عالم هستی کجاست؟به چه محدوده ای عالم هستی می گویند؟آیا عالم هستی فقط همین زمینی است که ما سفت و سخت به آن چسبیده ایم؟همین زمینی که بیشتر از اینکه در روی آن به دنبال چرا گفتن باشیم به دنبال چرا کردن هستیم؟خیر!این نقطه آبی کمرنگ کوچکتر از آن است که بتوان نام عالم هستی را بر آن نهاد.تمام آنچه که تاکنون از زیر زمین و روی زمین و در آسمان کشف شده است و تمام آنچه که هنوز عقل بشر به آن دست نیافته است،عالم هستی محسوب می شوند.چه بخواهیم و چه نخواهیم.
فرض کنیم مسلمان نیستیم و به خدا و قرآن و هیچ کتاب آسمانی دیگری هم اعتقاد نداریم.امّا لختی بیندیشیم.آیا آمده ایم که چند صباحی زندگی کنیم،بخوریم و بخوابیم و...و بعد بمیریم و در خاکمان کنند و کودی شویم برای رشد بهتر گیاهان؟!همین و بس؟!چگونه باور کنیم که همه چیز به این عاقبت و فرجام بسیار نیک(!)ختم می شود؟!
و امّا اگر مسلمانیم و لقب مسلمانی را یدک می کشیم:
« وَسَخَّرَ لَكُمْ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا مِنْهُ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ:و تمام آنچه در زمین و آسمانهاست را مسخر شما گردانید...»(جاثیه/۱۳)
عجب!انسان که از روی زمین نمی تواند جنب بخورد و تا آخر عمر را باید بر روی کرده زمین سر کند.حالا گیریم چند نفری هم با فضاپیما بتوانند تا بخشی از همین آسمان اول را درنوردند.تکلیف آسمان های دیگر چه می شود؟پس چگونه می تواند سر از آن چه در زمین و آسمان ها است و به عبارتی سر از"عالم هستی" در آورد؟
«سنریهم آیاتنا فی الآفاق و فی أنفسهم:بزودی آیات خود را هم در آفاق و هم در انفس به آنها نشان خواهیم داد»(فصلت/53)
آفاق؟افق ها؟چگونه است که ما هنوز دستمان حتی به یک افق هم نرسیده است؟بر ما چه رفته که پای ما لنگ است و منزل بس دراز؟!چه شده که دست ما کوتاه است و خرما بر نخیل؟!
«وَإِن مِّن شَيْءٍ إِلاَّ عِندَنَا خَزَائِنُهُ وَ مَا نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَّعْلُومٍ:و هيچ چيز نيست مگر آنكه منابع و گنجينههاى آن نزد ماست و ما جز به مقدار معين فرو نمىفرستيم»(الحجر، 21)
خزائن و گنجینه ها؟چرا ما در تمام عمر دستمان به ذرّه ای از این گنج الهی که برایمان مقدّر شده نمی رسد؟
این آیات فرموده خدای کریم و حقیقت محض هستند.ولی کسی می تواند مشمول این آیات واقع شود که انسان کاملی چون اهل عصمت علیهم السلام باشد.پس ما باید قیدش را بزنیم؟خیر!هر چقدر انسان ناقص به سوی یک انسان کامل گام بردارد و خودش را به مرزهای پاکی و عصمت نزدیک کند.بیشتر این آیات و آن چه در زمین و آسمان ها است و مشاهده آفاق و انفس را درک خواهد کرد و بیشتر از گنج های الهی بهره خواهد برد.بی شکّ فرشتگان و ملائک بر چنین انسانی غبطه می خورند و حاضرند هر دم بر او سجده کنند.
انسان ناقصِ دربند خور و خواب و خشم و شهوت که از درکِ همین زمین نیز عاجز و درمانده است،درک آسمان ها و مشاهده آفاق و انفس به چه کارش می آید؟!گنج های الهی چه دردی از او دوا می کند؟!
متاسفانه ما انسانها در قید و بند جسم مادّی مان مانده ایم.به روحمان توجهی نداریم.این بدن مادّی را می توان سکّوی تعالی روح و پرتاب آن به تمام عالم هستی و سیر در آفاق قرار داد.این که گاهی می گوییم "در پوست خود نمی گنجیم."دروغی بیش نیست.چرا که بسیاری از ما سالها و حتی تا مرگ در پوست تن و جسم مادّی خود محصور می مانیم و ذرّه ای جنب نمی خوریم.
خداوند قادر متعال جهان هستی را در شش روز خلق کرده است.هر چند درباره اینکه این روز،چند ساعت و چند روز یا چند سال است؟سخن ها رفته.امّا العیاذبالله مگر خلق جهان هستی در شش روز معمولی برای خداوند حکیم سخت است؟خیر!چون ما پس از صد سال عمر نمی توانیم اندکی از این عالم هستی را درک کنیم،خدای خودمان را محدود می کنیم و از پس این توجیه بر می آییم که این شش روز،شش روز ما نیست و البته شاید هم نباشد ولی این همه تلاش ما علت در محدویت و عجز ما دارد و نه ریشه در قدرت بیکران خالق عالم هستی!
حافظ محترم چه زیبا سرود:
من نمییابم مجال ای دوستان
گر چه دارد او جمالی بس جمیل
پای ما لنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل
سعدی شیرین سخن غزل زیبایی دارد که اکثر ما فقط بیت اول آن را حفظ هستیم و به بقیه ابیات زیبای آن توجهی نداریم.یکبار با دقت بیشتر بخوانیم:
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
خور و خواب و خشم و شهوت شغب است و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت
به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیت
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی
که فرشته ره ندارد به مکان آدمیت
اگر این درندهخویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت
طیران مرغ دیدی تو ز پایبند شهوت
به در آی تا ببینی طیران آدمیت
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت
و همچنین است ابیات عرفانی مولانای عزیز:
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا می روم ؟ آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بود است مراد وی از این ساختنم
جان که از عالم علوی است یقین می دانم
رخت خود باز بر آنم که همان جا فکنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
سه مطلبی که در هفته گذشته منتشر کردم(به ترتیب):
اگه خواستی حالت خوب بشه،هستند آدمای مهربونی که حال خوب خودشون رو تقسیم می کنند.یه سر به اینجا بزن.
راستی شما اگه یه وقت حالت خوب شد بپا یه وقت از این قافله عقب نمونی!