سلام بر تو که سین سلام بر تو رسید/سلام گرد جهان گشت جز تو نپسندید
در این نوشته قصد دارم از کتاب«ضیافت»افلاطون،ترجمه ی محمدعلی فروغی،برای شما بنویسم.کسی که باعث خواندن این کتاب شد کسی نبود جز استاد الهی قمشه ای که در یکی از سخنرانی های خودش به حضار سفارش کرد که چند کتاب کوچک ولی پر بار را حتماً بخوانند.یکی از آن کتابها همین«ضیافت»بود.خواندن این کتاب صد و شصت صفحه ای لحظه های خوشی را برایم فراهم کرد.سه بخش از این کتاب خیلی جذاب بود.دو بخش را به طور مفصل برای شما بازنویسی می کنم و از بخش سوم چیزی نمی نویسم تا مجبور شوید به سراغ کتاب بروید.می دانم خیلی از شما همین الان در جوابم فرموید:«زهی تصور باطل،زهی خیال محال!»
این کتاب صفحه های زیادی ندارد و کتاب کوچکی است.خواندن کل آن وقت زیادی از شما نمی گیرد.ولی جالب است که بدانید مشاهیر یونان در چهار قرن پیش از میلاد مسیح،چه در سر می پرواندند و چگونه بحث و گفت و گو می کردند.
جناب قمشه ای سومپوسیون یا سمپوزیوم(نام اصلی و یونانی کتاب) را برگزاری مراسمی برای گفت و گو و نوشیدن شراب ترجمه کردند.حالا این مهمانی مورد نظر کتاب در کجا و برای چه تشکیل شده است؟این مهمانی در خانه ی شخصی به نام آگاتون برپا شده بود و علتش هم جشنی به شکرانه ی موفقیت وی در تالیف اولین نمایشنامه ی تراژدی اش بوده است.
معروف ترین آدمی که توی این مهمانی بوده و معرف حضور همه شما است جناب سقراط است.هر مهمانیی که سقراط پا می گذاشت،میزبان با شور و شعف زایدالوصفی فریاد می زد:«مهمان داریم،چه مهمانی!»
آدمهایی که توی مهمانی بودند به خاطر این که شب قبلش نیز در جشنی مشابه،در همان خانه ی آگاتون حضور داشتند و بیش از حد شراب نوشیده بودند،تصمیم می گیرند که شراب کمتری بنوشند تا بتوانند دو کلام بیشتر با هم اختلاط کنند.البته یکی از میان جمع می گوید که سقراط استثناء است و در هر حالت می تواند تسلّط خود را حفظ کند.(مثل این که مقاومت سقراط در برابر این نوشیدنی خیلی زیاد بوده!)بالاخره همگی تصمیم می گیرند که به اندازه ای شراب بنوشند که حالی به حالی نشوند.
وقتی می خواهند موضوع بحث را تعیین کنند.یکی از میان جمع می گوید که در شگفتم که شاعران در وصف تمام خدایان و خیلی از چیزهای چرت و پرت و جفنگ،شعر و سرود ساخته اند ولی هیچ کس در وصف اروس-خدای عشق-یه غزل هم نسروده و چیزی نگفته است.بنابراین تصمیم می گیرند که در مورد خدای عشق صحبت کنند.
یکی دو نفر صحبت می کنند تا نوبت می رسه به شخصی به نام آریستوفانس.این بنده ی خدا می گوید برای این که مفهوم عشق بهتر درک شود من اول باید از طبیعت آدمیزاد و چیزهایی که بر سرش آمده حرف بزنم.این آدم یه مشت حرف های عجیب و غریب می گوید که در پایان همه تحسینش می کنند ولی خدا وکیلی اگر الان هر کسی در هر گوشه ای از جهان این حرفها را بزند به عقلش شکّ می کنند که هیچ،احتمالاً یک کاری هم دستش می دهند.البته از یک کمدی نویس نباید جز این،انتظار داشت.می خواستم خلاصه ی حرفهای او را در اینجا بیاورم ولی بی خیال شدم و مو به موی حرف هایش را آوردم تا خدای نخواسته از دُرهایی که او سُفته بود،چیزی کم نشود.
شکّ ندارم که اگر شروع به خواندن حرف های او کنید تا آخرش را خواهید خواند.حداقل فایده ی وقتی که می گذارید این است که ریشه ی عبارت«نیمه ی گمشده»و این که«چه جوری گم شد؟!»و«چه جوری پیدا می شود؟!»را در لابلای حرفهای آریستوفانس پیدا خواهید کرد.پس این شما و این هم افاضات نامبرده.
آریستوفانس گفت:...به عقیده ی من هنوز نوع بشر معنی ِ توانایی و قدرت عشق را ندانسته،اگر می دانست سراسر زمین را،پرستشگاه عشق،می ساخت.تا با شکوه ترین شعائر و مراسم و هدیه های خویش را تقدیم و تقدیس نامش گرداند.و قربانی ها نیازش سازد.زیرا وی از سزاوارترین خدایان است که باید پرستیده شود و نشده.چه عشق نزدیکترین دوست آدمیان است و شفابخش دردهایی است که راه خوشبختی و سعادت را بر بشر فرو بسته اند.من قدرت عشق را برای شما توصیف می کنم و شما هم به دیگران بازگویید.در آغازِ سخن بگذارید از طبیعت آدمی و آنچه بر او گذشته است چند فرازی بگویم.
نخست سزوار است که بر سابقه ی طبیعت بشری و حوادثی که بر او گذشته و از ایام قدیم و روزگاران گذشته که بر خلاف وضع امروزش بوده است،آگاه شوید.
زیرا بشریت در آغاز،وجودش تنها به دو جنس نر و ماده خلاصه نمی شد،بلکه سه نوع بودند که سوّمی،هم خاصیت مردی را داشت و هم خصوصیت زنی را.امّا از آن نوعِ مشترک،امروز جز نامی از آن بر جای نمانده که آن را هم در موارد دشنام و ناسزا به کار می برند.علاوه بر این،انسان در آن روزگاران شکلی گِرد داشت و پشت و پهلوهایش دایره یی را تشکیل می دادند.و از آن گذشته دارای چهار دست و چهار پا بود و دو چهره ی کاملاً همانند هم داشت که در دو طرف سر و بر روی گردن که آن هم گِرد و دایره شکل بود،قرار داشت.و همچنین چهارگوش و دو آلت تناسلی داشت و دیگر اعضای بدنش نیز به همین تناسب بودند.این بشر هم مانند انسان های امروزی بر روی دو پا می ایستاد و به هر سوی که می خواست حرکت می کرد و راه می رفت.ولی هرگاه که می خواست تند بدود از هر هشت دست و پای خود استفاده می کرد و چرخ زنان به جلو حرکت می کرد.
دست انداز:مطمئنم تا همین جا هم کف و خون قاطی کردید!حالا ادامه را داشته باشید:
امّا وجود آن طبایعِ سه گانه بدین علّت بوده است که طبیعت مردانه از خورشید،و طبیعت زنانه از زمین و آن جنس خنثی(ذو مشترک)فرزند ماه بوده و شکلی گرد و مدور،مانند شکل مهتاب داشته و ماه طبیعتی خنثی دارد.یعنی هم خاصیّت آفتاب را در خود دارد و هم خاصیّت زمین را و چون انسان ها زاده ی این اجرامِ فلکی بودند به همین سبب شکل آنها هم گِرد بود و حرکتشان هم دایره وار.
انسان های آن زمان مانند نیاکان خود گِرد بودند،قدرتشان فوق العاده بود و غرورشان بی پایان و به خود مغرور بودند تا آنجا که بر آن شدند تا بر خدایان یورش برند.
حکایتی که هومر درباره ی افیالتس و اتوس روایت می کند مربوط به همان انسان هاست که می خواستند راهی به آسمان بیابند و به خدایان حمله برند.از این روی زئوس و دیگر خدایان در آسمان شورای مشورتی تشکیل دادند تا بیندیشند که چگونه باید از عهده ی این انسان ها برآیند،ولی فکرشان به جایی نرسید.
زیرا از سویی هلاک این نوع بشر را که قربانی به درگاهشان می کرد،پذیرا نبودند.و از طرف دیگر ظهور گستاخی و عناد و سرکشی او را بر نمی تافتند و چون مشاوره به طول انجامید زئوس دیگر خدایان را امر به سکوت کرده و چنین گفت:
گمان می کنم راه چاره یی بیندیشیده ام که هم نوع بشر را بگذاریم زنده بماند و هم کاری کنیم که از گستاخی خود دست بردارد و آن این که بشر را ضعیف تر سازیم و من می خواهم که هم اکنون آنها را از میانه به دو نیم کنیم.بدین گونه آنها،هم ضعیف تر می شوند و هم برای ما مفیدتر،زیرا عده ی پرستندگان ما هم دو برابر می شود.در نتیجه ما از دو جهت بهره مند می گردیم.از این طرح،آنها بر رویِ دو پا خواهند ایستاد و راست راه خواهند رفت و اگر باز هم گستاخی کنند،بار دیگر نیز آنها را به دو نیم خواهیم کرد تا فقط یک پا داشته باشند و ناچار شوند که برای راه رفتن روی یک پا جست و خیزکنان حرکت کنند.
دست انداز:اگر نیاکان ما به خدا یورش نبرده بودند الان هر دو نیمه ی ما سر جاش بود!
زئوس پس از ادای این سخنان،آغاز به دو نیم کردن انسان ها کرد و همانگونه که میوه یی را از وسط می برند و یا تخم مرغی را به وسیله تار مویی یه دو نیم می کنند،همه ی انسان ها را به دو نیم کرد.آنگاه آپولن را فرمان داد تا هر یک از نیمه ها را گرفته و سرِ وی را بر روی گردنش بچرخاند و رویش را به طرف بُریدگی بگرداند تا بشر با دیدنِ آثار بریدگی آرامتر و مطیع تر گردد و از غرورش بکاهد،و سپس به آپولن فرمان داد که به مداوای زخم های بریدگی بپردازد.آپولن هم به درمان جراحات و زخم های هر یک از دو نیمه پرداخته و انسان را به صورت کنونی اش درآورد.
دست انداز:هنوز مو بر تنتان سیخ نشده است؟!وجداناً اگر کمتر از هجده سال دارید بی خیال بقیه متن شوید:
بدین گونه انسان های نخستین،به دو نیمه شدند و چون عملیات مذبور پایان یافت.هر یک از آن دو نیمه ی دور مانده از اصل خویش روزگارِ وصل خویش را باز می جست و با تلاش به اتصال با نیم دیگر،بازوان خویش را به گردش حلقه می زد تا مگر از او دور نماند و به حالت پیشین خود بازگردد،ولی میسر نمی شد.پس جمیع آن نیمه ها به اعتصاب پرداخته،بر آن شدند که هیچ یک بدون دیگری کاری انجام ندهند.و در نتیجه همگی ناتوان گردیده،پیاپی از بینوایی می مردند و هر نیمه چه مرد و چه زن،که هنوز زنده بودند نیم دیگر خود را همچنان در آغوش می داشت تا خود نیز بدو ملحق گردد.
زئوس چون این حالت بدید.دلش به رحم آمد و تدبیری دیگر اندیشید.پس آلات تناسلی آنها را به جلو برگردانید ،تا نیمه ی نر و ماده یکدیگر را در آغوش می کشند،سبب تداوم نسل انسان ها فراهم گردد.و چون این دو نیمه ی نر و ماده با هم جمع گردند سبب تلذذ و بهره مندی آنها با یکدیگر شوند.
دست انداز:من به جای زئوس از بابت بلاهایی که سر خودم و شما آورده،معذرت می خواهم!
از آن وقت عشق متبادلی میان افراد نوع بشر پدید آمد و طبایع متوافق و هماهنگی نهادشان را به هم پیوست. تا در نتیجه هر دو فرد را یکی گردانیده و ترس و و حشت نیمه های از هم جدا گشته را تسکین داده.و با این پیوند است که ما می خواهیم زخم جدایی را شفا داده و بدین وسیله به اصل خویش بازگردیم.
پس بین هر یک از این نیمه ها،همیشه دوستی یی صادق و همدمی مخلص و ناب و خوش و خرسند برقرار است،بدان گونه بر وفق طبیعت و مُراد او باشد.و هرگاه که به نیم دیگر خود بپیوندد سابقه محبت و عشق و رابطه ی اشتیاق و احتیاج و نیازِ به اجتماع آنچنان در آن ها پدید می آید که با همدیگر پیوسته می گردند.به طوری که هر کدام از آنها،حتی تحمل یک لحظه جدایی از دیگری را پذیرا نمی شوند.و در اینجاست که این پیوستگان هر کدام حیات و هستی خویش را با رغبتی هر چه تمامتر،در طلب هدف و مقصودی که خود نمی دانند چیست به دیگری می سپارند.و اروس(خدای عشق)هم می کوشد که انسانها را به یکدیگر نزدیکتر کند و زخم آنها را شفا بخشد.
دست انداز:می خواهید از سایر معماهای نیمه ی گمشده سر در بیاورید،ادامه را بخوانید:
پس چنانچه گفتم،هر یک از ما نیمه ی گمشده ی یک انسان دیگر است و به همین جهت هر کسی مدام در جستجوی نیمه ی دیگر خویش است.امّا همه ی مردانی که نیمه یی از یک جنس مختلط مرد و زن هستند،به زنان عشق می ورزند و اغلب مردان زناکار و همچنین زنان هوسبازی که به دنبال مردان می روند و زناکارند از همین قماشند،ولی زنانی که نیمه یی از جنس یک زن می باشند به مردان تمایلی ندارند،بلکه بیشتر به زنان میل می کنند و آن گروه از مردانی که نیمه یی از یک مرد می باشند،به دنبال مردان می روند،یعنی مادامی که جوان هستند مردان را دوست دارند و به این دل خوشند که در کنار مردان به سر برند و با آنها دمخور باشند و یا اینکه با آنها هم آغوش گردند و آن گروه از مردان که صفات مردی را بیشتر از دیگران دارند،عالی ترین جوانان می باشند و اینانند که چون بزرگ شوند،فرمانروایان ما می شوند و این خود دلیل بر برتری آنهاست...و طبع آنها به عشق مایل است و دعوت عشق را اجابت می کنند.البته،این گروه وقتی به مردی می رسند به پسران عشق می ورزند و ازدواج و تولید مثل برای زنها از روی علاقه نیست،بلکه به این جهت است که قانون آنها را به این کار وادار می سازد و اگر آنها را به خود رها کنند به ازدواج تن در نمی دهند،البته بعضی از مردم،این جوانان را به بی شرمی و هرزگی متهم می سازند و این به نظر من شرم آور نیست،بلکه از روی شجاعت و دلیری آنهاست.چه آنها می خواهند با کسانی دوستی کنند که مثل خودشان هستند.
در هر حال،وقتی آدمی به نیمه ی خوبش می رسد،خواه نیمه ی او زن باشد و خواه مرد،احساس رافت و عشق و خویشاوندی می کند و اگر بتواند،نمی خواهد حتی یک لحظه هم از نیمه ی خوبش جدا گردد و حاضر است سراسرِ عمر خویش را با معشوق بازیافته ی خود به سر برد،امّا اگر از او علتش را بپرسید نمی تواند پاسخ آن را جواب گوید،چه پیوند عشق آنها با هم،به سبب بهره مندی عاشقانه نمی باشد،بلکه آن چیزی ماورای روح و جان آنهاست که زبان تاب بیان آن نیست و خود به ابهام،آن را درک می کنند،امّا علّت آن را بر زبان نتوانند آورده و همگی را کمال مطلوب همین است که ذرات اجزاء هر یک به دیگری آمیزد و در او بُگدازد تا گم گشته ی پیشین خد را بازیابند و انگیزاننده این عشق و اشتیاق ما جز این نیست که در بدایت حال خود یکی بوده،اینک درصدد آنیم که در نهایت نیز بدان حالت بازگردیم.
اکنون فرض کنید که هفائیستوس آهنگر با ابزار کارش نزد دو عاشق که در کنار هم آرمیده اند حاضر شود و از آن دو بپرسد که آنها از یکدیگر چه می خواهند،جواب او را نتوانند داد.و فرض کنید که باز از آنها بپرسد که:«اگر می خواهید من می توانم شما را بگدازانم و به هم پیوند دهم تا یکی شوید و همیشه با هم باشید و در دنیا و آخرت نیز یکی بوده و از هم جدا نشوید.آیا آرزوی شما این است؟»گمان نمی کنم که عاشق و معشوقی نباشند که این خواسته را نپذیرند و حس نکنند که چنین وحدانیتی نهایت آرزو و خواست آنهاست.آری چنین است.و سبب این امر هم این است که ما از ازل چنین بوده ایم و آرزوی رسیدن به آن وضع آغازین را ما عشق می نامیم.
همان طور که گفتم زمانی بود که آدمی موجودی تام و کامل بود،ولی چون به گستاخی و شرّ گرایید،خداوند هم او را به جُرم انجام اعمال خلاف و گستاخی از یکدیگر جدا و پراکنده ساختند،همان گونه که اهالی لاکه دمون و آرکادیها را در روستاها پراکنده کرد و هنوز هم این خطر وجود دارد که اگر خدایان را اطاعت نکنیم،یک بار دیگر باز ما را دو نیمه سازند و آن وقت ما همچون تصاویر نیم رخ برجسته ی روی سنگهای گورها که گویی از وسط به دو نیمه شده اند،فقط نیمی از چهره مان باقی بماند و یا به شکل چوب خط درآییم.بدین سبب هر کسی باید دیگران را وادار کند که خدایان را اطاعت کنند و به آنها احترام بگذارند و پرهیزگار گردند تا ما از این بلا که تهدیدمان می کند،در امان بمانیم و به جایی که اروس خدای عشق ما را رهبری می کند برسیم.
دست انداز:بازم خدا را اطاعت نکنید؟ببینید می توانید کاری کنید که دوباره از وسط نصفمان کنند!
هیچ کس نباید از فرمان اروس سر برتابد،زیرا نافرمانی از او کینه ی خدایان را بر علیه ما بر می انگیزاند.اگر ما با دل صافی که داریم، دوستی این خداوند را جلب کنیم،عشق حقیقی را که در روزگار ما نادر و کمیاب است،به دست خواهیم آورد.یقیناً رسیدن به چنین سعادتی در روزگار ما برای کمتر کسی مقدور است.پس بر ما لازم است که با خلوص نیّت روی نیایش به درگاه خدایان آورده به اطاعت از فرمان سرورمان خداوند عشق پردازیم. زیرا نافرمانی و تمرّد از خدایان بر خلاف رضای اوست و امیدوار توانیم بود که بدین حُسن اطاعت،نیمه های گم گشته و ناجُسته ی خود را بازیابیم و این سعات را نصیب خود سازیم.
دست انداز:حالا دیگر نوبتی هم که باشد نوبت سقراط است.این شما و این شرح و بازنویسی دومین بخش جذاب این کتاب:
در این مهمانی وقتی نوبت به سقراط می رسد،می گوید:«پرداختن به سخنانی مانند سخنان شما از عهده ی من بر نمی آید.اگر بعد از سخنرانی های شما بخواهم نطقی به شیوه ی شما آغاز کنم خودم را مسخره کرده ام.امّا حاضرم حقیقت را به شیوه ی خودم و نه به روش شما،آشکار کنم.»و بعد از مقداری بحث در مورد عشق با آگاتون(همان میزبان)،آگاتون گفت که:«سقراط من نمی توانم تو را مجاب کنم.»و سقراط گفت:«تو مجاب ساختن حقیقت را نمی توانی،امّا سقراط را می توانی!»
در ادامه سقراط گفت و گوهایش با زنی به نام دیوتیما که بنا به قول سقراط،کاهنه ای صاحب فضیلت و کرامت بوده را برای حاضرین نقل می کند.گفت و گوهایی بسیار خواندنی و ناب درباره عشق.به نظرم این گفت و گوها، بهترین و خواندنی ترین قسمت این کتاب بود.این سوال برای خودم پیش آمد که:«چگونه -دیوتیما-که حتی از سقراط بیشتر می فهمیده این قدر گمنام و مهجور است؟اگر این کتاب نبود شاید حتی ما هرگز اسم او را هم نمی شنیدیم.
بخش هایی از گفت و گوهای سقراط و دیوتیما و نقل قول های جالب سقراط از او را برای شما می آورم:
گفتم(سقراط):ای دیوتیما اگر نه دانا در طلب خردمندی و دانایی باشد و نه نادان،پس جویندگان دانایی چه کسانی هستند؟
گفت(دیوتیما):جواب این مطلب را هر کودکی می داند.اینها کسانی هستند که در میان دانایی و نادانی قرار دارند.
در همه ی وجود ما،حتی اخلاق و آرزوها و پندارها و شادی ها و آلام و بیم و امیدهای ما.هیچ کدام آنها نیستند که در گذشته بودند و مدام دستخوش تغییر و دگرسانی هستند و پیوسته جای خود را به چیزهای تازه می دهند. یکی به وجود می آید و دیگری از بین می رود و شگفت تر از همه این که حتی شناختها نیز می آیند و می روند و ما از لحاظ دانشها و شناخت هایمان نیز هرگز به یک حالِ پایدار باقی نمی مانیم.و هنگامی که گمان می کنیم درباره ی یک مطلب به اندیشه فرو می رویم،در همان لحظه آگاهیم که شناخت ما از بین رفته است.زیرا فراموشی در واقع از بین رفتن شناسایی است و از ره یادآوری،شناخت تازه یی به جای آنکه از بین رفته است،در ما ایجاد می شود،به نحوی که به نظرمان چنان می رسد که این شناسایی جدید همان شناسایی گذشته است.
دیوتیما قیافه فیلسوفانه یی به خود گرفت و گفت:اگر تو سخت کوشی و فداکاری مردان را در راه کسب نام و شهرت ملاحظه کنی،عشق آدمی را به دوام و جاوادنگیِ نام و نشانش موافق و هماهنگ آنچه که گفتم خواهی دانست.مردانی که سوای از رغبت و علاقه جسمانی،عقیده و ایمان به جاودانگی ندارند،باید آنها را نادان و احمق بدانی و از کارهایی که انجام می دهند حیرت کنی،زیرا آنان برای کسب نام و نشان حاضرند که خود را در معرض خطرهایی قرار دهند که هرگز برای فرزندان خود نیز به چنین خطرهایی تن در نمی دهند.در این راه مال خود را نثار می کنند و تمام مصایب را بر خود پذیرا می شوند و حتی از مرگ و مردن هم نمی ترسند.
اما جانها و ارواح نیز زاییدن و آفرینش دارند.افرادی هستند که به جان بیش از جسم زاینده اند و بالنده.اگر بپرسی جان این ها چه می آفریند؟می گویم فرزندانی شایسته که سزاوار مقام جان باشند،یعنی دانایی و فرزانگی.شاعران و هنرمندان،جانهای زاینده و بالنده دارند.اما بزرگترین خردمندی،خرد و معرفتی است که به تنظیم امور خانواده و اجتماع مربوط است و آن تسلّط بر خود و حق طلبی و اعتدال نامیده می شود و احوال حکومت ها و خانواده ها را درست و منظم بر پا می دارند.
هومر و هزیود و دیگر شاعران بزرگ،آثار جاودانشان،فرزندان آنها هستند و کسیت که آرزو نکند که چنین فرزندان برومندی داشته باشد؟و همچنین از لیکورگ که آثار معنوی اش لاکه دایمون و حتی بهتر بگویی که همه یونان را نجات داد،رشک نورزد.از همین گونه است سولون-که او را پدر قوانین آتن می نامند-که به خاطر ایجاد قوانین،مردم کشور این قدر برایش احترام می گذارند و همین طورند مردان دیگری میان یونانیان و بیگانگان که کارهای شایسته و بزرگی را انجام داده اند و مردم به تجلیل آنها پرداخته و به خاطر فرزندانی که از خود به یادگار گذاشتند اند،مردم برای یادبود آنها در همه جا معابدی برپا کرده اند و حال آنکه به سبب فرزندان ِ تنی،حتی برای یک نفر هم معبدی نساخته اند.
مردم برای یادبود آنها در همه جا معابدی برپا کرده اند و حال آنکه به سبب فرزندان ِ تنی،حتی برای یک نفر هم معبدی نساخته اند.
ای سقراط عزیز!اینها کوچکترین رموز عشق بود که با تو در میان نهادم،تا آگاه شوی.اما اگر طالب و سالکِ راه عشق باشی می توان اسرار و رموز بزرگتر آن را بر تو نیز نمایان سازم.ولی نمی دانم که آیا قادر خواهی بود که بدانها برسی یا خیر!
به هرحال،من کوشش خواهم کرد که راه را بر تو بنمایانم،اگر می توانی در پی من بیا.کسی که بخواهد راه عشق را درست بپیماید باید در دورانِ جوانی به زیبا چهره یی دل بندد.
و اگر راهبرش راه را درست به او نشان داده باشد،فقط دل به یک زیباروی می بندد و این دلبستگی اندیشه خوب و زیبا برای وی پدید می آورد و وقتی که چنین شد،آنگاه پی خواهد برد که زیبایی یک بدن همانند زیبایی بدن های دیگری است و از این روی به طور کلی دلباخته تنها یک بدن می گردد.
با پدیدار شدن چنین شناختی او عاشق همه ی بدنهای زیبا خواهد شد و از شوق و شور شدید فقط به یک بدن دست خواهد کشید.زیرا یک بدن در نظر وی کوچک و بی معناست.اما پس از این مرحله متوجه زیبایی روح خواهد شد و آن را مراتب بالاتر از زیبایی بدن خواهد شمرد و هنگامی که به مرحله بالاتر می رسد،درک می کند که زیبایی جان بالاتر از زیبایی بدن است و در نتیجه،اگر به روحی با فضیلت و پرهیزکار که از زیبایی رُخسار بهره اش کمتر باشد برخورد نمود به او دل می بندد و عشقش را به دل می گیرد و پیوسته در اندیشه او خواهد بود و افکار و اندیشه هایی را می جوید و می آفریند که بتواند،آن را بهتر و کامل تر سازد و بدین گونه به مقامی می رسد که بتواند زیبایی را در قوانین و اجتماعات و اخلاقیات و تدبیر کشورداری جای دهد و خویشی و یگانگی را که بین اینها هست باز می شناسد و زیبایی بدنی را کوچک و حقیر می شمارد.
اینجاست که بر او روشن می گردد که زیبایی یک فرد در برابر زیبایی اجتماع بسی کم ارزش است و دراین مرحله متوجه شناخت آنها خواهد گردید،تا زیبایی آنها را نیز رویت کند و چون به این ترتیب چشمش به مظاهر متعدد زیبایی گشوده شود دیگر پایبند یک مظهر واحد نخواهد و اسیر زیبایی یک پسر یا یک مرد یا یک کَشِش اخلاقی نخواهد شد.بلکه به میان دریای امواج زیبایی می راند و در آنجا به پیرامون خود نظر می افکند و از عشق بی پایان به حکمت و دانش روی می آورد و سخنان و اندیشه های زیبا،می آفریند و با کمک نیرویی که در این موقعیت بر او مسلّط می شود و می تواند یگانه شناسایی ویژه یی را که موضوع ان زیبایی است به دست آورد.
ای سقراط من از تو می خواهم که هم اینک همه ی دقت خود را به کار اندازی.کسی که در عشق تا این مرحله تربیت یافت و شاگردی مکتب عشق را حاصل کرد و مراحل مختلف زیبایی را ادراک کرد و به پایان راه خود رسید. ناگهان طبیعتی بر او آشکار می شود که زیبایی اش بی پایان است و این غایت و سرانجام همه ی کوشش ها است و این همان زیبایی خارق العاده یی است که او به خاطر آن،این همه مشقت و سختی را بر خود هموار ساخت و این زیبایی،جاودانه است.نه به وجود می آید و نه فانی می شود.نه کوچکتر می شود و نه بزرگتر می گردد و سرشت آن این طور نیست که از یک جهت زیبا باشد و از جهتی دیگر زشت.یا حال زیبا باشد و وقتی دیگر نازیبا و در یک جای زشت باشد و در جای دیگر زیبا و یا به نظر گروهی زیبا باشد و به نظر گروهی دیگر نازیبا و به یک چشم زیبا بیاید و با چشمی دیگر نازیبا.بلکه از هر جهت و به چشم همگان و در همه جا و در هم حال زیباست.به رخسار و دست و اندام در زیبایی نظر ندارد.
در سخنرانی و دانش اندوزی هیچ کس مثل و مانندش نیست و نظیرش را در هیچ موجود زمینی و آسمانی نتوان یافت.زیبایی او مطلق است و بی نظیر و جاودانه.
چیزهای زیبایی که در این جهان مشاهده می کنی همه از زیبایی او نشات می گیرند،ولی او از این بخششها کاستی نمی یابد و از دگرگونی و کم و کاست و افزایش در امان است.آن کس که به رهبری عشق،زیبایی های خاکی و زمینی را بنگرد و نیز اگر آنها را چون پلکانی به کار گیرد که او را پله پله به هدف و مقصود برسانند،از یک زیبایی به دو زیبایی می رسد و از آنجا به زیبایی تن و اندام و به طور کلّی از آنجا نیز به زیبایی اخلاق و منش و رفتار نیکو،و چون از آن گذشت،به زیبایی خرد و حکمت می رسد و از زیبایی دانش و حکم به زیبایی دانش مطلق و بی پایان که آن را بیان کردم.این دانشی است که هدف و غایت و مقصود خود اوست.
ای سقراط عزیز!در این هنگام است که زندگی برای نوع بشر ارزش زندگی کردن پیدا می کند.یعنی در زمانی که انسان موفق به این شود که خردِ زیبایی را مشاهده کند و اگر گوشه ای از این زیبایی بر تو رُخ نماید،تو هرگز حاضر نخواهی شد که آن را با مال و مکنت و زر و سیم و لباس های فاخر و گرانبها و دیگر زیبایی هایی که اکنون در برابرت جلوه گری می کنند،دل برکنی و از آب و نان غافل شوی تا فرصت تماشای آنها را از دست ندهی.
کاش ما را دیده حقیقت بین می بود تا به دیدن این زیبایی ها موفق می شد و چشمان ما به دیدن آن زیبایی در عین صفا و پاکیزگی از هرگونه رنگ و نقش فناناپذیر و رو به زوال،یعنی خودِ آن زیبایی خدایی باز می شد و شگفتی آن ما را در خود می گرفت.آیا گمان می کنی که زندگی ای بالاتر از این زندگی وجود دارد که کسی بتواند آن زیبایی را بنگرد و پاداش آن را بیابد؟!این اوست که در جرگه ی دوستان خدایان در می آید و زندگی ابدی و جاودانه به دست می آورد.این است آن زندگانی ازلی که سزاوار نوع بشر است.یعنی زندگی سعادتمندانه یی که در آن عشق و زیبایی مطلق را مشاهده کنی.
بعد از سخنرانی سقراط ماجرای دیگری پیش می آید که جالب و خواندنی است ولی اجازه بدهید به همان دلیلی که در ابتدای این نوشته بیان کردم،به آن اشاره ای نکنم.
شاید تا الان این سوال برای شما پیش آمده باشد که:«فلاطون کجای این ماجرا بوده؟!»
افلاطون شاگرد سقراط بوده است.می گویند سقراط حتی یک بار هم قلم روی کاغذ نگذاشته است چه برسد به این که چیزی بنویسید.هر چه از او می دانیم به خاطر زحمت های دو تا از شاگردهایش به نام گزنفون و افلاطون است.اگر این دو نبودند امروز شاید اسم سقراط هم به گوش ما نمی خورد.جالب تر آن که افلاطون با همه ی نویسنده بودنش هیچ نوشته ای را به نام خودش ثبت نکرده است و تمام رساله ها و کتابهایی که نوشته به صورت مکالمه ای و یا گفت و گو محور است.هر جا هم که بحث و گفت و گویی شکل می گیرد یک سر آن جناب سقراط است.به هر حال می گویند نمی توان افلاطون و سقراط را از هم جدا کرد و تعلیمات این دو را با حدس و گمان و تردید،از هم جدا می کنند.
مانده ام چرا کتاب به این خوبی،در چاپ دومش،باید در 500 نسخه ی ناقابل منتشر شود؟!
مطلب قبلیم:
فهرست نوشته هایی که توی روزهای گذشته خواندم و به نظرم حیفه که کم خوانده شوند یا چه بهتر که بیشتر خوانده شوند(بدون ترتیب!):
دوستان عزیزی که جای مطلب خوبشون اینجا خالیه به بزرگی خودشون ببخشند.
حُسن ختام: