مادرم گفت:«سیب خال زده تر از این نبود برداری؟بذار کنار یکی دیگه بردار!»و من پس از نشان دادن دستهایم به او گفتم«مادر!دستهای منو ببین،منم خال دارم باید بذارنم کنار،یکی دیگه رو بردارن؟»بنده خدا دیگه چیزی نگفت.
زمانی که سیب رو پوست می گرفتم،ناخودآگاه داشتم خال های روی سیب رو با خال های روی دستم مقایسه می کردم که مادرم جمله«سیب خال زده تر از این نبود برداری؟...!»را گفت و جمله«دستهای منو ببین منم خال دارم...؟»مرا شنید...
وقتی برش سیب رو توی دهانم گذاشتم،شیرینی خاصی رو احساس کردم.قبلاً هم متوجه شده بودم که سیب های زردی که خال زدگی و چروکیدگی دارند،شیرین تر هستند.شاید علّت این شیرینی بیشتر،رسیدگی و پختگی بیشتر آنها باشد.
طعم شیرین سیب و ماجرای خال ها،مادر بزرگ خدابیامرزم را به یادم آورد.خوب یادم هست که همین خال های مرا داشت.فقط بیشتر و پر رنگ تر.به جز خال هایش،تمام پوست بدنش نیز به خاطر کهولت سنّ، چروک خورده بود.درست مثل یک سیب زرد خیلی رسیده!
تازه فهمیدم چرا پیرها را کمتر برای مصاحبت و همنشینی انتخاب می کنیم.گول خال زدگی و چروکیدگی شان را می خوریم و اصلاً نمی توانیم طعم شیرین حاصل رسیده شدن و پختگی آنها را باور کنیم.پیرها هر چه خال زده تر و چروکیده تر باشند،رسیده تر،پخته تر و شیرین تر هستند.
اگر پیر مرد یا پیر زنی را می شناسید،احترامش کنید.بروید کنارش بنشینید و طعم شیرین سخنانش را بچشید.حتی اگر فراموشی دارد و یک خاطره ای را که هزار بار برای شما تعریف کرده را دوباره دارد بازگو می کند،جوری بشنوید که انگار اولین بار است که می شنوید.مطمئن باشید هیچ هدیه ای بهتر از یک جفت گوش شنوا نمی توانید به آنها بدهید.بگذارید متوجه شود که شما رسیده شدن او را به خال ها و چین و چروک های پوستش،ترجیح می دهید.
هرگز یک سیب زرد خال زده و چروکیده که رسیده باشد را با یک سیب زردِ صاف و بدون خال زدگی که کال باشد،عوض نکنیم!
هرگز فراموش نکینم ما جوان ها روزی پیر خواهیم شد ولی پیرها دیگر جوان نخواهند شد.
معرفی مطالبی که از اول هفته نوشتم(به ترتیب):
«آیا ما برای کود شدن خلق شده ایم؟!»:گول اسمش رو نخورید در مورد کود و دام ننوشتم،در مورد خودمون نوشتم که در قید و بند این جسم مادّی موندیم و چون به روحمان توجهی نداریم،قادر به درک جهان هستی نیستیم.
«دلم یک مرد می خواهد!»:خطاب به یکی از نویسنده های ویرگول نوشتم که متاسفانه و در کمال تعجب یه دفعه تمام پست هاش(و مخصوصاً آخرین پستش تحت عنوان"دلم یک مرد می خواهد!")رو پاک کرد و پشت کرد به تموم خوانندگان مطالبش و دنبال کننده هاش.
«انتقام به سبک یه کفترباز!»:در مورد یه کفتر باز ساده دلی نوشتم که با یه سبک خاصی از کسایی که به قول خودش دنیا رو به گند کشیدن،انتقام می گرفت.
«جعبه کمک های ثانویه در غروب آفتاب برجام(طنز)!»:خوب قصد داشتم یه سری توصیه رو بنویسم که اگر اوضاع بدتر شد و بی پول تر شدیم،به کار ببنیدم ولی خدا رو شکر که کم خونده شد و فهمیدم که هنوز اوضاع اینقدرها هم بد نشده و نباید ادامه بدم.علت دیگر خدا رو شکر گفتنم بابت اینه که فهمیدم مردم دیگه حالشون از کلمه "برجام" به هم می خوره و این حالمو خیلی خوب کرد.
بگذریم؛بریم سر اصل مطلب:
نمی دونم به چه زبونی بگم بیایید واسطه بشیم حال همدیگه رو خوب کنیم.خداوکیلی یکی از راههایی که حالتون رو خوب می کنه همینه که واسطه خوب شدن حال دیگرون بشید.مثل این عزیزان.می دونم الان حال خوش مثل درّ نجف کمیاب شده ولی اگه برای لحظاتی هم حال خوب رو تجربه می کنید با نوشتن و شرح اون لحظه ها،توی چالش"حال خوبتو با من تقسیم کن"شرکت کنید و حال بقیه رو هم خوب کنید.حقیر همچنان سر قول ناچیزم هستم.دوست داشتم آخرین مطالبی که توی چالش شرکت کردند رو با برترین هاش معرفی کنم ولی متاسفانه ضعف روزه و درد عجیب کتف و گردن،امانم رو بریده و بیشتر از این توان نوشتن ندارم.شرمنده ام.التماس دعا
برای امشب دیگر حرفی نمانده برای گفتن،تنی سالم و خاطری آسوده و بالشتی نرم می خواهم برای خفتن!