چند وقت پیش خانم باقری گرامی در زیر یکی از مطالبم این سوال رو نوشت:
چرا «برداشتن مرزها و پیشروی جهان به سمت برابری برخلاف ظاهر قشنگش بسیار ترسناکه» ؟
چون سوال به نظرم یه سوال فلسفی و یک درد همگانی اومد، جوابش رو همگانی کردم تا هم پرسندهی محترم از آن سود ببره و هم بقیهی دوستانی که طالب هستند. میخوام بدون قلمبهسلمبهنویسی و در حدّ وسعم، خیلی کوتاه به این سوال جواب بدم.
به این بوم سفیدِ نقاشی نگاه کن:
هیچ زیبایی خاصی توش میبینی؟
حالا به این بوم که با قلم سیاه کمی روی اون کار شده نگاه کن:
حالا چی؟
حالا این نقاشی سیاه و سفید رو ببین:
دیدی ترکیب مناسب رنگ سیاه و سفید باعث خلق چه تابلوی زیبایی شد؟
ترکیب دو رنگ سیاه و سفید در کنار هم موجب خلق این نقاشی زیبا شدهاند. همونجور که اگر رنگ سفیدِ بومِ نقاشی نباشه، این نقاشی خلق نمیشه؛ همونجور هم اگر رنگ سیاهِ قلم نباشه، بوم همچنان سفید میمونه و این نقاشی اتفاق نمیافته.
آگوستین قدیس در کتاب شهر خدا نوشت:
همونجور که زیبایی یک تصویر بر طبق تضاد مناسب نور و سایه افزایش پیدا میکند، زیبایی عالم نیز بنا بر مشیّت خدا با تقابل اضداد(تقابل میان خیر و شرّ)، درخشانتر است.
اجازه بدید یه بار دیگه برم سراغ این تابلو. با این تفاوت که اینبار روش سه منطقهی جداگانه رو مشخص کردم:
شاید خودت خبر نداشته باشی ولی تو الان در حال زندگی بر روی یکی از این مناطق هستی. اگر در حال زندگی در منطقهی سبز رنگ باشی، دنیا رو سفیدِ سفید میبینی، کلّی قربون صدقه ش میری و براش شعرایِ قشنگ قشنگ میسُرایی. ولی اگر در حال زندگی در منطقهی قرمز رنگ باشی، دنیا رو سیاه میبینی، تف و لعنتش میکنی و کلّی بهش فحش میدی. معلوم هم نیست که تو برای همیشه در منطقهی سفید یا سیاه باشی. امکان داره اتفاقی بیفته که تو از این منطقهای که هستی، خارج بشی و رنگهای دیگهای از دنیا رو هم ببینی. پس: نه به منطقهی سفید بودنت بناز و نه به منطقهی سیاه بودنت بتاز!
نه به منطقهی سفید بودنت بناز و نه به منطقهی سیاه بودنت بتاز!
برای این که دنیا رو همونجوری که هست ببینی:
یا باید تقدیر، زندگی در اون منطقهی آبی رو برات رقم زده باشه که ترکیب مناسبی از رنگ سیاه سفید داره. یا این که باید پات رو از این دنیا بِکَّنی و ازش فاصله بگیری و بری بالاتر و این دنیا رو از بالا و با فاصلهی مناسب ببینی. اونوقت میبینی که دنیا اونقدرام سفیدِ سفید یا سیاهِ سیاه نیست. دنیا: یه تابلوی سیاه و سفید قشنگه!
دنیا: یه تابلوی سیاه و سفید قشنگه!
این رو بگم و برم:
قبل از شما خیلیها دنبال یه دنیای ملوس با رنگهای دلخواهشون گشتند، نبود. شما هم نگرد، نیست. دنیا فقط یه تابلوی سیاه و سفید قشنگه. همین!
دو مطلب قبلیم:
حُسن ختام:
دیوارهای دنیا بلند است. و من گاهی دلم را پرت میکنم آن طرف دیوار. مثل بچهی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانهی همسایه میاندازد. به امید آن که شاید درِ آن خانه باز شود. گاهی دلم را پرت میکنم آن طرف دیوار. آن طرف، حیاط خانهی خداست.
وآن وقت هی در میزنم، در میزنم، در میزنم، و میگویم: «دلم افتاده توی حیاط شما، میشود دلم را پس بدهید... »
کسی جوابم را نمیدهد، کسی در را برایم باز نمیکند. اما همیشه، دستی، دلم را میاندازد این طرف دیوار. همین. و من این بازی را دوست دارم. همین که دلم پرت میشود این طرف دیوار، همین که...
من این بازی را ادامه میدهم و آنقدر دلم را پرت میکنم، آنقدر دلم را پرت میکنم تا خسته شوند، تا آن در را باز کنند و بگویند: بیا خودت دلت را بردار و برو. آن وقت من میروم و دیگر برنمیگردم. من این بازی را ادامه می دهم...
متن بالا از کتاب"در سینهات نهنگی میتپد"اثر خانم"عرفان نظرآهاری"است. این کتاب رو هم اضافه کنید به فهرست اون کوچولوهای دوست داشتنی.
مطلب بعدی: به شرط حیات و دورماندن از ممات و داشتن جان در بدن.
ماجراهای طنز شیخ کونگ و مریدانش!(شش: حق با کیه؟)!
هیچ کس نمیگه ماست من تُرشه، ولی خودم فکر میکنم این قسمت، فعلاً بهترین قسمت شیخ کونگ باشه!