«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
آبتنی تو حوضِ کتاب!
بچه که بودیم یکی از تفریحاتمون آبتنی تو حوض بود. دیگه از اون حوضها خبری نیست. پس بیایید یه خورده تو حوضِ کتاب آبتنی کنیم.
یک: کتاب"آشنایی با هنر دقیق خواندن بر اساس مفاهیم و اصول تفکر انتقادی"؛ اثر "لیندا الدر"و "ریچارد پل"؛ ترجمهی پیام یزدانی.
دوستان تا قبل از خواندن این کتاب فکر میکردم که هر متنی رو بلدم بخوانم ولی بعدش فهمیدم که نه بابا اینجوریهام نیست. خواندن دقیق هر متنی از کتاب درسی گرفته تا روزنامه و ... ، مهارت خودش رو میطلبه. خواندن دقیق هر متنی، کلّی فوت و فن داره که باید یاد بگیریم. برای این که یه خوانندهی حرفهای باشم باید ذهنم رو از یه ذهن برداشتگرایانه به یه ذهن اندیشمند، بدل کنم. بخشهایی از این کتاب رو براتون بازنویسی میکنم.
پرهیز از خواندن و نوشتن تاثیرپذیرانه
کسی که ذهنیت برداشتگرایانه داشته باشد تابع تداعیهاست، از این پاراگراف به آن پاراگراف میپرد و هیچ تمایز و مرزبندی روشنی میان تفکر خود با تفکر نویسنده ایجاد نمیکند. تفکرش انسجام ندارد، در نتیجه متن را هم نامنسجم میخواند. نقادانه نمیاندیشد، در نتیحه نگرش نویسنده را فقط وقتی درست میداند که با باورهایش منطبق باشد. خودفریب است، در نتیجه تشخیص نمیدهد تفکرش بینظم است. خشکاندیش است، در نتیجه از آنچه میخواند چیزی نمیآمورد.
ذهن برداشتگرا هر نوع دانشی را که فرامیگیرد به شکلی غیرنقادانه با پیشداوریها، سوگیریها، افسانهها و تصورات قالبی درمیآمیزد. این روشنبینی را ندارد که دریابد ذهن چگونه معناها را خلق میکند، و بر خلاف ذهن اندیشمند نمیتواند در حین خواندن متن را بررسی و ارزیابی کند.
خواندن اندیشمندانه
ذهن اندیشمند در پی معناهاست، آنچه را گفته میشود از این پاراگراف به پاراگراف بعدی بررسی میکند، و مرز روشنی میان تفکر خود با تفکر نویسنده میکشد. هدفمند است، در نتیجه نحوهی خواندنش را به تناسب اهدافی معلوم تنظیم میکند. منسجم است، در نتیجه نحوهی خواندنش را به تناسب اهدافی معلوم تنظیم می کند. منسجم است، در نتیجه انگارههای متن را به انگارهایی که خود از پیش بر آنها اشراف دارد ربط میدهد. نقادانه میاندشید، در نتیجه متن را مدام از حیث وضوح، درستی ، دقت، ربط و مناسب داشتن، عمق، وسعت نظر، منطقی بودن، اهمیت، و انصاف ارزیابی میکند. پذیرای نگرشهای تازه است، در نتیجه برای حرفهای تازه ارزش قائل است و از آنچه میخواند چیزها میآمورد.
کتابها را به چشم آموزگار ببینید
هر کتابی بالقوه در حکم یک آموزگار است. به این تعبیر خواندن یعنی روندی نظاممند برای آموختن معناهای اساسی از آن آموزگار. اگر خوانندهی خوبی بشویم، میتوانیم معناهای اساسیِ آموزگاران بیشماری را بیاموزیم که آموزههایشان در کتابهایی که نوشتهاند همیشه در دسترش و حیوحاضر است. وقتی انگارههای بنیادی این آموزهها ر ا به واسطهی دقیق خواندن وارد ذهن کنیم، میتوانیم آنها را در زندگیمان به کار بندیم.
هر متنی را بدون غرضورزی و همدلانه بخوانید. وگرنه ممکن است حتی نکتههای معتبر متن هم به نظرتان نادرست یا اغراقآمیز برسد.
خواندن روزنامه(برای آگاهی از اخبار داخلی و خارجی)
برای اینکه خبرها را هوشمندانه بخوانید، اول باید این را بدانید که هر جامعه و فرهنگی، جهانبینی خاصی دارد. آنچه مردم آن جامعه میبینند و نحوهی نگرششان تابع همین جهانبینی است. رسانههای خبری هر جامعه هم نمایانندهی فرهنگ مخاطبانشان هستند. فرض کنید دو نفر قرار است وضع زندگی شما را گزارش کنند. بهترین دوستتان و سختترین دشمنتان. دوست شما جنبههای مثبت را برجسته، و دشمنتان بر جنبههای منفی تاکید خواهد کرد. و هر دو هم تصور میکنند چیزی جز حقیقت نمیگویند.
این نکته را که در نظر داشته باشید، میتوانید بفهمید در همهی کشورهای جهان اخبار چطور ساخته میشود. رسانههای خبری هر کشوری جبنههای مثبت آن کشور را برجسته میکنند؛ و رسانههای خبری «دشمنان» آن کشور به جنبههای منفی میپردازند. شما در مقام خوانندهی نقاد خبرها، باید حواستان به هر دو نوع این سوگیرها باشد. یعنی مثلاً اگر اهل فرانسه هستید و در فرانسه دارید روزنامهای فرانسوی میخوانید، برای فهمیدن جنبههای منفی در مورد فرانسه احتمالاً باید بروید سراغ مطالبی که در صفحههای داخلی و با حروف ریز چاپ(یا در واقع مدفون)شده. یا برعکس، اگر دارید در کشوری روزنامهای میخوانید که فرانسه را دشمن میپندارد، باید موقعِ خواندن، یک جانبهنگریها را تا حد ممکن تصحیح کنید. اکثر مردم جهان از آنجا که خواندن نقادانه را نیاموختهاند، سخت تحت تاثیر رسانههای خبری کشورشان هستند.
دو: کتاب "یادداشتهای یک دادستان از روستاها"، اثر"توفیق الحکیم"، ترجمهی حیدر محلّاتی.
توفیق الحکیم در ادبیات عرب، فردی شناخته شده و مشهور است. این کتاب توفیق الحکیم به خاطر صراحت و بیپردگیاش در انعکاس زندگی روستائیان و کشاورزان مصری، تا مدتها در محافل سیاسی و فرهنگی مصر جنجالآفرین بوده است.
جالب است بدانید که این کتاب به اکثر زبانهای زندهی دنیا ترجمه شده است ولی در ایران خیلی دیر(شصت سال پس از انتشار) این اتفاق افتاده است.
نویسنده در این کتاب با بینشی عمیق و با صداقت هر چه تمام، زندگی مردم یک روستای دورافتاده و فقیر مصری را به تصویر میکشد، طوری که تمام جنبههای اجتماعی آن را از قبیل آداب و رسوم، رفتار و کردار، افکار و عقاید، برخوردها و ناهنجاریها، تماسها و ارتباطات و بسیاری از مسایل ریز و درشت دیگر که در یک جامعهی کوچک روستایی اتفاق میافتد، با زبانی جذاب و گاه خندهآور و در قالب یک داستان واحد بیان میکند. درست است که وقایع این کتاب در یک روستا اتفاق میافتد ولی با خواندن این کتاب، حتی میتوان بخش زیادی از حوادث و اتفاقات امروز کشور مصر را ریشهیابی کرد.
با تردید شروع به خوندن این کتاب کردم ولی هر چی پیش رفتم، بیشتر مجذوب و متحیّر شدم. خلاصه که از خواندن این کتاب بسی لذّت بردم.
یاداشت خواندنی و تاملبرانگیز توفیق الحکیم در ابتدای کتاب:
چرا زندگی خودم را یادداشت میکنم؟ به خاطر اینکه زندگی خوشی بود؟ خیر!
کسی که روزگا خوشی دارد آن را نمینویسد بلکه با آن زندگی میکند. من با جرم و جنایت در یک سلول زندگی میکردم. یار و همسرم بود. هر روز چهرهاش را میدیدم، اما نمیتوانستم تنها با او صحبت بکنم. اینجا، و در این یادداشتها میتوانم راجع به او و خودم و همه حرف بزنم.
پس ای برگهایی که هرگز منتشر نمیشوید! روزنهی رهاییام باشید در وقت دلتنگی!
قسمتی از کتاب با موضوع"انتخابات":
- انتخابات در چه حالی است جناب کلانتر...؟
- عالیه.
- طبق قانون پیش میرود؟...
کلانتر به من خیره شد و با شوخی گفت:
- به روی همدیگر میخندیم؟! مگر تو این دنیا انتخابات قانونی هم پیدا میشود!!
- خندیدم و گفتم:
- منظورم از قانون، ظاهر قانون است ...
- اگر منظور شما این است پس مطمئن باش.
کمی ساکت شد و بعد با اطمینان گفت:
- باور کنید؟ ... من یک کلانتر پاک و شریفم ... من از آن کلانترها نیستم که تو میشناسی من در طول زندگیام حتی یک بار هم تو انتخابات مداخله نکردم. هیچ وقت آزادی مردم را نگرفتم و به هیچ کس فشار نیاوردم. به کسی نگفتم که فلانی را انتخاب کن و یا به فلانی رای نده، هرگز، هرگز ... عقیده و شیوهی من آزاد گذاشتم مردم در انتخاب فرد دلخواه خودشونه.
با تعجب حرف کلانتر را قطع کردم و گفتم:
- بسیار عالی جناب کلانتر، اما این حرفها برای مقام شما خطرناک نیست؟ ... شما با این حساب یک مرد بزرگی هستی...
کلانتر ادامه داد:
- این روش همیشگی من در انتخابات است. آزادی مطلق برای مردم جهت انتخاب شخص مورد نظر خود. اما به محض این که انتخابات تمام شود، خیلی ساده صندوقهای رایگیری را بر میدارم و توی رودخانه میاندازم، و بعد صندوقهایی را که قبلاً آماده کردیم به جای آن میگذاریم.
- چه جالب! ...
سه: نمایشنامه کمدی"برادران مناخموس"، اثر"تیتوس ماسیوس پلوتوس"، ترجمهی داود دانشور.
حتماً تا حالا کلّی فیلم دیدید که دو تا بردار دوقلو بر اثر اتفاقی از هم دور میافتند و در پایان فیلم، به هم میرسند. خوبه بدونید ریشهی تموم این فیلمها برمیگرده به این نمایشنامه که "پلوتوس" اون رو دو قرن پیش از میلاد مسیح، نوشته. این نمایشنامه اینقدر جالب بوده که تا الان کلّی نمایشنامهنویس مطرح ازش اقتباس کردند. مشهورترین این اقتباسها هم مربوط به جناب شکسپیره با نام«کمدی اشتباهات».
نکتهی جالب این است که نمایشنامهای که بیش از دو هزار سال از عمرش میگذرد هنوز هم میتواند لبخند بر روی لبهای ما بیاورد. در طول دوهزار سال همه چیز تغییر یافته است ولی همچنان چیزهایی که بشر را دچار هیجان میکنند، میخندانند یا میگریانند، ثابت ماندهاند.
در ابتدای نمایشنامه و در همان پردهی اول غلام یکی از برادران دوقلو که نامش"پنی سیلوس"است خودش رو اینجوری معرفی میکنه: «اسم من دستمال است، بله دستمال... این اسمی است که دوستان برایم انتخاب کرده اند. چون هر وقت غذا میخورم، باید در عوض میز را کاملاً تمیز کنم!»
بخش کوتاهی از نمایشنامه:
مناخموس: ... اوه عشق من، نمیدانی وقتی به تو نگاه میکنم چقدر از زنم متنفر میشوم!
اروتیوم: و لباس زنت را میپوشی تا احساست را هم نسبت به او نشان بدهی. خوب، این چیست؟
مناخموس: غنیمتی است از زنم برای اندام زیبایِ تو، گل سرخِ من.
اروتیوم: عزیزم، تو با این کار تمام خواستگارهای من را شرمنده میکنی.
بخش دیگر مربوط به پایان نمایشنامه:
مسنیو: بگوئید ببینم، برای شما و برادرتان یک اسم انتخاب کردند؟
مناخموس: اوه، نه. مناخموس اسمی بود که برای من انتخاب کردند، اسم برادرم سوسیکلس بود.
سوسیکلس: کار تمام است! دیگر بیش از این نمیتوانم خودداری کنم. برادر، بردارِ همزادِ من، درود! سوسیکلس منم!
مناخموس: پس برای چه تو را مناخموس صدا میزنند؟
سوسیکلس: بعد از آنکه خبر مرگ پدرمان و گم شدن تو به ما رسید، پدربزرگمان اسم مرا عوض کرد و اسم تو را روی من گذاشت.
مناخموس: بگوئید ببینم...
سوسیکلس: چه؟
مناخموس: اسم مادرتان چه بود؟
سوسیکلس: تئکسی مارخا.
مناخموس: درست است! گمگشتهی از یاد رفته، بعد از این همه سال باز پیدا شد! درود بر تو بردار!
سوسیکلس: و درود بر تو. عاقبت جستجوی پر ملال من به نتیجه رسید. خوشحالم که تو را پیدا کردم.
مسنیو: حالا میفهمم چرا آن زن شما را به اسم بردارتان صد میزد و از شما دعوت میکرد برای نهار به خانهاش بروید، او شما را با برادرتان اشتباه گرفته بود.
مناخموس: بله، او معشوقهی من است. من از او خواستم که امروز نهار را در خانهاش صرف کنم. و چون داشتم از زنم میگریختم لباسی هم از وی دزدیدم تا به معشوقهام بدهم.
چهار: کتاب"وقت لطیف شن"،اثر سروش دباغ.
جدیداً مُد شده یه سری از افراد به اصطلاح مشهور، هر جا هر چی میگن رو تبدیلش میکنند به کتاب. به نظرم این کار بدی نیست. چون همین که حرفها به صورت نوشته در میان، میشن یه سند. یکی از این افراد هم آقای سروش دباغ، فرزند جناب عبدالکریم سروشه. ویکی جون میگه:«پژوهشگر ایرانی حوزه دین، فلسفه و ادبیات است.» منم میگم هست، شما هم بگید هست!
این کتاب رو که مرور میکردم. حرفهای پراکندهی زیادی توش بود در مورد قرآن، حجاب، دختران خیابان انقلاب و ... که با بعضی جاهاش مخالف بودم و در مورد بعضی جاهاش هم تردید داشتم. البته با یه جاهایش هم موافق بودم. امّا قسمتی از کتاب رو میخوام اینجا براتون بیارم که برای خودم جالب بود. سروش خان به ما میگه که اگر به آقای فلانی رای دهید، فلان میشود و اگر به بهمانی رای دهید، بهمان میشود. با توجه به این که تا چشم به هم نزدیم یه انتخابات دیگه پیش رو داریم، بازخوانی این حرفا میتونه جالب باشه. خودتون بخونید و خودتون هم قضاوت کنید:
هم وطن! تردید را کنار بگذار
صبحِ «امید» که بد معتکف پردهی غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد
ساقیا لطف نمودی قدحت پر می باد
که به «تدبیر» تو تشویش خمار آخر شد.
... شخصاً بر آنم، بدین سبب که سفارتخانه و دفتر کنسولی ایران در کانادا وجود ندارد، به یکی از مرزهای کانادا و آمریکا بروم و در مکان مشخص شده توسط وزارت خارجهی ایران، به«ح.ر»رای دهم؛ به دولت «تدبیر و امید» آری بگویم تا به رغم کارشکنیهای بسیاری که میشود و بادهای ناموافقِ فراوانی که میوزد، راه طی شده در عرصهی بین المللی را پیش بُرده و افزون بر سامان بخشیدن به امر اقتصاد و وضعیت معیشتی مردم... به عقب برنگردیم و روزگار اسفناک گذشته را تجربه نکنیم.
رای دادن به«ر» با عنایت به کارنامهی چهار ساله گذشته و همچنین برنامههای کنونی دولت «تدبیر و امید» در عرصههای فرهنگ، اقتصاد، سیاست داخلی و سیاست خارجی، در قیاس با کاندیداهای دیگر، مخصوصاً «ا.ر» و«م.م»، متضمن تولید درد و رنج کمتری برای عموم شهروندان است؛ افزون بر این میتواند در میان مدت فایده بیشتری را نیر رقم زند. لازمهی این سخن این است که مشارکت در انتخابات و رای دادن به «ح.ر» کنشی اخلاقی و موجه است.
هموطن عزیز که همچنان در تردید به سر میبری؛ هر چند در داخل کشور با مشکلات عدیدهای دست و پنجه نرم میکنی، هر چند دولت اختیارات بسیاری ندارد و نهادهای انتصابیِ متعددی ما را احاطه کردهاند؛ هر چند انتقادات موجهی به کارنامهی دولت «تدبیر و امید» وارد است؛ در عین حال، اگر در انتخابات شرکت نکنی و از مجالی (ولو اندک) که در تعیین سرنوشت خود برخورداری، استفاده نکنی؛ کاملاً متصور است که در عرصههای اجتماع و اقتصاد و فرهنگ و سیاست، با وضعیت تلختری مواجه شوی و روزگار تراژیکی را تجربه کنی. امر سیاسی، چه بخواهی، چه نخواهی، چه بپسندی، چه نپسندی، چه اذعان کنی، چه اذعان نکنی؛ با زندگی ما سخت گره خورده، خود را بر ما تحمیل میکند، به نحوی که نتایج ملموس آنرا با گوشت و پوست و خون خود میچشیم.
با رای دادن به«ح.ر»، البته ایران گلستان نمیشود و مشکلات یک دفعه از میان رخت بر نمیبندد، اما رای ندادن به او و مجال را برای ریاست جمهوری«ا.ر» و دولت مسما به«کار و کرامتش» فراهم کردن، قطعاً بر میزان مشکلات میافزاید و مصیبتها و گیر و گرفتهای صعب و دل آزار را در عرصههای گوناگون پیدا خواهد آورد. مسیر تحققساز و کار دموکراتیک و حقوق بنیادین انسانی در ایران کنونی، مسلما پر سنگلاخ و متلاطم و ناهموار است؛ در عین حال با پشت کردن و روی برتافتن و رای ندادن هموار نمیگردد. نباید ناشکیبایی پیشه کرد و دلسرد شد؛ صبوری پیشه کردن و امیدوار بودن به رغم تمام تضییقات و محدودیتهای بالفعل و موجود، در اینجا دست بالا را دارد، که «صبر و ظفر هر دو دوستان قدیمند» و « رهرو آنست که پیوسته و آهسته رود».
در قیاس با تجربهی برخی دیگر از کشورها، چهل سالی که از انقلاب بهمن ۵۷ می گذرد، زمان بلندی نیست و برای عبور از دوران گذار و نهادینه شدن ساز و کار دموکراتیک در ایران زمین باید صبورتر و امیدوارتر و واقعبینتر بود و به تحققِ تحولات اجتماعیِ پایدار و ماندگار در میان مدت اندیشید و دست رد به سینهی یاس زد و آنرا فرو نهاد. در عین حال، با عنایت به تجربهی دولت «تدبیر و امید» در چهار سالهی نخست، و با توجه به سخنان «ح.ر» در مناظرات و سخنرانیهای پانزده روز اخیر، میتوان امیدوار بود که اگر رئیس جمهور در روز جمعه پیش رو رای بالایی اخذ کند در دورهی دوم ریاست جمهوری خود در پیگیری مطالبات و خواستههای دموکراتیک و مدنیِ شهروندان با جدیت و صلابت و صداقت بیشتری رفتار کند.
هم وطن عزیز، اگر در پسِ دست کم افزایش نیافتنِ میزان درد و رنج خود و بستگان و دوستان و هممیهنانت در سالیان پیش رو هستی، اگر دلمشغول نهادینه شدن ساز و کار عقلانی و به مُحاق رفتن پوپولیسم در سطح تصمیمگیرهای کلان کشور هستی، اگر در پی کاسته شدن از حجم معضلات اقتصادی و معیشتی به نحو روشمند و بنیادین هستی، اگر در اندیشهی تحقق مدارا و مدنیت و حقوق بنیادین شهروندی در میان مدت هستی، اگر نمیخواهی به روزگار ویرانگرِ سپری شده برگردی، تردید را کنار بگذار و با رای دادنِ به «ر» در وضعیت خطیر و حساس کنونی، در سرنوشت خود و مملکتت نقش ایفا کن:
«من اگر برخیزم
تو اگر بر خیزی
همه بر می خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد؟»
پنج: کتاب"خالکوب آشویتس"(بر اساس یک داستان وقعی)؛ اثر "هدر موریس"؛ ترجمهی مینا امیری.
حکایت مردی یهودی(به نام لیل) که به "آشویتس"برده میشود و در آنجا به کسوت خالکوبی در میآید. خالکوبی نه از جنسِ خالکوبیِ شیر و پلنگ و گل و بُلبُل، خالکوبی شمارهای بر روی بازوی زندانیها، زندانیهایی که به محض ورودشان به آشویتش، نامشون به همون عددی که روی بازوشون خالکوبی میشه، تغییر پیدا میکنه. در این کتاب هم از کورههای آدمسوزی اسم برده میشه ولی این کورهها محور اصلی داستان نیستند. فضای این رمان که به ادعای نویسنده بر اساس یک داستان واقعی است و به نظرم این واقعی بودن پر هم بیراه نیست. چون برخلاف داستانهای دیگری از این دست، با یک نگاه صفر و صدی در داستان روبرو نیستیم. ماموران اس اس بیرحم هستند ولی در بین آنها ماموری هم پیدا میشود که هنوز ذراتی از مهربانی در قلب واماندهاش، مانده است. داستان به روایت عشق و امید در جایی میپردازد که خیلی عشقخیز و امیدبردار نیست. بخشی از داستان که مربوط میشه به یکی از گفتوگوی جالب و پنهانی بین لیل و گیتا رو براتون بازنویسی میکنم.
گیتا در پشت ساختمان اداری به لیل تکیه داد و گفت: «دیگه به خدا ایمان نداری؟» گیتا این لحظه را برای طرح این پرسش انتخاب کرده بود چرا که دلش میخواست واکنش لیل را بشنود، نه اینکه آن را ببیند.
لیل همانطور که پشت سر گیتا را نوازش میکرد گفت: «برای چی میپرسی؟» گیتا گفت: «چون خیال میکنم ایمانت رو از دست دادی و این موضوع ناراحتم میکنه.»
«پس معلومه که تو هنوز به خدا ایمان داری.»
«اول من پرسیدم.»
لیل جواب داد: «آره، به نظرم ایمانم رو از دست دادم.»
«کی؟»
«اولین شبی که پام رسید به اینجا. بهت که گفتم چه اتفاقی افتاد، چی دیدم. آخه نمیدونم کدوم خدای رحیمی اجازه میده یک همچین اتفاقی بیفته. از اون شب تا حالا هیچ اتفاقی نیفتاده که بخواد نظرم رو تغییر بده. تازه برعکس.»
«آدم باید به یه چیزی ایمان داشته باشه.»
«دارم. به خودم و خودت، و بیرون رفتن از اینجا، و اینکه هر وقت تونستیم با هم یه زندگیای رو تشکیل بدیم...»
«میدونم، هر وقت و هر جایی که میخواهیم.» و آهی کشید و ادامه داد: «وای لیل، ای کاش بشه.»
لیل او را به سمت خودش برگرداند.
لیل گفت: «من بر اساس یهودی بودنم تعریف نمیشم. انکار نمیکنم که یهودیام ولی قبل از اون یه انسانم، یه مردی که عاشق توئه.»
«اگه من بخوام همچنان ایمان رو حفظ کنم چی؟ اگه این موضوع هنوز برای من مهم باشه چی؟»
«به من ارتباطی نداره.»
«چرا، داره.»
و هر دو در سکوتی شکننده فرو رفتند. لیل به گیتا نگاه میکرد، گیتا نگاهش به زمین دوخته شده بود.
لیل آهسته گفت: «من مشکلی ندارم تو ایمان خودت رو حفظ کنی، راستش، اگه این موضوع این قدر برات مهمه و باعث میشه کنارم بمونی، من تشویقت میکنم که ایمانت رو حفظ کنی. روزی که از اینجا بریم ، من کمکت میکنم که دین خودت رو دشته باشی و وقتی بچههامون به دنیا بیان، اونها هم میتونن دین مادرشون رو داشته باشن، این جوری راضی میشی؟»
«بچه؟ نمیدونم بتونم بچهدار بشم یا نه. به نظرم از درون داغون شدم.»
«از این جا که بریم و من بتونم یه کم بهت برسم چاق که بشی، بچهدار هم میشیم. بچههامون هم خوشگل میشن. به مادرشون میرن.»
«ممنونم، عشقم. تو یه کاری میکنی که من به آینده باور داشته باشم.»
شش: نمایشنامههای"دو جلاد و مناجات، گرونیکا"، اثر "فرناندو آرابال"، ترجمهی آزاد ماتیان و حمید دستجردی.
جواب آرابال به سوال:«عشق در آثار شما خاص است و حتی به نوعی خشونت هم مرتبط است. عشق چیست؟» خب بگذارید من از شما سؤالی بپرسم که شاید پاسختان هم باشد. به من بگویید چه کسی هست که به خاطر عشق به قتل دست نزد؟ یا برای دستیافتن به عشق از هر نوع چیزی که میتوان به آن گفت بدرفتاری پرهیز کند؟
نمایشنامههایی که آرابال مینویسه ابزورده. بهش معناباخته یا پوچ هم میگن.
در نمایشنامهی یک پردهای«مناجات» یک زن و یک مرد، فیدیو و لیلبه، کنار تابوت یک بچه مینشینند و در زمینهی چگونگی تصمیم خود که میخواهند از امروز خوب باشند، بحث میکنند. لیلبه درک نمیکنه خوب بودن یعنی چه؟
لیلبه: میتونیم مث اونوقتا برای تفریح به قبرستون بریم؟
فیدیو: چرا که نریم؟
لیلبه: میتونیم چشِ مردهها رو در بیاریم، مثل اونوقتا!
فیدیو: نه، اینو دیگه نه.
لیلبه: و میتونیم مردمو بکشیم.
فیدیو: نه.
لیلبه: پس میذاریم زنده باشن.
فیدیو: حتماً
لیلبه: پس وای به حالشون!
همینطور که بحث در زمینهی طبیعت«خوبی»جریان داره به تدریج فاش میشه که فیدیو و لیلبه در کنار تابوت بچهشون نشستند که خودشون، اون رو کشتند. آنها سادهلوحانه دربارهی خوبی مسیح بحث میکنند و به این نتیجه میرسند که کوششی در جهت خوب بودن، بکنند، ولی لیلبه پیشبینی میکنه که احتمال داره از اون هم خسته بشن.
هفت: کتاب "سطل شما چقدر پُر است؟"، اثر"تام راث" و "دکتر دانلد اُ.کلیفتون"، ترجمهی "منیژه جلالی".
تام راث که یکی از نویسندگان کتابه در اوایل کتاب میگه:« وقتی این کتاب را میخوانید، امیدوارم شما هم قدرت پر بودن سطلتان را در زندگی خود کشف کنید.»
این کتاب رو خیلی وقت پیش خواندم. درست یادم نیست قبل از شروع هشتک «حال خوبتو با من تقسیم کن» بود یا بعدش. ولی الان که داشتم قسمتهایی از کتاب رو اینجا مینوشتم، برام جالب بود که چقدر این کتاب و این هشتگ میتوانند به هم ربط داشته باشند.
قسمتهایی از این کتاب:
هر یک از ما یک سطل نامرئی داریم که بسته به آنچه دیگران به ما میگویند یا نسبت به ما انجام میدهند پیوسته پر و خالی میشود. هنگامی که سطل ما پُر است. احساس خیلی خوبی داریم. هنگامی که خالیست، احساس بسیار ناخوشایندی به ما دست میدهد.
هر یک از ما دارای یک ملاقهی نامرئی نیز هستیم. زمانی که این ملاقه را برای پر کردن سطل دیگران به کار میبریم_ با گفتن سخنان یا انجام دادن کارهایی که احساسات مثبت آنها را بالا میبرد_ سطل خود را نیز پر میکنیم. اما زمانی که این ملاقه را برای کم کردن از سطل دیگران مورد استفاده قرار میدهیم_با گفتن سخنان یا انجام دادن کارهایی که احساسات مثبت آنها را کاهش میدهد_از سطل خود نیز میکاهیم.
یک سطل پر مانند فنجانی که لبریز است، به ما دیدگاهی مثبت میدهد و موجب بیشتر شدن نیروی ما میگردد. هر قطره در این سطل ما را قویتر و خوشبینتر میسازد.
اما یک سطل خالی، دیدگاه ما را مسموم میسازد، نیروی ما را کاهش میهد و ارادهی ما را تضعیف میکند. به این دلیل است که هرگاه کسی از سطل ما میکاهد، ما آسیب میبینیم.
به این ترتیب ما در هر لحظه از روز با گزینشی روبرو هستیم. میتوانیم سطلهای دیگران را پر کنیم، یا از آنها بکاهیم. این گزینش بسیار مهم است_ گزینشی که به شدت در روابط ما، بهرهوری، سلامتی و شادی ما تاثیر میگذارد.
«میراسموس» میزان مرگ زندانیان آمریکایی را در ادوگاههای کره شمالی تا ۳۸ درصد بالا برد. بالاترین رقم در تایخ ارتش ایالات متحده.
مهمترین دلیل که افراد شغلشان را ترک میکنند این است که از آنها قدردانی نمیشود.
روسای بد میتوانند خطر سکته را ۳۳ درصد افزایش دهند.
مطالعه نشان داده است که کارمندان منفی میتوانند هر مشتری را که با وی صحبت میکنند برای همیشه فراری دهند.
۹ نفر از هر ۱۰ نفر معتقدند وقتی در کنار افراد مثبت هستند، موثرند.
ما هر روز تقریباً ۲۰۰۰۰ لحظهی ویژه را تجربه میکنیم.
افزایش طول عمر: افزایش احساسات مثبت میتواند طول عمر را تا ده سال زیاد کند.
همهی ما مطمئناً در مراحل زندگی با مشکلات روبه رو میشویم. بیشتر ما فکر میکنیم«شاید دست بدی در کار باشد» یا زندگی منصفانه نیست. اما نباید اجازه دهیم مشکلات زندگی ما را در تنگنا قرار دهند. مبارزه با حوادث سخت زندگی و حفظ روحیهی بالا از اهمیت زیادی برخوردار است. تقویت مثبت تواناییهایمان میتواند ما را در برابر نابودی توسط منفیبافی حمایت کند. و شناخت بهترین راه نه تنها به ما اجازه میدهد به زندگی ادامه دهیم، بلکه کمک میکند بر ناملایمات پیروز شویم.
هر برخوردی به ما این فرصت را میدهد که بر آنچه درست است نوری بتابانیم و سطلی را پر کنیم.
در برخوردهای خود دنبال فرصتهایی برای دادن هدایای کوچک بگردید. مثلاً یک چیز زینتی ارزان قیمت، در آغوش کشیدنی با محبّت، یا پیشنهاد خوردن یک فنجان قهوه. حتی یک لبخند میتواند هدیهای غیر منتظره و دوست داشتنی به حساب آید. همچنین توجه کنید که چگونه میتوانید به طور غیرمنتظره چیزی را با کسی شریک شوید. چه کتابها، مقالات یا داستانهایی را میتوانید برای کسی بفرستید که تاثیری مثبت برای او داشته باشد؟
هشت: کتاب"دختری که نمیخواست بزرگ شود»، اثر جانی رُداری ایتالیایی، ترجمه از متن روسی: مهناز صدری.
این کتاب شاید برای کودکان و نوجوانان نوشته شده ولی بنده که موهام داره همرنگ دندونام میشه(البته اگر دندونی مونده باشه!) هم از خوندنش لذّت بُردم و نویسندهی مرحومش که چهل سالیه به رحمت خدا رفته رو تحسین کردم.
نویسنده با ۲۵ داستان طنزآمیز، استعاری و خلاقانه، یه سری چیزهای مهمّ رو به بچهها یاد میده که به این راحتیها نمیشه بهشون یاد داد. چیزهایی مثل اهمیت ندادن به باورهای نادرست، مبارزه با بیعدالتی و... .
یکی از داستانهای این کتاب به نام «کلّه پوک» رو براتون بازنویسی میکنم تا خودتون بهتر قضاوت کنید:
وقتی که آرتورو تِستاووآتو ( تستاووآتو یعنی «کلّه پوک») توی خیابان پیدایَش میشود، موجب سرگرمی مردم می گردد. آخر کلّه ی او کاملاً پوک و خالی است و اصلاً هیچ وزنی ندارد، و به همین دلیل هم اغلب مثل یک بادکنک می رود هوا! مردم با دیدن این منظره داد میزنند:
- بِایست، کجا داری میروی؟! سرت را بگیر، دارد میرود به هوا!
ولی گرفتن سرِ تو خالی کار سادهای نیست.
امروز، کارگری که داشت سیمهای بالای تراموا را درست میکرد، موفّق شد سرِ آرتورو را بگیرد و نگذارد بالاتر برود. تِستاوواتو هم مودبانه از او تشکّر کرد و در حالی که سرش را با دستش گفته بود، به راهش ادامه داد.
- صبح به خیر، آقای آرتورو!
«وای خدایِ من! این یکی را میشناسم، باید با او دست بدهم.» آرتورو که با دستِ راست سر را گرفته بود، دستِ چپش را دراز کرد تا با او دست بدهد، ولی بعد که فکر کرد ممکن است آشنایش از این کار ناراحت شود، فوراً دست راستش را جلو آورد، امّا بلافاصله سرش از گردنش جدا شد و رفت هوا.
خوشبختانه آشنای آرتورو آدم بلند قدّی بود و فوراً پرید بالا و سرِ آرتورو را از طرف گوشش گرفت و گذاشت روی گردنش، و بعد گفت:
- من، البته قصد دخالت در کارهای شما را ندارم، ولی فکر نمیکنید که بهتر است یک چیزی بگذارید توی سرتان تا حداقل کمی سنگین بشود؟
- مثلاً چه چیزی؟
- خوب، مثلاً کمی سُرب یا آهن، گرانیت یا بتون... بهتر است خودتان امتحان کنید.
- ولی من همهی اینها را امتحان کردهام.
- پیشِ دکتر هم رفتهاید؟
- البته که رفتهام، سی و دو تا آمپول هم به من زدهاند، ولی فایدهای نداشته است.
- که این طور... معذرت میخواهم، من دیگر باید بروم؛ دارد دیر میشود. لطفاً سلام مرا به همسرتان برسانید!
- بله، آقای آرتورو زن دارد، و هر بار که به خانه بر میگردد و زنش در را به روی او باز میکند، آقای آرتورو سرش را فراموش میکند، و آن هم فوراً میرود و میچسبد به سقف خانه؛ آن وقت مجبور میشوند آن را با چوب دستی یا جاروبرقی پایین بکشند.
یک بار که آرتورو آمده بود خانهی ما مهمانی، من خیلی کنجکاو شده بودم که توی کلّهی آرتورو چیست. آن وقت فهمیدم آنجا هر چه دلت بخواهد، میتوانی پیدا کنی؛ مثلاً سالهای مهمّ تاریخی، فرمولهای ریاضی، نقشههای هندسی، جملههایی از روزنامهها یا برنامههای رادیویی، شعارها و بیانیّهها، و خیلی چیزهای دیگر. ولی توی سرِ آقای آرتور حتی یک فکر که متعلّق به خودِ او باشد، وجود ندارد! فکری که از اول تا آخرش فقط مالِ خودِ خودِ او باشد.
مسلماً چنین سری در هر صورت تهی است و چیزِ تهی هم سبکتر از هوا!
نه: کتاب«کتاب فیلسوف ۶۰ ثانیهای»، اندرو پسین، به روایت«مهرداد پور علم».
اگر میخواید یه بشین پاشوی درست حسابی به مغزتون بدید این کتاب رو بخونید.
اندرو پسین میگه وقتی شما یه سوال رو از دو فیلسوف میپرسید، حداقل سه نظر دریافت میکنید. برای نوشتن این کتاب، از هفده فیلسوف سؤالهایی پرسیدم و نظرهای زیادی دریافت کردم که باهم جور در نمیاومدند. پس بیخیال حرفاشون شدم و به جای اون از فیلسوف درون خودم پرسیدم که چه جوری فکر میکنه و نتیجهی اون شصت عقیدهای شد که توی این کتاب اومدند.
بخشی از پیشگفتار نویسندهی کتاب:
بخشی از پیشگفتار نویسندهی کتاب:
مهمترین نکته این است که اندیشههای درون این کتاب به همان گونهای نمایانده شدهاند که فیلسوفها با آنها دست و پنجه نرم میکنند: به گونهای شخصی. به گونهای بسیار شخصی. همچون یک معمّا یا یک پارادوکس یا یک مسئله که راه چاره یا پاسخی محکم و قانعکننده را میطلبد. پاسخی که نتوانی در برابرش بایستی یا آن را نپذیری. پس همانا جای شگفتی نیست که بیشتر استدلالها را به گونهای مییابی که به سوی راههای مخالف خودشان میل میکنند، و به دیدگاههای مخالف در این موضوع راهبر میشوند. چرا؟ چون فرآیند اندیشیدن این جور است.
تنها هنگامی که همهی دیدگاهها را در نظر گرفتی میتوانی جایگاه محکم و درست نسبت به یک مسئله را پیدا کنی و در همان زمان است که میتوانی تصمیم بگیری. چی؟ از فیلسوف درونم بخواهم این کار را برایت انجام دهد؟ شوربختانه، دریغا و افسوس که فیلسوف درون من نمیتواند این تصمیم را به جای تو و برای تو بگیرد. او به من یادآوری میکند که کارش تنها انگولک کردن و بیدار کردن فیلسوف درون توست و واداشتن تو به اندیشیدن. نه آن که به تو بگوید به چه بیندیشی. این کار، کارِ فیلسوف درون خودت است.
قسمتهایی از کتاب:
میدانم تو هم از آن آدمهایی هستی که هرگاه به نوزادی تازه به دنیا آمده برمیخوری از این معجزهی باورنکردنی شگفتزده میشوی. ولی آخرین باری که به یک آدم بزرگ نگاه کردی و همان احساس را داشتی کِی بوده؟ یادت نمیآید. چرا نه؟ هر آدم بزرگی روزی نوزادی کوچک بوده. اگر آن نوزاد یک معجزه است پس آدمِ بزرگشده هم باید یک معجزه باشد. ولی ما آدمبزرگها هیچ گاه این جور نمیاندیشیم و آن هم تنها به یک علت ساده: عادت کردهایم به دیدن آدمها. از این رو دربارهشان به اندیشه نمیپردازیم.
معمولیترین چیزها زندگیای سراسر پرسشانگیز دارند اگر و تنها اگر به یاد داشته باشیم که بپرسیم. بچهها پرسیدن این جور پرسشها را بلدند. هر پاسخی که به هر «چرا»ی آنها بدهی بیدرنگ پرسشی دیگر در پی دارند. ولی ما هم همگی روزی کودک بودهایم. آن چه اکنون نیاز است انجام دهیم این است که بگذاریم آن کودکی که هنوز در درون ماست بار دیگر بیدار شود. همانی که نامش را فیلسوفِ درون میگذاریم. آن چه اکنون نیاز داریم این است که تنها چند ثانیه از عادتهای فکری معمولمان دست برداریم. باید شیرجهای ژرف و جانانه به درون اقیانوس ژرف اندیشه بزنیم. تا به آب نزنیم شناگر نمیشویم.
در واقع چیزی که ساعت اندازه میگیرد زمان نیست. ساعت تنها نمایانگر این است که چگونه برخی چیزهای مادی با چیزهای دیگر مادی همبستهاند. به یک ساعت نگاه میکنی و میبینی که ساعت ۱:۱۳ بعد از ظهر را نشان میدهد، و سپس یک نگاه دیگر و ۱:۱۵ بعد از ظهر است. این دو نگاه یا دو لحظه با آن دو ساعت همبستهاند. گویی دو دقیقه از زمان را اندازه میگیرند. ولی اکنون چنین خیال کن که میان آن دو نگاه هر آن چه در این جهان است، از فعالیتهای مغزی و اندیشهها و احساسهای تو و نیز ساز و کار همان ساعت، به ناگهان شتاب بگیرد. آن دو نگاه همچنان با آن دو عقربه همبسته میمانند. ولی نه در دو دقیقه که کمتر از آن تو هرگز این تفاوت را متوجه نمیشوی. پس ساعت در واقع به تنهایی اندازهای برای زمان نیست!
هر انتخابی میکنم انگاری دو گزینه به میان میآیند: آن که من بر میگزینم، و آن که بیدرنگ افسوس میخورم که چرا برنگزیدهام. ای کاش میتوانستم «به آغاز بازگردم» و زمان را برگردانم و آن گزینهی دیگر را برگزینم. افسوس که چنین چیزی شدنی نیست. حتا اگر بتوانم زمان را برگردانم باز هم نمیتوانم گزینهی دیگر را برگزینم.
برای انتخابهایی که میکنیم چه توضیحی هست؟ خوب، خیلی چیزها. گاهی حدسها و گمانها و غریزهها دخالت دارند، ویژگیهای پیچیدهای چون شخصیت و منشمان را هم داریم، بسیاری از انتخابهای ما از باورها و خواستهها، یا ارزشهای ویژهی خودمان میآید، قانونهای طبیعت هم هست. ما دست کم آفریدههایی مادی هستیم و تنها و مغزهای ما به پایهی همین قانونها عمل میکنند و بسی از آن چه ما در آینده میکنیم همانهایی است که مغز ما اکنون فرمانش را میدهد.
آیا خدا میتواند سنگی چنان سنگین بیافریند که خودش نتواند آن را بلند کند؟ تنها دو پاسخ برای این پرسش ممکن است: آری یا نه. فرض کنیم در آغاز بگوییم «نه». ولی آن گاه چیزی که خدا نمیتواند انجام دهد: آفریدن سنگی چنان سنگین که نتواند بلندش کند. و اگر چیزی باشد که خدا نتواند انجام دهد پس او نمیتواند قادر مطلق باشد. اکنون پاسخ «آری» را در نظر بگیریم. اگر خدا میتواند چنین سنگی را بیافریند پس سنگی چنان سنگین میتواند باشد که خدا خودش هم نتواند آن را بلند کند.
ولی باز هم چیزی هست که خدا نمیتواند انجام دهد؛ بلند کردن آن سنگ. و اگر چیزی باد که خداوند نتواند انجام دهد، پس باز هم او قادر مطلق نخواهد بود.
برخی پافشاری میکنند که پاسخ بسیار ساده است. میگویند خدا هیچگاه آن چنان سنگی نخواهد ساخت. و بدینگونه در واقع چنین سنگی وجود نخواهد داشت که خدا نتواند بلندش کند و این جور میکوشند از پیامدهای منطقی پرسش بالا بگریزند. ولی این ترفند هم کارگر نیست. برای قادر مطلق بودن، کافی نیست که چیزی اتفاق نیفتد که خدا نتواند آن را انجام دهد. و اگر او میتواند چنین سنگی را بیافریند، حتا اگر نمیآفریند ، پس باید چیزی باشد که او نمیتواند انجام دهد، و آن بلند کردن آن است.
اگر همهتوانی را از خداوند بگیریم هستی او هم به پرسش کشیده میشود. ولی «آری» و «نه» تنها پاسخهای ممکن نیستند. اگر خود این پرسش نادرست باشد چه؟ آیا برای اثبات یا انکار خدا نیازی به کشاندن او به مسابقهی زورآزمایی هست؟
ده: کتاب"اعترافات یک کتابخوان معمولی"؛ اثر "آنه فدیمن"؛ ترجمهی محمد معماریان.
اعترافات یه کتابخوان معمولی روایتی خودمونی، طنزآمیز و موشکافانه از تجربههای ناب زندگی نویسنده با کتابه. توی این کتاب، خانم"آنه فدیمن" که خودش الان یه نویسنده و روزنامهنگار معتبره، از زندگیش که از همون کودکی با کتاب پیونده خورده، برای ما میگه. اونم با یه لحن صمیمی و دوستداشتنی. بخشهایی از این کتاب رو براتون بازنویسی میکنم. امیدوارم بپسندید.
کتابخوانی به سبک «توآنجایی!»
روز ۱۲ نوامبر ۱۸۳۸، توماس بینگتون ماکولی(تاریخنگار و سیاستمدار بریتانیایی قرن نوزدهم)) با ارّابه از فلورانس عازم رُم د. او در دفترچه خاطراتش نوشته است: «سفر از پهنه تراسیموس میگذشت و تا آفتاب طلوع کرد، توصیف لیوی از آن صحنه را خواندم.»
با خواندن این خط فهمیدم ماکولی و من مثل هم هستیم. درست است که من نظام آموزشی هند را اصلاح نکردهام یا عضو مجلس عوام نبودهام یا تاریخ پنج جلدی انگلستان را ننوشتهام، ولی این جزئیات که مهم نیست. لابد خود او هم اگر بود، قبول میکرد ما از آن جهتی که اهمیت دارد شبیه هم هستیم: هر دو هواداران سرسخت چیزی هستیم که اسمش را کتابخوانی به سبک«تو آنجایی» گذاشتهام، یعنی خواندن کتابها در محلّی که وصفش کردهاند.
کشف این علاقه مشترک به ویژه از آنرو برایم رضاتبخش بود که ماکولی یکی از بزرگترین کتابخوانهای اعصار است. او خواندن را در سه سالگی آغاز کرد، در ۵۹ سالگی جان سپرد در حالی که کتابی پیش روی او باز بود و در این میانه، به گفتهی خواهرزادهاش، «کتابخوانیاش سریعتر از تورّق دیگران و تورقش سریعتر از آن بود که دیگران یک برگ از کتاب را ورق بزنند».او به ویژه علاقه داشت که در حال حرکت، کتاب بخواند. آلیس اثر بولور_لیتون را هنگام عبور از مُرداب پونتین خواند، افلاطون را در گذر از خارازار تانبریجولز و بیشمار کتاب دیگر را در حالی که از این گوشه لندن به آن گوشهاش میرفت، بیآنکه (در کمال تعجب) تصادف کند.در سفر دریایی به هند هم هومر، ویرژیل، سزار، هوراس، دانته، پترارک، اریوستو، تاسو، بین، سروانت و همه هفتاد جلد آثار وُلتر را خواند و این فقط بخشی از فهرست مطالعات اوست. او در نامهای به دوستش نوشت:
«چه نعمتی که کسی به قدر من عاشق کتابها باشد، بتواند با مُردگان سخن بگوید و در میانهی وهم زندگی کند!»
جمله را پیش از آن که از ذهنت برود، ثبت و ضبط کن!
نوشتن با قلمپَر (ترجیحاً شاهپر دوم یا سوم از بال چپ یک پرنده که انتهایش از گوشهی دست یک نویسندهی راست دست بیرون زده) چقدر سخت و در عین حال با شکوه بوده است. یک دوات قرن هجدهمی _با جاقلمی، قلمتراش، مرکب دان، قوطی خاکهزغال برای نگهداری پودر خشک و جعبهی درپوش برای نگهداری درپوشهای مرکب_ معبدی برای عمل جسمانی نگارش بوده است؛ ولی اگر دوات در دسترس نباشد، میتوان با مصالح مناسب موقت سر کرد. یک روز که سِروالتر اسکات به شکار رفته بود، جملهای که کُل صبح سعی در انشا کردن آن داشت ناگهان به ذهنش خطور کرد. پیش از آنکه جمله از ذهنش برود، کلاغی را شکار کرد، پََََََََََََََری از او کند، نوکش را تراشید، در خون کلاغ زد و جمله را ثبت و ضبط کرد.
سارق قوهی خِرَد دیگران بودن!
در دنیای پُر از خیانت نگارش کتابهای آشپزی، گویا سرقت ادبی چندان محلی از اِعراب ندارد. کافی است به یک دستور پخت قدری رُزماری اضافه کنید تا مال شما شود. اما در ادبیات قواعد سختگیرانهتری حاکم است (یا حداقل چنین گفته می شود). اگر از علامتِ نقل قول بدتان بیاید، اگر «یادتان برود، فلان قطعهی شیوا، که در دفترچهتان نوشتهاید، اثر فلوبرت است، اگر خیال میکنید با افزدون یک خوشه رُزماریِ لغوی، آن نقل قول مال شما شده است، آنگاه به تعبیر مقدس بنجامین دیزرائیلی، « سارق قوهی خرد دیگران» هستید.
حتی متن عذرخواهی "جو بایدن" برای سرقت ادبی، سرقت ادبی دیگری بود!
چون بیشتر سارقان ادبی نیازی به سرقت ندارند (و چندان مکرّر و علنی سرقت میکنند که انگار دوست دارند گیر بیفتند)، ماه پیش به شوهرم گفتم در میان همهی شکلهای دزدی، سرقت ادبی بیش از همه به «جنون سرقت» شبیه است. متاسفانه بعداً فهمیدم حداقل چهار نویسندهی دیگر این جملهی نغز را گفتهاند. وقتی واژهی «جنون سقت» را در کتاب "سرقت ادبی و اصالت" از "الکساندر لیندی" خواندم که یک سال پیش از تولدم نوشته بود، یک لحظه احساس کردم او این ایده را از من دزدیده است. به هر حال، همان طور که لیندی اشاره کرده است، این سارقان مبتلا به جنون سرقت ناچار از سرقتاند. مثلاً سناتور حو بایدن (یا آنها که، در سایه، سخنرانیهایش را مینویسند)، که بخشهایی از سخنرانیهایش از نیل کیناک، رابرت کندی و هوبرت همفری عاریه گرفته، تاب مقاومت در برابر وسوسهی سرقت را نداشت. حتی متن عذرخواهی بایدن برای این سرقت هم یک سرقت ادبی دیگر از خوشه های خشم بود.
یکی از بهترین راههای آشنا کردن بچه ها با کتاب
به نظرم یکی از بهترین راههای آشنا کردن بچه با کتاب آن است که بگذارید آنها را تلنبار کند، روی هم بنشاند، مرتب کند و اثر انگشتش همه جایشان بماند. دایانا تریلینگ هر وقت میخواست یکی از آثا توآین یا بالزاک را از قفسهی کتاب در شیشهای والدینش بردارد، باید دستهایش را میشست. پس تعجب میکنم چه شد که او کتابدوست از آب درآمد. ... برای خیالپردازی من و بردارم دربارهی سلیقهها، امیال، آرزوها و خطاهای والدینمان، زیر و رو کردن قفسهی کتابهایشان به مراتب مفیدتر بود تا فضولی در کمد شخصیشان.
... والدین تعدادی از بچههای دوم دبستانی شکایت دارند که فرزندانشان از کتابخوانی لذت نمیبرند. من که به خانهشان میروم، میبینم اتاق بچه پُر از کتابهای گرانقیمت است، اما اتاق والدین خالی است. بر خلاف تکتک روزهای کودکی من، آن بچهها والدینشان را در حال خواندن نمیبینند. در مقابل، وقتی پا به آپارتمانی میگذارم که قفسهها، میزهای کنار تختخواب، کف اتاق و حتی دستشوییاش پُر از کتاب است، میدانم اگر در اتاقی را باز کنم که رویش نوشته «خصوصی؛ بزرگترها وارد نشوند»، چه میبینم: بچهای روی تخت ولو شده و مطالعه میکند.
وقتی چارلز دیکنز خودش قسمتی از الیور توئیست را برای تالار پُر از مخاطب میخواند
وقتی چارلز دیکنز قسمتی از الیور توئیست را با صدای بلند برای تالار پُر از مخاطب سنت جیمز میخواند، ضربان قلبش از ۷۲ به ۱۲۴ رسید که جای تعجب هم ندارد. اول تبدیل به فاگین(یکی از شخصیتهای منفی در رمان الیور توئیست) شد. دوستش، چارلز کنت، که از گوشه سالن شاهد حرکاتش بود، گفت که برای چند دقیقه دیکنز شبیه «تجسم همان موجود شرور» بود: «صورتش دگرگون از خشم، ابروهای برآمدهاش... در حرکت مثل شاخک یک خزنده مرگبار، سیمایش نیمی روباهصفت و نیمی کرکسمانند ، تجلی شرارت حریصانه.» (اینکه کسی یکجا شبیه یک خزنده، یک پستاندار و یک پرنده باشد لابد ضربان قلبش را بالا میبرد.) بعد با نگاهی به راهنماییهای اجرای روی صحنه که در حاشیههای متن نوشته بود. («بلرز... با وحشت به اطراف بنگر... قتل به دنبال توست»)، بیل سایکس(دزد بیرحم رمان الیور توئیست) شد که چماقی نامرئی را به این سو و آن سو تکان میداد. در نهایت، نانسی(شخصیتی دیگری از همان رمان که به دست بیل سایس کشته میشود) را متجلّی کرد که کف اتاق افتاده است و با چشمانی بسته از خونش، نفس زنان، میگفت: «بیل، بیل عزیز!» پس از بازآفرینی نانسیِ کشته شده با چماق و سایکسِ آویخته از دار، دیکنز روی کاناپهای پشت صحنه ولو شد و تا ده دقیقه نمیتوانست چند جمله پشت سر هم ادا کند.
یکی داره صدامون میزنه! سر و صدا نکنید ببینم کیه؟ چی میگه؟
نمیدونم کیه ولی داره میگه: «آبتنی بسه دیگه! برید خودتون رو خشک کنید یه وقت نچایید.»
مطالبی که در دو هفتهی گذشته با موضوع کتاب نوشتم:
حُسن ختام: ص ۱۴۳ کتاب"پرچین خیال"(سرودههای مردمی در پاسداشت آیتالله هاشمی).
این دو نکته رو هم بگم و برم:
- بعید نیست این متن اشکال یا اشکالات نگارشی زیادی داشته باشه. انشاءالله سر فرصت بازبینی و رفعشون خواهم کرد.
- دوستان خواهش میکنم مطلب قبلی رو بخونید و اگر جزو کسانی هستید که ازتون خواستم در انتخاب برندهها مشارکت کنند، لطف کرده و این کار رو زودتر انجام بدید. متشکرم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
و عشق، مرگیست کوچک...(درباره کتاب گاه ناچیزی مرگ)
مطلبی دیگر از این انتشارات
کامل نبودن؛ موهبتی که باید از نو شناخت
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی کتاب شهر خرس