من امروز دست به یه کاری می زنم که اثرِ اون فردا به خودم و خیلی ها بر می گرده.یه مسئولی امروز توی کشورمون یه تصمیم اشتباهی می گیره که تا سال ها و بلکه قرن ها بر سرنوشت مردم اثر می گذاره.یه نفر گردن کلفت اون ور دنیا یه تصمیم اشتباهی می گیره که تا قرن ها بر سرنوشت مردم کل جهان اثر می ذاره.
برای درک بهتر آنچه می خواهم بگویم به یک فیلم و یک کتاب اشاره می کنم:
فیلم«اثر پروانهای»:
شحصیت اصلی فیلم از کودکی،قادر به حفظ خاطراتش نیست.زمانی که بزرگ می شود روشی پیدا می کند که می تواند از طریق مرور دفترچه خاطراتش،به دوارن کودکی بر گردد و هر بار،برای عوض کردن گذشته اش، حوادثی را رقم می زند که در آینده ی او و دوستانش تاثیر زیادی می گذارد.فیلم می خواهد به ما گوشزد کند که کوچک ترین اعمال و رفتار ما در دوران کودکی می تواند بزرگترین اثرها را در دنیای بزرگسالی ما بگذارد.در صورت تمایل بخش پایانی این فیلم را ببینید:
کتاب«پنج نفر در بهشت منتظر شما هستند»:
ادی(ادوارد)شخصیت اصلی داستان پس از مرگش متوجه می شود که آنچه که در دنیا دیده و تصوراتی که در زمان حیات در ذهن خود درست کرده بوده،وجه و صورت دیگری نیز داشتند که او از آنها غافل بوده است.در می یابد که زندگی خودش و خیلی های دیگر که گاهی او هرگز در زمان حیات،آنها را به چشم خود ندیده بوده، بر زندگی یکدیگر اثر گذاشته اند.بخشی از این کتاب که یک داستان رو از دو زاویه دید متفاوت روایت می کند و با این مطلب ارتباط زیادی دارد را برای شما بازنویسی می کنم:
نقل یک داستان،از دو زاویه ی دید متفاوت.
صبح یکشنبه ای بارانی در ماه جولای،اواخر دهه ی1920را تصور کنید.ادی و دوستان توپ بیس بالی را که او نزدیک یک سال پیش برای تولدش کادو گرفته بود،این طرف و آن طرف می اندازند.لحظه ای را تصور کنید که توپ از بالای سر اِدی پرواز می کند و تو خیابان می افتد.ادی،با شلوار زرد قهوه ای و کلاه پشمی،توپ را دنبال می کند و جلو یک اتومیبل می دود.یک فورد مدلA.تایرهای ماشین روی زمین کشیده می شود،ویراژ می دهد، توپ را بر می دارد و به طرف دوستانش می رود.بازی زود تمام می شود و بچه ها برای بازی با ماشین حفاری ...به طرف دالان می دوند.ماشینی با مکانیزم چنگکی که اسباب بازی های کوچک را بر می دارد.
حالا همان داستان را از زاویه ی دیگری می گوییم.مردی پشت اتومبیل فورد مدلA نشسته،برای تمرین رانندگی آن را از دوستش قرض کرده.جاده از باران صبحگاهی خیس است.ناگهان،یک توپ بیس بال به خیابان پرت می شود،و پسری دنبالش می دود.راننده محکم روی ترمز می زند و فرمان را می گرداند.اتومبیل سر می خورد،و لاستیک روی زمین کشیده می شود.
مرد به شکلی کنترل را دوباره به دست می آورد،و مدلA به حرکت ادامه می دهد و کودک در آینه ی جلو محو می شود.ولی بدن مرد هنوز تحت تاثیر این فکر است که فاجعه چقدر نزدیک بود.شوک آدرنالین،قلبش را به تپش شدیدی وامی دارد.این قلب،قلبی قوی نیست و تپش،آن را تحلیل می برد.مرد احساس سرگیجه می کند و در یک لحظه سرش می افتد.اتومبیل تقریباً به اتومبیل دیگری می خورد.راننده ی دوم بوق می زند،مرد دوباره تغییر جهت می دهد.فرمان را می چرخاند،روی پدال ترمز می زند.در طول خیابان سُر می خورد،بعد به یک کوچه می پیچد.ماشین آن قدر می رود تا با پشت تراکتوری پارک شده برخورد می کند.صدای تصادفی کوچک. چراغ های جلو خرد می شود.تصادف،مرد را به فرمان می کوبد.پیشانی اش خونریزی می کند.از فورد مدلA بیرون می آید،خسارت را می بیند،بعد روی سنگفرش خیس،نقش زمین می شود.بازویش تیر می کشد.سینه اش آسیب دیده.صبح یکشنبه است.کوچه خالی است.همان جا جلوی ماشین،روی زمین باقی می ماند،کسی او را نمی بیند.خون سرخرگ های کرونر قلبش دیگر جریان ندارد.یک ساعت می گذرد.پلیسی پیدایش می کند. پزشک قانونی او را مرده اعلام می کند.علت مرگ حمله ی قلبی ذکر شده.قوم و خویشی ندارد.
یک داستان را از دو زاویه ی دید متفاوت دیدید.همان روز است،همان لحظه،ولی یک طرف،در یک گذرگاه،با پسر کوچکی که شلوار زرد قهوه ای پوشیده و سکه ها را داخل ماشین حفاری...می اندازند،با خوشحالی تمام می شود،و طرف دیگر،در یکی از سردخانه های شهر،جایی که کارگر سردخانه از دیدن پوستِ آبی آخرین جنازه،در شگفت است و کارگر دیگر را صدا می کند،به طرز بدی پایان می پذیرد.
مردِ آبی زمزمه می کند:«می بینی؟»داستان را از دیدگاه خودش به پایان می رساند:«پسر کوچک؟»
ادی به خود می لرزد.
زمزمه می کند:«آه،نه.»
این که هیچ چیز تصادفی نیست. ما همه به هم وصلیم.نمی توانی یک زندگی را از زندگی دیگر جداکنی، همان طور که نمی توانی نسیمی را از باد جدا کنی.
ادی سرش را تکان داد: «ما توپ بازی می کردیم.حماقت من بود که آن طور بیرون دویدم.چرا باید به خاطر من می مردی؟عادلانه نیست.» مرد آبی دستش را جلو گرفت. گفت: «عدالت،زندگی و مرگ را تعیین نمی کند. اگر این طور بود،هیچ آدم خوبی جوانمرگ نمی شد.»
...مرد آبی گفت:«خاک سپاری من،به عزاداران نگاه کن.بعضی شان حتی مرا خوب نمی شناختند،ولی آمده بودند.چرا؟هرگز پرسیده ای وقتی دیگران می میرند چرا مردم جمع می شوند؟چرا احساس می کنند باید این کار را بکنند؟«برای این که جان آدمیزاد،در عمق وجودش می داند که همه ی زندگی ها همدیگر را قطع می کنند. این که مرگ فقط یکی را نمی برد،وقتی مرگ کسی را می برد،شخص دیگری را نمی برد.در فاصله ی کوتاه بین برده شدن و برده نشدن،زندگی خیلی ها عوض می شود.«می گویی باید تو باید به جای من می مردی.ولی در طول زندگی ام روی زمین،انسان هایی هم به جای من مرده اند.هر روز این اتفاف می افتد.وقتی صاعقه یک دقیقه بعد از رفتن تو می زند،یا هواپیمایی سقوط می کند که ممکن بود تو در آن باشی.وقتی همکارت مریض می شود و تو نمی شوی.فکر می کنیم این چیزها تصادفی است.ولی برای همه شان تعادل وجود دارد.یکی می پژمرد؛دیگری رشد و نمو می کند.تولد و مرگ بخشی از یک کل است.»
...مرد آبی گفت:«غریبه ها،خانواده ای اند که هنوز با آن ها آشنا نشده ای.»
...مرد آبی گفت:«هیچ عمری هدر نمی رود،تنها زمانی که هدر می دهیم،زمانی است که فکر می کنیم تنهاییم.»
چکیده ی حرفی که می خواستم با انتشار این مطلب بزنم این بود:
حواسمون باشد:گفتن عبارت های«به تو ربطی نداره» و«دلم می خواد»هر چند گاهی دلمان را خنک می کند ولی باید بدانیم که این عبارت ها خیلی هم صحیح نیستند.چون من و شما هر جای این عالم که باشیم،قصه ی یک داستان واحد رو پیش می بریم.چه بدانیم و چه ندانیم.چه بخواهیم و چه نخواهیم،همه ی ما شخصیت های اصلی یک داستانیم و حوادث یک داستان کاملاً واقعی رو رقم می زنیم.کوچکترین اعمال و رفتار ما در هر گوشه ای از این دنیا،بر روی زندگی خودمان و تمام مردم دنیا اثر می گذارد!
مطالبی که هفته ی گذشته منتشر کردم:
خوشبختانه نوشته های خوب،در چند روز اخیر،خیلی زیاد شدند و انتخاب چند تا از بین آنها کمی سخت شده ولی چون قول دادم،به ناچار این چند تا رو انتخاب کردم.به عنوان مطالبی که حیفه که کم خوانده شوند یا چه بهتر که بیشتر خوانده شوند(بدون ترتیب!):
دوستان عزیزی که جای مطلب خوبشون اینجا خالیه به بزرگی خودشون ببخشند.
حُسن ختام: