روی دوچرخه نشستهام و آرام آرام رکاب میزنم، اینقدری که دوچرخهام بدون اینکه بایستد، تعادلش را حفظ کند. اینقدری که سوز سرما صورتم را نیازارد. اینقدری که شب بدن درد نگیرم. رکابزنان به رانندههای مانده در ترافیک، به مرد معتاد خمیدهای که برای دفع چشمزخم از مردم اسفند دود میکند، به جوان لاغری که با دستمالش شیشهی تمیز ماشینهای مدل بالا را کثیف میکند، به دستفروشهای چشم به راه مشتری داخل پیادهرو، به مغازهدارهای منتظر، به عابرین سرگردان، به دو دختر خندانی که چند تا از ماشینهای رها شده از بند چراغ قرمز حریصانه جلوشان ترمز میزنند، به زنی که دست فرزندش را محکم گرفته، به زن تکیدهی سبزه و بدون ماسکی که فرزند شیرخوارهاش را سر دست گرفته و از رانندهها درخواست پول میکند، به پیرمردی که دو ماسک به صورتش زده، به سه پسر جوان بدون ماسکی که با ولع خاصی سیگار میکشند، به مرد روی ویلچری که چرخ ویلچرش روی پُل آهنی گیر کرده و به دو مرد دیگری که دارند کمکش میکنند، نگاهی میاندازم و کمکم میرسم به پژمان که با لبی خندان و خیالی راحتِ راحتِ راحت، دستانش را زیر سرش گذاشته و روی فرش به ظاهر گرم و نرمی دراز کشیده است!
مطلب قبلیم:
شما امتحانش کردید؟!
اگر وقت داشتید به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
دوستان علاقهمند به "نوشتن"، به ماهنامه شماره هجده، سر بزنند و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسند و در صورت برنده شدن، کتاب جایزه بگیرند.
حُسن ختام: