پدر و مادر عزیزم!
ای کاش هیچ تلاشی برای تربیت من نکرده بودید.
ای کاش وقت عزیزتان را هیچ گاه برای این کار بیهوده صرف نمی کردید.
افسوس!وقتی متولد شدم، کودکی معصوم بودم.تا زمانی که شما تصمیم به تربیتم گرفتید.
مرا تربیت کردید و بعد از تربیت شما:
معصومیتم از دست رفت و دیگر هرگز هم برنگشت.چون بعد از تربیت شما من تازه بی تربیت و بی ادب شدم. فحش دادن، دعوا، ریاکاری، دروغ، تهدید، ضرب و شتم و خیلی کارهای بد دیگر را از شما یاد گرفتم.
من اصلا توی عمرم سگ را ندیده بودم. چون فقط گنجشک را می شناختم، حدس زدم که سگ هم حتماً چیزی شبیه به گنجشک است. یکبار که خیلی شاداب بودم و از در و دیوار خانه بالا می رفتم. پدر به من گفت:«بنشین!»، گوش نکردم. دو سه بار دیگر همین کلمه را تکرار کرد، ولی من گوش نکردم. بنابراین پدر تصمیم گرفت مرا تربیت کند. پس این بار با فریاد به من گفت:«پدرسگ بنشین!»و من همان جا که بودم نشستم. مانند گنجشکی که از دست گربه ای می گریزد و ترسان و لرزان بر روی شاخه ی کوچک درختی می نشیند. دو روز بعد چند بار از پدر خواستم تلویزیون را برای من روشن کند تا تماشا کنم. روشن نکرد. به این نتیجه رسیدم که همان طور که پدر مرا تربیت کرد، باید او را باید تربیت کنم تا از این به بعد به حرفم گوش کند. پس با صدای بلند به او گفتم:«پدرسگ روشن کن!»ولی نمی دانم چرا پدر به جای این که مانند من تربیت شود و از آن به بعد به حرفم گوش کند، مرا آن قدر با کمربند چرمی اش زد که چند صلیب شکسته بر روی بدنم نقش بست. تا مدتها هر کس بدن برهنه ی مرا می دید گمان می کرد من یکی از طرفداران پر و پا قرص هیتلر هستم!
چقدر عجیب است:
برخی از والدین، فرزندشان را امروز برای کارهایی تنبیه می کنند که دیروز خودشان به او یاد دادند!
دو مطلب قبلیم:
فهرست نوشته هایی که توی روزهای گذشته خواندم و به نظرم حیفه که کم خوانده شوند یا چه بهتر که بیشتر خوانده شوند(بدون ترتیب!):
دوستان عزیزی که جای مطلب خوبشون اینجا خالیه به بزرگی خودشون ببخشند.
حُسن ختام:یک بین شعر از جناب مولانا و یک حدیث زیبا:
مولانا:
چون که با کودک سر و کارت فتاد
هم زبان کودکان باید گشاد