کیه که صبح از خواب بلنده بشه و تا شب از قیمت ارز، طلا، سکّه، پراید و... نپرسه و یا یه جایی نشینه که صحبت از قیمت این چیزا وسط نباشه؟ تقریباً اکثرمون از کوچکترین تغییر قیمت اینا مطلع میشیم و به هم دیگه خبر میدیم!
حقم داریم. چون جایی زندگی میکنیم که گردش چرخ زندگیمون به قیمت این چیزا بستگی داره. شاید دنیا ما رو به جایی رسونده باشه که در مورد پول به این حرف تاملبرانگیز مارکس رسیده باشیم و یا کمکم برسیم:
همه چیز را میتوانم با وسیلهای به نام پول بخرم، چون من مال و صاحب پول هستم. قدرت من به اندازه قدرت پول من است. من با پول میتوانم همه چیز و همه کس را بخرم. آنچه که هستم و میتوانم انجام بدهم، ربطی به قابلیتهای فردی من ندارد. من زشت هستم ولی میتوانم زیباترین زن را برای خود بخرم، در نتیجه، دیگر زشت نیستم چون تاثیر زشت بودن و قدرت پسِ زندگی آن، توسط پول از بین رفته است. به عنوان یک فرد، من چلاق هستم، ولی پول برام بیست و چهار پا فراهم میکند، بنابراین دیگر چلاق نیستم. من یک آدم نفرتانگیز، بیشرم، بیپروا و احمق هستم، ولی پول مورد احترام است و بنابراین به مالک آن هم باید احترام گذاشت. پول بهترینِ بهترینهاست و بنابراین مالک آن هم خوب است. از این گذشته، پول مرا از اینکه تقلب کنم، دور نگه میدارد و بنابراین دیگران تصور میکنند که من آدم درستکاری هستم. من احمق هستم، ولی از آن جا که در میان همه چیزها، این پول است که واقعاً اهمیت دارد، چطور میشود باور کرد که صاحب پول احمق باشد؟ از این گذشته، او میتواند آدمهای با استعداد را برای خودش بخرد و مگر کسی که بر گروهی از آدمهای بااستعداد سلطه دارد، از همه آنها بااستعدادتر نیست؟ این منی که میتوانم با قدرت پول هر چیزی را بشر آرزو میکند، بخرم، نمیتوانم با پول، همه تواناییهای بشری را بخرم؟ و آیا پول نمیتواند همه ناتوانیهای مرا به ضد خودشان تبدیل کند؟
اگر پول چیزی است که مرا به زندگی انسانی و جامعه را به من پیوند میدهد و چیزی است که من و طبیعت را به هم وصل میکند، آیا پیوند همه پیوندها نیست؟ و از همین رو، نماینده و نشانه همه جداییها نیست؟ پول ابزار حقیقی جدایی و وحدت و قدرت الکتریکی شیمایی جامعه است... از آنجا که پول، به عنوان مفهومی فعال، ارزش هر چیزی را در هم میریزد و تغییر میدهد بنابراین عامل آشفتگی و جابهجایی همه چیز در همه جای دنیا، عامل واژگونی جهان و آشفتگی و پس و پیش شدن همه قابلیتهای طبیعی و انسانی است.
پیدا کردن طرز فکری مشابه به طرز فکر مارکس در مورد پول، کارمون رو به جایی میرسونه که دیگه مثل اون اژدهای توی کارتون بامزی(!) که هر چی کوفته قلقلی میخورد به جاییش نمیرسید، سیرمونی نداریم.
اگر هم به میزان پولی برسیم که برای یه زندگی معمولی و یا حتی متوسط کافی باشه بازم راضی نمیشیم. بیشتر و بیشتر میخوایم. تا جایی که حکایتمون میشه حکایت همون افسانهی شاه میداس:
وقتی دیونیسووس(ایزد شراب و زراعت انگور) در پاسخ به مهماننوازی شاه میداس به او گفت یه آرزو کن تا برآورده کنم، این جواب رو شنید: میخوام هر چیزی که لمس میکنم به طلا تبدیل بشه! دیونیسووس بهش کلّی هشدار داد ولی نظر میداس تغییر نکرد که نکرد. دیونیسووس هم که خودش از او خواسته بود تا یه آرزویی کنه تا برآورده بشه، با تمام هشدارهایی که داده بود وقتی دید چارهای نداره، آرزو رو برآورده کرد. آرزوی میداس از روز بعد شروع به عمل کردن کرد. روز اول برای امتحان، یه میز کوچیک رو لمس کرد و اون میز بلافاصله تبدیل به طلا شد. بعدش میداس، با نگاهی به اطرافش، هر چیزی رو که میدید، سریع لمس میکرد تا به طلا تبدیل بشه. صندلی، فرش، میز، ظرف غذا، هر چیزی که فکرش رو بکنید. حتی گلهای رز رو لمس میکرد تا به طلا تبدیل بشن. تا اینکه یه روز میداس هوس انگور کرد، اما به محض این که خوشهی انگور رو دستش گرفت، تبدیل به طلا شد. کمکم نشانههای نفرینگونه بودن آرزوش، ظاهر شد. اتفاقی که برای انگور افتاد، برای نان و آب و غذاش هم تکرار شد. از همون لحظه احساس ترس کرد، همون موقع دخترش وارد اتاق شد و وقتی حال پدرش رو دید خواست تا او رو در آغوش بکشه ولی دخترشم تبدیل به طلا شد! در اون لحظه او از دیونیسووس، درخواست کرد که جون مادرت(!) این نفرین رو ازم بگیر ولی دیونیسوس، براش کاری نکرد. میداس به رودخونهای رفت و دستش رو فرو کرد توی رودخونه اما، اون رودخونه هم تبدیل به طلا شد. میداس اونقدر همه چیز رو به طلا تبدیل کرد که آخرش، دور از جون شما، از گرسنگی سَقَط شد!
پول و سکّه و طلا و ارز و ماشین شاسیبلند و خلاصه انواع و اقسام مال و ثروت تا اونجایی که برای خودمون و اطرافیانمون، یه زندگی راحت بیاره، خیلی هم عالیه ولی وقتی از حدّ میگذره بدون این که خودمون متوجه بشیم تبدیل میشیم به یه انباردار و نگهبان صرف برای چیزهایی که قرار نیست هیچ وقت خودمون ازشون استفاده کنیم. چیزی که اریک فروم اسمشو گذاشت"مالکیت غیرکارکردی" یا "مالکیت مُرده". اریک فروم در زیر مطلبی تحت عنوان «دربارهی فلسفهی داشتن» در کتاب «هنر بودن» مینویسه:
هنگامی که کارکرد داشتن، عمدتاً چیزی جز ارضای نیازی برای مصرف فزاینده نیست، دیگر وسیلهای برای بهتر زیستن نیست، بلکه اساساً فرقی با«انبار کردن اموال»ندارد. شاید این تعبیر به نظرتان عجیب برسد، چون «انبار کردن» و «مصرف کردن» قاعدتاً معانی متضادی دارند. اگر به این موضوع به شکل سطحی نگاه کنیم، واقعاً هم همین طور هست، ولی با نگاهی پویا به این دو مفهوم در مییابیم که یک کیفیت مشترک بنیادین دارند، یعنی هم کسی که «انبار میکند» و هم کسی که«از دست میدهد»، هر دو گرفتار نوعی حس درونی منفعلانه و غیرمولد هستند. هیچ یک از آنها در برابر هیچ چیز و هیچ کس نقش فعالی ندارند و در فرآیند زندگی، نه رشد میکنند و نه تغییر و فقط نماینده یکی از دو نوع مردگی حقیقی در ظاهر زندگی هستند.
در دنیای تو دلار، طلا، سکّه و پراید چند است؟ در دنیا من و شما قیمت این چیزها سر به فلک گذاشته، امّا هنوزم هستند کسانی که در دنیای زیباشون، این چیزا ارزش زیادی ندارن. من و شما از دنیای اونا سر نمیاریم، اونام از دنیای ما. جزو هر کدوم که باشیم، هیچ عیبی نداره. به شرط این که این حرف مولانای عزیز رو هرگز فراموش نکنیم:
نکته:
مطلب قبلیم:
حُسن ختام: بخشی از رمان «پاپ سبز»، اثر "میگل آنخل آستوریاس"، ترجمهی زهرا خانلری.
یا باید مردم را به وسیلهی فشار و زور به اطاعت درآورد یا به حال خود واگذاردشان. نوازشت مرا آتش میزند و بوسهات تحقیرم میکند، چون که میدانم در انگشتانت سکههای طلایی است که همه چیز را تباه میسازد، همه چیز را آلوده میکند. آدمیزاد با داشتن صدا، مثل خدایان قدرت دارد و تا وقتی صدامان باقی است، قدرتمان نیز باقی خواهد ماند. اشک مدور است، کرهی پهناوری است سیال که کارش سرانجام غرق کسانی است که دوست دارند، دوست داشتنی بیبازگشت. دل آدمی هرگز اشتباه نمیکند. افکار سیاسی به ارث میرسد، در خون آدمی است و هیچ چیز خطرناکتر از این نوع توارث نیست و از همین راه است که از مرد انقلابی، انقلابی دیگر به دنیا میآید و از پلیس، پلیسی دیگر. کسی که پول مول دارد نباید مبارزه کند! مبارزه مالِ فقیر بیچارههاست: ثروتمند میلیونر دیگر به فکرِ جنگ نیست. دیگرانند که باید به خاطرِ او بجنگند.