ مرده است.مهی از دود سیگار پدیدار شد.«سرباز،قوانین را برایت شرح دادند؟»ادی به پایین نگریست.زمین را با فاصله ی زیادی زیر پای خودش دید،اما می دانست نمی تواند بیفتد.گفت:«من مرده ام.:»«تا اینجا را درست فهمیده ای.»«تو هم مرده ای.»«این را هم درست فهمیده ای.»«و تو...دومین نفرِ منی؟»کاپیتان سیگارش را بالا گرفت.لبخند زد.انگار می گفت:«باور می کنی این جا می شود سیگار کشید؟»بعد پک عمیقی زد و ابر سفید کوچکی را بیرون داد.«شرط می بندم انتظار مرا نداشتی، هان؟»
ادی در جنگ چیزهای زیادی یاد گرفت...هلهله ی عصبی یک سرباز را بعد از اولین نبردی که از آن جان سالم به در برده بود،یاد گرفت...یاد گرفت استخوان های یک مرد وقتی داخل پوست می ترکد،واقعاً سفید به نظر می سد.یاد گرفت سریع دعا کند...یاد گرفت گاهی می شود در یک سنگر کنار دوستی بنشینی و در مورد این که چقدر گرسنه ای غُر بزنی،و لحظه ای بعد صدای فش و دوستت ناگهان می افتد و دیگر گرسنگی او مساله ای نیست.یاد گرفت وقتی یک سال،دو سال می شود و دو سال،سه سال،حتی مردان قوی و عضلانی هم موقع پیاده شدن از هواپیمای باربری روی کفش هایشان بالا می آورند...یاد گرفت چطور اسیر بگیرد،اگر چه هرگز یاد نگرفت چطور خودش اسیر باشد...
ادی در جنگ چیزهای زیادی یاد گرفت.سوار تانک شدن،اصلاح با آب سرد درون کلاهخود،احتیاط به هنگام شلیک از سنگر موقت،مگر آن بار که به درختی زد و خودش را با یک گلوله ی ساچمه پران منحرف شده زخمی کرد.یاد گرفت سیگار بکشد.راه پیمایی کند.و در حالی که کلی چیز با هم روی شانه اش بود-اورکت،رادیو،تفنگ لوله کوتاه،ماسک گاز،سه پایه برای مسلسل،کوله پشتی،و چند نوار فشنگ-از پل طنابی بگذرد.یاد گرفت چطور بدترین قهوه ای را که تا آن موقع چشیده بود،بنوشد.چند کلمه به چند زبان خارجی یاد گرفت.یاد گرفت تُفش را خیلی دور بیندازد.هلهله ی عصبی یک سرباز را بعد از اولین نبردی که از آن جان سالم به در برده بود،یاد گرفت،وقتی مردها به هم سیلی می زدند،می خندیدند،انگار همه چیز تمام شده بود-حالا می توانیم به خانه برویم!-و فشار ملایم ترِ دومین نبرد یک سرباز را،وقتی می فهمد جنگ با یک نبرد تمام نمی شود،و بعد از آن باز هم نبرد و نبرد در پیش است.یاد گرفت از میان دندان هایش سوت بزند.روی سنگلاخ بخوابد.یاد گرفت که گال،ریزه های کوچک خارش آوری است که توی پوست آدم نقب می زند.خصوصاً اگر همان لباس های چرک را به مدت یک هفته پوشیده باشد.یاد گرفت استخوان های یک مرد وقتی داخل پوست می ترکد،واقعاً سفید به نظر می سد.یاد گرفت سریع دعا کند.یاد گرفت نامه های خانواده اش و مارگریت را در کدام جیب نگه دارد تا وقتی همرزمانش او را مرده می یابند،متوجه شوند.یاد گرفت گاهی می شود در یک سنگر کنار دوستی بنشینی و در مورد این که چقدر گرسنه ای غُر بزنی،و لحظه ای بعد صدای فش و دوستت ناگهان می افتد و دیگر گرسنگی او مساله ای نیست.یاد گرفت وقتی یک سال،دو سال می شود و دو سال،سه سال،حتی مردان قوی و عضلانی هم موقع پیاده شدن از هواپیمای باربری روی کفش هایشان بالا می آورند،و حتی افسرها هم شب قبل از حمله در خواب حرف می زنند.یاد گرفت چطور اسیر بگیرد،اگر چه هرگز یاد نگرفت چطور خودش اسیر باشد...
جنگ می توانست مثل آهن ربا مردها را به هم نزدیک کند و یا مثل آهن ربا آن ها را از هم براند.چیزهایی که دیدند،کارهایی که کردند،گاهی فقط می خواستند فراموشش کنند.
ادی خیلی دلش می خواهد او را در آغوش بگیرد،فکر می کند اگر این کار را بکند منفجر می شود...ادی همیشه وقتی با مارگریت است،دلش می خواهد زمان را متوقف کند.
در ورودی باز می شود و ادی صدایی می شنود که قلبش را به تپش وا می دارد،حتی حالا.از خود می پرسد این نقطه ی ضعفی است که نباید آن را با خود به جنگ ببرد.مارگریت می گوید:«سلام،ادی.»آن جاست،در ورودی آشپزخانه،معرکه به نظر می رسد،و ادی آن مورمور آشنا را در سینه اش حس می کند.مارگریت آب باران را از موهایش می زداید و لبخند می زند.جعبه ی کوچکی در دست دارد.«برایت چیزی آورده ام،برای تولدت،و...برای رفتنت.مارگریت دوباره لبخند می زند.ادی خیلی دلش می خواهد او را در آغوش بگیرد،فکر می کند اگر این کار را بکند منفجر می شود.برایش مهم نیست در جعبه چیست.فقط می خواهد او را همان طور که جعبه را به طرفش گرفته،به خاطر بسپارد.ادی همیشه وقتی با مارگریت است،دلش می خواهد زمان را متوقف کند.
در این لحظه او را بیشتر از آن دوست دارد که فکر می کرد می تواند کسی را دوست بدارد.
ماگریت ناگهان می گوید:«لازم نیست ازم بخواهی منتظرت بمانم.»ادی آب دهانش را قورت می دهد.«لازم نیست؟»دختر سرش را تکان می هد.ادی لبخند می زند.از سوالی که تمام شب در گلویش گیر کرده،راحت می شود،احساس می کند طنابی از قلبش رها می شود و دور شانه های دختر گره می خورد،او را نزدیک می آورد،او را مال خود می کند.در این لحظه او را بیشتر از آن دوست دارد که فکر می کرد می تواند کسی را دوست بدارد.قطره های باران به پیشانی ادی می خورد.بعد یکی دیگر.به ابرهای متراکم نگاه می کند.مارگریت می گوید:«هی،آقای قوی!»لبخند می زند،بعد صورتش می پژمرد و پلک می زند و آب از چشمش جاری می شود،و ادی نمی تواند بگوید این ها قطره های باران است یا اشک.مارگریت می گوید:«کشته نشو،خوب؟»
ادی فقط می دانست که در یک واحد بهداری بیدار شد و زندگی اش دیگر مثل قبل نبود.دوران دویدنش تمام شده بود.رقصیدنش پایان یافته بود.بدتر این که،به دلیل نامعلومی،دیگر احساساتش هم مثل قبل نبود.از همه چیز کناره گرفت.همه چیز به نظرش احمقانه و بی حاصل می نمود.جنگ درونش،در پایش و در روحش لانه کرده بود.به عنوان سرباز چیزهای زیادی یاد گرفته بود.و وقتی به خانه برگشت،مرد دیگری بود.
کاپیتان با خاطره ی لحظه های آخر،آرام سر تکان داد.پرسید:«یادت می آید چطور از آن جا بیرون آمدی؟»ادی گفت:«نه واقعاً»«دو روز طول کشید،به هوش آمدی و از هوش می رفتی.خون زیادی از دست دادی.»ادی گفت:«در هر حال موفق شدیم.»کاپیتان گفت:«آره،آن گلوله درست به تو خورد.»و گفته اش را به آهی ختم کرد.در حقیقت،گلوله را هرگز بیرون نیاوردند.چند عصب و تاندون را برید،به یک استخوان رسید،آن را به طور عمودی شکست.ادی دو عمل جراحی انجام داد.هیچ کدام مشکل را حل نکرد،دکترها گفتند او می ماند و یک پای چلاق که با افزایش سن و ضعف استخوان ها،بدتر هم می شود.گفتند:«این اوج کاری است که از دستمان برمی آید.»واقعاً همین طور بود؟کی می توانست بگوید؟ادی فقط می دانست که در یک واحد بهداری بیدار شد و زندگی اش دیگر مثل قبل نبود.دوران دویدنش تمام شده بود.رقصیدنش پایان یافته بود.بدتر این که،به دلیل نامعلومی،دیگر احساساتش هم مثل قبل نبود.از همه چیز کناره گرفت.همه چیز به نظرش احمقانه و بی حاصل می نمود.جنگ درونش،در پایش و در روحش لانه کرده بود.به عنوان سرباز چیزهای زیادی یاد گرفته بود.و وقتی به خانه برگشت،مرد دیگری بود.
آدم در یک جنگ بزرگ،دنبال چیز کوچکی است که به آن اعتقاد پیدا کند.وقتی آن را پیدا کرد،نگهش می دارد.مثل سربازی که در یک سنگر موقت،صلیبش را موقع دعا محکم می گیرد.«برای من،آن اعتقاد کوچک،حرفی بود که هر روز به شما می گفتم:هیچ کس را پشت سر جا نمی گذاریم.»
«زمان صلح،جور دیگری بود.کلی تازه سرباز پر ادعا داشتم.ولی بعد جنگ شروع شد و مردان بی تجربه سیل آسا وارد شدند-مردان جوان مثل تو-همه شان به من سلام نظامی می دادند،از من می خواستند بگویم چه کار کنند.ترس را در چشمشان می دیدم.طوری رفتار می کردند که انگار من در مورد جنگ چیز محرمانه ای می دانم.فکر می کردند می توانم زنده نگه شان دارم.تو هم همین طور بودی،نه؟»ادی باید اعتراف می کرد که همین طور بود.کاپیتان دستش را به گلویش برد و آن را مالید:«البته،نمی توانستم.من هم دستور می گرفتم، ولی اگر نمی توانستم شما را زنده نگه دارم،لااقل فکر می کردم می توانم دور هم نگه تان دارم.آدم در یک جنگ بزرگ،دنبال چیز کوچکی است که به آن اعتقاد پیدا کند.وقتی آن را پیدا کرد، نگهش می دارد.مثل سربازی که در یک سنگر موقت،صلیبش را موقع دعا محکم می گیرد.«برای من،آن اعتقاد کوچک،حرفی بود که هر روز به شما می گفتم:هیچ کس را پشت سر جا نمی گذاریم.»ادی سر تکان داد.گفت:«خیلی برای ما مهم بود.» کاپیتان مستقیم نگاهش کرد،گفت:«امیدوارم.»دست به جیب سینه اش برد،سیگار دیگری درآورد و روشن کرد.ادی پرسید:«چرا این را می گویید؟»کاپیتان دود را بیرون داد،بعد با ته سیگار به پای ادی اشاره کرد.گفت: «چون من بودم که به تو شلیک کردم.»
ادی برآشفت:«پای ی ی...من،زندگی من!»کاپیتان آرام گفت:«من پایت را گرفتم تا زندگی را نجات بدهم.»
...«چرا؟حرامزاده!حرامزاده!تو نه! چرا؟»حالا بر زمین گلی دعوا می کردند.ادی با پاهای باز بر سینه ی کاپیتان نشست و صورتش را مشت باران کرد.خونی از کاپیتان نیامد.ادی یقه اش را گرفت و تکانش داد و سرش را به گل و لای کوبید.کاپیتان چشم بر هم نزد.در عوض،با هر مشت از یک طرف به طرف دیگر غلتید،به ادی اجازه می داد خشمش را خالی کند.بالاخره،با یک دست،ادی را گرفت و او را به زیر کشید.در حالی که آرنجش روی سینه ی ادی بود،آرام گرفت:«چون،در آن آتش سوزی تو را از دست می دادیم.ممکن بود بمیری.و وقتش نبود.»ادی سخت نفس نفس می زد: «وقت...من؟»کاپیتان ادامه داد:«وسوسه شده بودی داخل بروی.توی لعنتی وقتی مورتون می خواست جلویت را بگیرد،زدیش.یک دقیقه وقت داشتیم بیرون برویم و،قدرت لعنتی تو،تو موقع دعوا خیلی قوی بودی.»ادی آخرین موج خشم را حس کرد و یقه کاپیتان را گرفت.او را نزدیک آورد. دید دندان هایش را تنباکو لکه های زرد گرفته.ادی برآشفت:«پای ی ی...من،زندگی من!»کاپیتان آرام گفت:«من پایت را گرفتم تا زندگی را نجات بدهم.»
هواپیمایی با زاویه ی تقریباً عمود بالای سرش اوج گرفت و او چشمانش را بالا گرفت تا ببیند هواپیمای کدام جبهه است.همان لحظه،وقتی به آسمان نگاه می کرد،صدای کلیک خفیفی از زیر پای راستش آمد.مین فوراً منفجر شد،مثل شعله ی بخارآلود از قعر زمین.کاپیتان را بیست پا به هوا پراند و...
ناگهان،دیگر تپه های بایر را نمی دید.شب فرازشان بود،با ماه مه گرفته در آسمان،هواپیماهای در حال حمله، کلبه های سوزان.کاپیتان جیپ را می راند و اسمیتی،مورتون و ادی در آن بودند.ادی بر صندلی پشتی بود، سوخته،زخمی،نیمه هوشیار.و مورتون شریان بند را بالای زانویش بست.گلوله باران نزدیک تر می شد.آسمان سیاه هر چند ثانیه یک بار روشن می شد،انگار خورشید روشن و خاموش بشود.وقتی جیپ رسید به بالای تپه،پیچید،بعد ایستاد.آن جا دروازه ای بود،چیز موقتی از چوب و سیم،ولی چون زمین از هر دو طرف شیب های تند داشت،نتوانستند آن جا بروند.کاپیتان تفنگی برداشت و بیرون پرید.به قفل شلیک کرد و دروازه را باز کرد.به مورتون اشاره کرد تا چرخ را بگیرد.بعد به چشمش اشاره کرد،که یعنی می خواست راهی را که در پیش داشتند و به بیشه ای از درختان منتهی می شد،بررسی کند.به بهترین نحوی که می توانست با پای برهنه بدود،دوید،پنجاه یارد آن طرف تر از پیچ جاده.جاده باز بود.به طرف مردانش دست تکان داد.هواپیمایی با زاویه ی تقریباً عمود بالای سرش اوج گرفت و او چشمانش را بالا گرفت تا ببیند هواپیمای کدام جبهه است.همان لحظه،وقتی به آسمان نگاه می کرد،صدای کلیک خفیفی از زیر پای راستش آمد.مین فوراً منفجر شد،مثل شعله ی بخارآلود از قعر زمین.کاپیتان را بیست پا به هوا پراند و تکه تکه کرد،یک گلوله ی آتشین از استخوان و رگ و ریشه و صدها تکه گوشت زغال شده،بعضی شان بالای زمین گلی پرواز کردند و بر درختان انجیر فرود آمدند.
مردن پایان همه چیز نیست.ما فکر می کنیم هست.ولی آن چه در زمین اتفاق می افتد،فقط شروع است.
ادی چشم هایش را بست و سرش را عقب برد:«یا مسیح!خدایا.آه.خدایا!اصلاً نمی دانستم قربان.خیلی بد است.وحشتناک است!»کاپیتان سر تکان داد و به سمت دیگر نگریست.تپه ها به حال بایر برگشته بود، استخوان های حیوانات و گاری شکسته و بقایای خاکستر شده ی دهکده.ادی فهمید آن جا محل دفن کاپیتان بوده.بی مراسم خاک سپاری.بی تابوت.فقط اسکلت متلاشی شده و زمین گلی.ادی زمزمه کرد:«تمام مدت اینجا منتظر من بوده اید؟»کاپیتان گفت:«مدت،چیزی نیست که تو فکر می کنی.»کنار ادی نشست:«مردن پایان همه چیز نیست.ما فکر می کنیم هست.ولی آن چه در زمین اتفاق می افتد،فقط شروع است.»ادی سرگشته نگاه کرد.کاپیتان گفت:«فکر کنم،مثل ماجرای آدم و حوا در کتاب مقدس باشد.مثل شب اول آدم در زمین،وقتی دراز کشید تا بخوابد؟فکر می کند همه چیز تمام شده،مگر نه؟نمی داند خواب چیست.چشم هایش دارد بسته می شود و فکر می کند دارد از دنیا می رود.درست است؟اما این طور نیست.صبح روز بعد بیدار می شود و دنیای جدید و تازه ای برای کشف دارد،ولی چیز دیگری هم دارد.دیروزش را دارد.»کاپیتان لبخند زد: «سرباز،به نظر من،برای همین است که به این جا می رسیم.بهشت همین است.آدم می تواند دیروزهایش را معنی کند.»
صدایش را پایین تر آورد:«تو زندگی ات را از دست دادی.»کاپیتان زبانش را با صدا بر دندان هایش کشید.«مساله همین است.گاهی وقتی چیز گران بهایی را قربانی می کنی،واقعاً آن را از دست نمی دهی.فقط آن را به کس دیگری می بخشی.»...گفت:«به تو شلیک کردم،درست،تو چیزی را از دست دادی،ولی چیز دیگری به دست آوردی. فقط هنوز نمی دانی.من هم چیزی به دست آوردم.»«چی؟»«به قولم وفا کردم.تو را پشت سر جا نگذاشتم.»
کاپیتان گفت:«قربانی.تو یک قربانی دادی.من هم یک قربانی دادم.همه ی ما قربانی می دهیم.ولی تو برای قربانی خودت عصبانی هستی و مدام به چیزی فکر می کنی که از دست داده ای.نفهمیدی.قربانی بخشی از زندگی است.باید این طور باشد.نباید از آن پشیمان شد.باید استنشاقش کرد.قربانی های کوچک.قربانی های بزرگ.مادری کار می کند تا پسرش به مدرسه برود.دختری به خانه بر می گردد تا از پدر مریضش مراقبت کند. مردی به جنگ می رود...»لحظه ای مکث کرد و به آسمان خاکستری نگاه کرد.«می دانی،رابوز برای هیچ نمرد. برای کشورش قربانی شد،و خانواده اش این را می دانستند،برادر کوچکش سعی کرد سرباز خوب و مرد بزرگی شود،چون نیرو گرفته بود.من هم برای هیچ نمردم.آن شب،ممکن بود همه ی ما روی زمین مین برویم.بعد چهار نفرمان می مردیم.»ادی سرش را تکان داد:«ولی تو...»صدایش را پایین تر آورد:«تو زندگی ات را از دست دادی.»کاپیتان زبانش را با صدا بر دندان هایش کشید.«مساله همین است.گاهی وقتی چیز گران بهایی را قربانی می کنی،واقعاً آن را از دست نمی دهی.فقط آن را به کس دیگری می بخشی.»...گفت:«به تو شلیک کردم،درست،تو چیزی را از دست دادی،ولی چیز دیگری به دست آوردی.فقط هنوز نمی دانی.من هم چیزی به دست آوردم.»«چی؟»«به قولم وفا کردم.تو را پشت سر جا نگذاشتم.»دستش را دراز کرد«به خاطر پایت مرا ببخش.»ادی لحظه ای فکر کرد.به تلخی دوران پس از زخمی شدن،به خشمش برای همه ی چیزهایی که از دست داده بود.بعد به آن چه کاپیتان از دست داده بود فکر کرد و شرمنده شد.دستش را جلو برد،کاپیتان محکم دستش را گرفت.«این چیزی است که منتظرش بودم.»
جوانی،مثل آینه ای صاف و بی زنگار،آثار پرورش گران خود را جذب می کند.بعضی از والدین بر آن لک می اندازند، بعضی دیگر تَرَک،تعدادی هم،کودکی را کاملاً خُرد و به تکه های کوچک ناصاف و تعمیر نشدنی مبدل می کنند.
همه ی پدر و مادرهای به بچه هایشان صدمه می زنند.نمی شود کاری اش کرد.جوانی،مثل آینه ای صاف و بی زنگار،آثار پرورش گران خود را جذب می کند.بعضی از والدین بر آن لک می اندازند،بعضی دیگر تَرَک،تعدادی هم،کودکی را کاملاً خُرد و به تکه های کوچک ناصاف و تعمیر نشدنی مبدل می کنند.
اما،با این همه،ادی در خلوتش پدرش را می پرستید،چرا که هر پسری،پدرش را می پرستد،حتی با زشت ترین رفتارها.
پسرهایش را مجبور می کرد با صورت روی ملحفه دراز بکشند.کمربندش را در می آورد و آن ها را شلّاق می زد، فریاد می زد که آن ها پولش را بی معنی هدر می دهند.ادی عادت داشت دعا کند که مادرش بیدار شود،ولی حتی وقتی بیدار می شد هم پدرش هشدار می داد که:«دخالت نکن!»دیدن او در راهرو،در حالی که به ربدوشامبر خودش چنگ می زد و به همان اندازه ی ادی بی پناه بود،همه چیز را بدتر می کرد...اما،با این همه، ادی در خلوتش پدرش را می پرستید،چرا که هر پسری،پدرش را می پرستد،حتی با زشت ترین رفتارها.اخلاص را این طوری یاد می گیرند.قبل از این که بتواند خودش را فدای خدا یا یک زن بکند،فدای پدرش می کند،حتی به شکلی احمقانه و توصیف ناپذیر.
ادی زمانی آرزو کرده بود مرگ به معنای دیدار دوباره ی کسانی باشد که قبل از او مرده اند.به خاک سپاری های زیادی رفته بود.کفش های سیاه رسمی اش را واکس می زد،کلاهش را می یافت و با همان سوال نومیدانه در قبرستان می ایستاد:چرا آن ها رفته اند و من هنوز این جایم؟مادرش،برادرش،خاله ها،عمه ها،دائی ها و عموهایش.دوستش نوئل.مارگریت.کشیش می گفت:«روزی،همه ی ما در ملکوت خدا با هم خواهیم بود.» پس اگر این جا بهشت بود،آن ها کجا بودند؟...
«وقتی آرامش پیدا می کنی که خودت آن را ایجاد کنی.»
پیر زن لبخند زنان گفت:«مُردی؟فوت کردی؟رفتی؟با خالقت ملاقات کردی؟»ادی نفسش را بیرون داد: «مُردم، و فقط همین یادم است.بعد تو،دیگران،تمام این ها.مگر قرار نیست وقتی می میری آرامش داشته باشی؟» پیر زن گفت:«وقتی آرامش پیدا می کنی که خودت آن را ایجاد کنی.»
آن چه قبل از تولد تو اتفاق می افتد،بر تو اثر می گذارد،همین طور مردمِ قبل از تو هم روی تو اثر می گذارند. هر روز از جاهایی می گذریم که اگر به خاطر مردم قبل از ما نبود،نمی گذشتیم.
ادی شقیه هایش را مالید.نفس کشید و بخار از دهانش خارج شد.گفت:«حالا من چرا این جایم؟منظورم این است که داستان تو،حریق،همه شان قبل از به دنیا آمدن من اتفاق افتاده.»گفت:«آن چه قبل از تولد تو اتفاق می افتد،بر تو اثر می گذارد،همین طور مردمِ قبل از تو هم روی تو اثر می گذارند.هر روز از جاهایی می گذریم که اگر به خاطر مردم قبل از ما نبود،نمی گذشتیم.محل کار ما،جایی که وقت زیادی را در آن می گذرانیم... اغلب فکر می کنیم با ورود ما آغاز شده.اما این درست نیست.»سر انگشتانش را به هم چسباند:«اگر امیل نبود،من شوهر نمی کردم.اگر عروسی ما نبود،شهر بازی هم وجود نداشت،اگر شهر بازی نبود،تو در آن مشغول کار نمی شدی.»
پدر ادی اغلب می گفت آن قدر سال های زیادی را کنار اقیانوس گذرانده که نفسش بوی ماهی دریا می دهد. حالا،دور از آن اقیانوس،بر تخت بیمارستان،بدنش مثل ماهیِ افتاده در ساحل می پژمرد.
و قبل از رفتن به جنگ،وقتی با پدرش درباره ی ازدواج با مارگریت و مهندس شدن صحبت کرد،او گفت:«چی؟این در حدت نیست؟»
وقتی ادی نوجوان بود،اگر شکایت می کرد یا به نظر می رسید از پیِر(نام شهر بازی)خسته شده،پدرش پاچه اش را می گرفت:«چی؟این در حدّت نیست؟»و بعد،وقتی پیشنهاد کرد که ادی بعد از پایان دبیرستان آن جا کار کند،ادی خندید،و پدرش دوباره گفت:«چی؟این در حدت نیست؟»و قبل از رفتن به جنگ،وقتی با پدرش درباره ی ازدواج با مارگریت و مهندس شدن صحبت کرد،او گفت:«چی؟این در حدت نیست؟»و حالا،با این همه،این جا در پیِر بود،مشغول شغل پدرش.
ادی هیچ وقت در این مورد حرفی نزد-نه به همسرش، نه به مادرش و نه به هیچ کس دیگر-ولی پدرش را نفرین می کرد که مُرد و او را در همان زندگی ای گیر انداخت که سعی کرده بود از آن فرار کند.زندگی ای که می شنید پیر مرد خنده کنان از قبر خود می گوید،ظاهراً حالا دیگر در حدت هست.
مراسم خاکسپاری ساده و مختصر بود.هفته های بعد،مادر ادی در گیجی زندگی می کرد.طوری با شوهرش صحبت می کرد که انگار هنوز آن جا بود.سرش داد می زد که صدای رادیو را کم کند.برای دو نفر غذا می پخت. بالش های دو طرف تخت را پُر از پَر می کرد،هر چند فقط یک نفر روی آن می خوابید.شبی،ادی دید که بشقاب ها را بالای میز کنار اجاق روی هم می چید.گفت:«بگذار کمکت کنم.»مادر پاسخ داد:«نه،نه،پدرت آن ها را می برد.»ادی دستش را بر شانه ی او گذاشت.با ملایمت گفت:«مامان،پدر رفته.»«کجا رفته؟»روز بعد،ادی نزد مدیر کارگزینی رفت و گفت کارش را رها می کند.دو هفته بعد،با مارگریت به آپارتمانی برگشتند که ادی در آن بزرگ شده بود،خیابان بیچ وود-آپارتمان 6 ب-جایی که راهروها تنگ بود و پنجره ی آشپزخانه به سمت چرخ و فلک باز می شد،ادی در آن جا کاری گرفت که به او این امکان را می داد که مراقب مادرش باشد.کاری که تابستان ها تعلیمش را دیده بود،تعمیرکاری در روبی پیِر.ادی هیچ وقت در این مورد حرفی نزد-نه به همسرش، نه به مادرش و نه به هیچ کس دیگر-ولی پدرش را نفرین می کرد که مُرد و او را در همان زندگی ای گیر انداخت که سعی کرده بود از آن فرار کند.زندگی ای که می شنید پیر مرد خنده کنان از قبر خود می گوید،ظاهراً حالا دیگر در حدت هست.
ادی گفت:«به خاطر میکی؟»روبی گفت:«به خاطر وفاداری.»«مردم به خاطر وفاداری نمی میرند.»زن لبخند زد: «نمی میرند؟مذهب؟حکومت؟مگر به این چیزها وفادار نیستیم؟گاهی تا پای جان؟»ادی شانه بالا انداخت.زن گفت:«آدم ها بهتر است به هم وفادار باشند.»
دیدِ ادی به بدنش برگشت.احساس خستگی و رنجوری داشت،انگار خودش در آن اقیانوس بود.سرش سنگین بود.هر چه فکر می کرد در مورد پدرش می داند،ظاهراً دیگر نمی دانست.ادی زمزمه کرد:«چه کار می کرد؟» روبی گفت:«دوستی را نجات می داد.»ادی چشم غرّره ای رفت.«چه دوستی!اگر من می دانستم او چه کرده، می گذاشتم هیکل مستش غرق بشود.»پیر زن گفت:«پدرت به این هم فکر کرده بود،میکی را دنبال کرده بود تا او را بزند،یا حتی بکشد.ولی در آخر،نتوانست.می دانست میکی کیست.ضعف های را می دانست،می دانست می خواره است.می دانست شعورش زایل شده.«ولی سال ها پیش،وقتی پدرت دنبال کار بود،میکی پیش مالک پیِر رفت و ضمانتش را کرد.وقتی تو به دنیا آمدی،میکی اندکی پول را که داشت به پدر و مادرت قرض داد تا کمکی باشد برای هزینه ی یک ماه تغذیه ی تو.پدرت دوستی های قدیمی را جدّی می گرفت.»ادی به او پرید:«صبر کنید،خانم.دیدید آن حرام زاده با مادرم چه کار کرد؟»پیر زن با اندوه گفت:«دیدم،اشتباه بود ولی اتفاقات همیشه آن طور نیست که به نظر می آید.»«میکی همان روز عصر اخراج شده بود.دوبار سرِ شیفتش خوابش برده بود و مست تر از آن بود که بیدار شود،و کارفرماها گفتند دیگر بس است.آن خبر را طوری پذیرفت که همه ی خبرهای بد را می پذیرفت.با نوشیدن بیشتر.وقتی پی مادر رفت،تا خرخره ویسکی خورده بود.او کمک را گدایی می کرد.دوباره کارش را می خواست.پدرت تا دیروقت کار می کرد.مادرت می خواست میکی را پیش او ببرد.«میکی خشن بود.ولی دیوسیرت نبود.آن لحظه،ویران و بی هدف بود،و کاری که کرد از روی تنهایی و نومیدی بود.از وی غریزه ی آنی عمل کرد.یک وسوسه ی بد.پدرت هم از روی غریزه عمل کرد.اولین غریزه اش کشتن بود،و آخرین غریزه اش زنده نگه داشتن آن مرد.»زن دست هایش را روی لبه ی چتر آفتابی گره کرد. «البته،برای همین مریض شد.قبل از این که به خانه برود،ساعت ها خیس و خسته آن جا در ساحل دراز کشید.پدرت دیگر مرد جوانی نبود.در دهه ی پنجاه عمرش بود.»ادی بهت زده گفت:«پنجاه و شش.»پیر زن تکرار کرد:«پنجاه و شش،بدنش ضعیف شده بود.دریا او را آسیب پذیر کرده بود،ذات الریه گرفت و بالاخره، فوفت کرد.»ادی گفت:«به خاطر میکی؟»گفت:«به خاطر وفاداری.»«مردم به خاطر وفاداری نمی میرند.»زن لبخند زد:«نمی میرند؟مذهب؟حکومت؟مگر به این چیزها وفادار نیستیم؟گاهی تا پای جان؟»ادی شانه بالا انداخت.زن گفت:«آدم ها بهتر است به هم وفادار باشند.»
«این را از من داشته باش.نگه داشتن خشم،زهر است.آدم را از درون می خورد.فکر می کنیم نفرت سلاحی است که به شخص آزارنده ی ما حمله می کند.ولی نفرت تیغ دو دم است.هر آسیبی که با آن برسانیم،به خودمان رسانده ایم.»
روبی ایستاد،ادی هم ایستاد.نمی توانست به مرگ پدرش فکر نکند.زمزمه کرد«ازش متنفر بودم.»پیر زن سر تکان داد.«بچه که بودم،زندگی را جهنم کرد.وقتی بزرگ شدم،بدتر شد.»روبی به طرفش رفت.با مهربانی گفت: «ادوارد.»اولین بار بود که او را با اسم صدا می کرد:«این را از من داشته باش.نگه داشتن خشم،زهر است.آدم را از درون می خورد.فکر می کنیم نفرت سلاحی است که به شخص آزارنده ی ما حمله می کند.ولی نفرت تیغ دو دم است.هر آسیبی که با آن برسانیم،به خودمان رسانده ایم.»
از او پرسید:«می توانید برخی از صفات منحصر به فرد مرحوم را به من بگویید؟می دانم با او کار می کرده اید.» دومینگز هوا را بلعید.با روحانی ها خیلی راحت نبود.انگشتانش را صادقانه به هم قفل کرد،انگار داشت به موضوع فکر می کرد،و با ملایمت زیادی که فکر می کرد در چنین موقعیتی باید از خود نشان دهد،شروع به صحبت کرد.بالاخره گفت:«ادی واقعاً عاشق همسرش بود.»انگشتان قفل شده اش را باز کرد،بعد به سرعت افزود:«البته،من هرگز او را ندیدم.»
ادی خواسته بود بگویید:«اگر این قدر خوب است،چرا تو این کار را نمی کنی،و من کار تو را؟»ولی چیزی نگفت.ادی هرگز چیزی را که عمیقاً حس می کرد نمی گفت.
همان روز صبح،جو مقدار حقوق جدیدش را به ادی گفته بود.سه برابر چیزی بود که ادی می گرفت.جو به ادی برای ترفیع رتبه اش تبریک گفت:سر تعمیرکار روبی پیِر،شغل سابق پدرش.ادی خواسته بود بگویید:«اگر این قدر خوب است،چرا تو این کار را نمی کنی،و من کار تو را؟»ولی چیزی نگفت.ادی هرگز چیزی را که عمیقاً حس می کرد نمی گفت.
مردم می گویند که عشق را«پیدا»می کنند،انگار عشق چیزی است که پشت سنگی پنهان باشد.ولی عشق صورت های بسیاری دارد و هرگز برای هیچ مرد و زنی یکسان نیست.پس چیزی که مردم پیدا می کنند،عشق خاصی است.
بطری را تکان می دهد،سعی می کند زمانی آن را بیندازد که وسط ماشین ها به زمین بیفتد،انگار این کار هنر است و او هم یک جور هنرمند.
ولی آن شب متروک نیست.دو نوجوان که نمی خواهند کسی آن ها را ببیند،آن جایند.دو نوجوان 17 ساله که ساعت ها قبل،پس از دزدیدن 5 بسته سیگار و 3 پاینت(پیمانه)ویسکی هارپرز قدیمی از مغازه ی مشروب فروشی،تحت تعقیب بوده اند.حالا الکل را تمام و بیشتر سیگارها را دود کرده اند.و خسته از آن شب،بطری های خالی را از بالای نرده های پوسیده آویخته اند.یکی شان می گوید:«جیگرش را دارم؟»دیگری می گوید: «نداری.»اولی بطری را می اندازد و آن ها برای تماشا،پشت نرده های فلزی پنهان می شوند.یک ماشین جان سالم به در می برد و بطری روی آسفالت متلاشی می شود.نفر دوم فریاد می زند:«یوهو،دیدی!»«جوجه،حالا تو بینداز.»می ایستد،بطری را در دست گرفته،و خط نه چندان شلوغ مسیر دست راست را انتخاب می کند. بطری را تکان می دهد،سعی می کند زمانی آن را بیندازد که وسط ماشین ها به زمین بیفتد،انگار این کار هنر است و او هم یک جور هنرمند.انگشتانش از هم باز می شود.تقریباً لبخند می زند.چهل پا پایین تر،مارگریت اصلاً به فکرش نمی رسد بالا را نگاه کند،هرگز فکر نمی کند روی آن پُل روگذر خبری باشد،به چیزی فکر نمی کند جز آن که ادی را،تا وقتی هنوز پولی برایش مانده،از آن جا خارج کند.حتی وقتی بطری ویسکی هارپرز قدیمی شیشه ی جلو را خُرد می کند و رگباری از شیشه پخش می شود،هنوز در این فکر است که کجای جایگاه تماشاگرها را بگردد.ماشینش به سمت دیواره ی بتونی تغییر جهت می دهد.بدنش مثل عروسک این سو و آن سو پرت می شود،به در و داشبورد و فرمان می خورد،کبدش پاره می شود و بازویش می شکند و سرش آن قدر محکم کوبیده می شود که دیگر صداهای آن شب را نمی شنود،صدای ترمز ماشین ها و بوق آن ها را نمی شنود،صدای فرار کفش های کتانی کف لاستیکی را هم نمی شنود که از پُل روگذر خیابان لِستر پایین می دوند و در تاریکی شب گم می شوند.
عشق،مثل باران،می تواند از بالا زوج ها را تغذیه،و با شعف اشباع کننده خیس کند.ولی گاهی،در گرما گرم خشمگین زندگی،رویه ی عشق خشک می شود و باید با مراقبت از ریشه هایش،خود را زنده نگاه دارد.
عشق،مثل باران،می تواند از بالا زوج ها را تغذیه،و با شعف اشباع کننده خیس کند.ولی گاهی،در گرما گرم خشمگین زندگی،رویه ی عشق خشک می شود و باید با مراقبت از ریشه هایش،خود را زنده نگاه دارد.حادثه ی خیابان لِستر،مارگریت را روانه ی بیمارستان کرد.حدود شش ماه بستری شد.سرانجام کبد آسیب دیده اش خوب شد،اما مخارج و مدت درمان برایشان گران تمام شد.بچه ای که می خواستند،به شخص دیگری داده شد.گناه مکتوم این قضیه،هرگز یک جا نماند-به سادگی مثل شبحی از شوهر به زن در حرکت بود.مارگریت مدت درازی ساکت بود.ادی خودش را غرق کار کرد.شبح،جایی را سر میزشان به خود اختصاص داده بود،آن ها در حضور او غذا می خوردند،در میان جیرینگ جیرینگ چنگال ها و بشقاب ها.فقط درباره ی چیزهای جزئی صحبت می کردند.آب عشقشان زیر ریشه ها پنهان شده بود.ادی دیگر هرگز روی اسبی شرط نبست و ملاقات هایش با نوئل کم کم پایان یافت،موقع صبحانه حرف چندانی با هم نداشتند،فقط یک تلاش مذبوحانه بود.
مارگریت از مایوهای بیکینی دخترهای جوان گفت و این که چطور هرگز شهامت پوشیدن چنین چیزی را نداشته. ادی گفت دخترها شانس آورده اند،چرا که اگر او بیکی نی می پوشید،مردها به کس دیگری نگاه نمی کردند.
شبی در ماه جولای،کنار اقیانوس قدم می زدند و آب نبات چوبی انگوری می خوردند،پاهای برهنه شان در ماسه های خیس فرو می رفت.به اطراف نگاه کردند و دیدند پیرترین افراد ساحل هستند.مارگریت از مایوهای بیکینی دخترهای جوان گفت و این که چطور هرگز شهامت پوشیدن چنین چیزی را نداشته.ادی گفت دخترها شانس آورده اند،چرا که اگر او بیکی نی می پوشید،مردها به کس دیگری نگاه نمی کردند.هر چند آن موقع مارگریت در اواسط چهل سالگی بود و باسنش پهن و لایه ای از خطوط کوچک دور چشم هایش شکل گرفته بود،یا قدرشناسی از ادی تشکر کرد و به بینی کج و فک پهنش نگاه کرد.آب های عشق شان دوباره از بالا فروریخت و مثل آب دریایی که پاهایشان را فرا گرفته بود،آن ها را خیس کرد.
روزهای آخر که سرطان بر او غلبه کرد،دکترها فقط گفتند«استراحت کن.سخت نگیر.»وقتی چیزی می پرسید، دلسوزانه سر تکان می دادند،انگار سرجنباندن دارویی بود که با قطره چکان تقسیم می شد.سرانجام فهمید این تشریفات است.رفتار مهربان،وقتی از کمک درمانده اند،وقتی یکی شان گفت«کارهایت را سر و سامان بده.» تقاضا کرد او را از بیمارستان مرخص کنند.در واقع دستور داد.
یک بار،از همسرش پرسید آیا خدا می داند او آن جاست؟مارگریت لبخندی زد و گفت:«البته»،حتی وقتی که اعتراف کرد که بخشی از زندگی اش را در مخفی شدن از خدا گذرانده، و در بخش دیگرش فکر می کرده که خدا به او توجهی ندارد.
گاهی،آن جا در بهشت،کنار هم دراز می کشیدند.ولی نمی خوابیدند.مارگریت می گفت روی زمین،وقتی می خوابی،گاهی خواب بهشت خودت را می بینی و آن خواب ها کمک می کنند آن را در اندیشه ات بپرورانی.ولی حالا هیچ دلیلی برای چنین خواب هایی وجود ندارد.در عوض،ادی شانه هایش را گرفت و دماغ را به موهای او مالید و نفس های طولانی و عمیقی کشید.یک بار،از همسرش پرسید آیا خدا می داند او آن جاست؟مارگریت لبخندی زد و گفت:«البته»،حتی وقتی که اعتراف کرد که بخشی از زندگی اش را در مخفی شدن از خدا گذرانده، و در بخش دیگرش فکر می کرده که خدا به او توجهی ندارد.
عشق از دست رفته هنوز عشق است.فقط شکلش عوض می شود.نمی توانی لبخند او را ببینی یا برایش غذا بیاوری یا مویش را نوازش کنی یا او را دور زمین رقص بگردانی.ولی وقتی آن حس ها ضعیف می شود،حس دیگری قوی می شود.خاطره.خاطره شریک تو می شود.آن را می پرورانی.آن را می گیری و با آن می رقصی.زندگی باید تمام شود،عشق نه.
گفت:«چه دلیلی؟چه دلیلی در کار است؟تو مُردی.چهل و هفت سالت بود.تو بهترین انسانی بودی که همه ی ما می شناختیم،و تو مُردی و همه چیز را از بین بُردی.و من هم همه چیزم را از دست دادم.تنها زنی را که عاشقش بودم،از دست دادم.»مارگریت دست هایش را گرفت:«نه،از دست ندادی.من درست این جا بودم.و تو در هر حال عاشقم بودی.«ادی،عشق از دست رفته هنوز عشق است.فقط شکلش عوض می شود.نمی توانی لبخند او را ببینی یا برایش غذا بیاوری یا مویش را نوازش کنی یا او را دور زمین رقص بگردانی.ولی وقتی آن حس ها ضعیف می شود،حس دیگری قوی می شود.خاطره.خاطره شریک تو می شود.آن را می پرورانی.آن را می گیری و با آن می رقصی.زندگی باید تمام شود،عشق نه.»
«آن نیپا.اینایم می گوید آن جا امن است.منتظرش بمانم.مطمئن باشم.بعد صدای بلند.آتش بزرگ.تو مرا سوختی.»دختر شانه های لاغرش را بالا انداخت:«امن نبود.»
دخترک گفت:«مرا سوختی.»ادی حس کرد فکش قفل شد.«چی گفتی؟»«تو مرا سوختی.آتش زدی.»صدایش صاف بود،مثل کودکی که درسی را از بر می خواند.«اینایم(مامانم)می گوید توی نیپا منتظر بمانم.اینای من می گوید پنهان شوم.»ادی صدایش را پایین تر آورد،کلماتش آرام و سنجیده بود.«از چی...پنهان می شدی،دختر کوچولو؟»دختر سگ پیپ پاک کنی را لمس کرد،بعد آن را در آب فرو برد.گفت:«ساندالونگ.»«ساندالونگ.» دختر به بالا نگاه کرد.«سرباز.»ادی کلمه را مثل چاقویی توی زبانش حس کرد.تصاویر به سرعت از ذهنش گذشت.سربازها،انفجار،مورتون،اسمیتی،کاپیتان.شعله افکن ها.زمزمه کرد:«تالا...»دختر از شنیدن اسمش لبخند زد و گفت:«تالا.»«چرا این جایی،در بهشت؟»دختر حیوان را پایین تر آورد.«تو مرا سوختی.مرا آتش زدی.»ادی پشت چشم هایش ضربانی حس کرد.سرش به دَوَران افتاد.تنفسش سریع شد.«در فیلیپین بودی ...آن سایه...توی آن کلبه...»«آن نیپا.اینایم می گوید آن جا امن است.منتظرش بمانم.مطمئن باشم.بعد صدای بلند.آتش بزرگ.تو مرا سوختی.»دختر شانه های لاغرش را بالا انداخت:«امن نبود.»
هر کس بر دیگری تاثیر می گذارد،و او هم بر دیگری،و دنیا پر از داستان است،ولی همه ی داستان ها یکی است.
صف هایی در روبی پیِر(نام شهر بازی)تشکیل می شد.همان طور که جای دیگری،صفی تشکیل می شد.با پنج نفر،در انتظار،پنج خاطره ی برگزیده،تا دختر کوچکی به اسم اِمی یا آنی بزرگ شود،عاشق شود،پیر شود و بمیرد،و سرانجام پاسخ پرسش هایش را بگیرد-که چرا زندگی کرد و به خاطر چه زندگی کرد.و در آن صف حالا یک پیر مرد سبیلو،با کلاه کتانی و بینی کج و معوج در مکانی به نام جایگاه شعف منتظر بود تا سهم خودش را از راز بهشت،با او در میان بگذارد:این که هر کس بر دیگری تاثیر می گذارد،و او هم بر دیگری،و دنیا پر از داستان است،ولی همه ی داستان ها یکی است.
سه مطلب قبلیم:
حُسن ختام: