Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۲۴ دقیقه·۴ سال پیش

چه مردم خوب و نازنینی داریم ما!

داستان درویش و فیل‌ِ شاه!

شاه فیلی داشت که بسیار محبوبش بود. شاه اونو آزاد می‌ذاشت تا هر غلطی که می‌خواد بکنه. به هر جایی که می‌خواد بره و این فیل هم به طرز بی‌رحمانه و بی‌شرمانه‌ای می‌زد کشت و کار روستایی‌ها رو زیر و رو می‌کرد. روستایی‌ها خیلی ناراحت بودند ولی جرات اعتراض کردن نداشتند. تا این که یک روز بالاخره می‌رن نزد یه درویشی که به خاطر خردمندیش مورد احترام بود. بهش می‌گن:«حاجی تو که حرف زدن بلدی، بیا و یه خاکی به سر ما بریز! برو شاه رو قسم بده فیلش رو ببنده. تا دیگه نزنه کشت و کار ما رو داغون کنه.»

درویش یه کم فکر می کنه. چون این کار، کار آسونی نبوده. شاه آدم خوب و مهربونی نبود و این درخواست هم درخواست کمی نبود. بعدشم فیل و درویش برای شاه مورد احترام بودند. ولی فیل علاوه بر احترام، محبوبیت هم داشت. با وجود همه‌ی این مشکلات، درویش قبول می کنه و می‌گه: «باشه! من مال شمام! واسه‌ی شمام که شده می‌رم ولی باید باهام بیایید و ازم حمایتم کنید!»، اونام می‌گن:«باشه! گفتن از تو، حمایت از ما!»

فردای اون روز، درویش و روستایی‌ها می‌رن پیش شاه. شاه ازشون می‌پرسه که:«چی می‌خواید؟»

درویش می‌گه: «فیل شما همه جا رو به گند کشیده. زده کشت و کار مردم بینوا رو داغون نموده!»

شاه عصبانی فریاد می‌زنه: «خُب که چی؟»

درویش پشت سرش رو نگاه کرد تا بلکه از جانب روستایی‌ها حمایتی، عکس‌العملی، چیزی ببینه ولی همه‌ی اونا از ترس زبونشون رو غلاف کرده بودند و سرشون رو پایین انداخته بودند.

شاه دوباره داد می‌زنه: «پس که چی؟»

درویش هم وقتی دید روستایی‌ها دلشون واسه خودشون نمی‌سوزه گفت چرا دل من واسه‌شون بسوزه؟ خردمندی کیلویی چنده؟ چرا من سر خودم رو الکی به باد بدم؟ برای همین به شاه گفت: «پس... ما فکر کردیم که اون طفلک تنهاست حوصله‌ش سر می‌ره. خوبیت نداره. گفتیم بیایم به شما بگیم که یکی دو تا فیل دیگه هم همراهش کنید تا زبون‌بسته یه وقت احساس تنهایی نکنه!»

محبوبیت و احترام درویش نزد شاه دو برابر شد. برای همین بهش گفت: «عالی گفتی. الحق و الانصاف که تو مغزت مثل خر کار می‌کنه و خردمندی! چه فکر بکری! همین فردا دستور می‌دیم که یکی دو تا فیل ماده هم همراهش کنند تا تنها نباشه!»

کتاب«مربای شیرین»آقای هوشنگ مرادی کرمانی:

اگر کتابهای آقای هوشنگ مرادی کرمانی رو جایگزین برخی از کتابهای مزخرف و نچسب مدرسه(مانند کتاب مطالعات اجتماعی) کنند، به نظرم اثر بخشی خیلی بیشتری دارند. ای کاش می‌شد به تعداد دانش‌آموزان کشور، این کتاب رو منتشر و بهشون تقدیم کرد تا بخونند. یا حداقل به ازای هر خانوار، یک جلد از این کتاب رو منتشر و توزیع می‌کردیم. بذارید حرف آخر رو بزنم:«توی این روزها، خوندن و توجه به مضمون این کتاب برای ما از نون شب هم واجب‌تره!»

این کتاب اولین بار سال ۷۷ توسط انتشار معین منتشر و تا الان سی چهل بار تجدید چاپ شده و خوشبختانه استقبال خوبی هم ازش به عمل اومده. البته این استقبال رو در قواره‌ی مردم کتاب‌نخون خودمون عرض می‌کنم! بنابراین شاید شما یکی از اونایی باشید که این کتاب رو قبلاً خونده و از طعم شیرینش لذت برده. شاید هم جزو اونایی هستید که حداقل فیلمش رو که خانم مرضیه برومند در سال ۸۰ ساخت رو دیدید. البته فیلم چون بیشتر برای سرگرمی ساخته شده، در خیلی از جاها به کتاب خیانت کرده و متاسفانه گاهاً به لودگی نیز کشیده شده. به هر حال جزو هر کدوم باشید بازم بهتون پیشنهاد می‌کنم که این مطلب رو بخونید.

توی این مطلب می‌خوام این کتاب رو از اول تا آخر، مرور کنم و سوالاتی رو مطرح کنم تا روی تک تک جمله‌های کتاب بیشتر فکر کنیم و بیشتر از آن بیاموزیم. دنبال جواب سوالها نیستم. جواب سوالها یه جورایی توی خود سوالها پنهانه!

شاید بگید می‌خواد کتاب رو اسپویل کنه یا لو بده. بارها گفتم، بازم می‌گم:«یه فیلم یا کتاب خوب رو حضرت فیل هم نمی‌تونه اسپویل کنه.» بنابراین این کتاب نود و یک صفحه‌ای شیرین، دلچسب و خوش‌خوان دوازده هزارتومنی(پول یه بستنی سالار و چند تا چسب زخم کوچیک!) به نام«مربای شیرین»رو تهیه کنید و بخونید. چون می‌دونم اکثرتون این کار رو نمی‌کنید سعی خودم رو می‌کنم که تا اونجایی که می‌شه به کتاب وفادار باشم و لُب مطلبش رو برسونم.

یافتن مسئله و پیگیری برای حل آن!

جلال(قهرمان داستان)می‌خواد بره مدرسه. امّا قبلش می‌خواد مربا بخوره. پس می‌ره سراغ شیشه‌ی مربایی که خریده. امّا هر چی زور می‌زنه نمی‌تونه در شیشه‌ی مربا رو باز کنه. مادرش شیشه رو می‌گیره زیر شیر آب گرم، بلکه باز بشه ولی نمی‌شه. جلال ول کن نیست. شیشه‌ی مربا رو بر می‌داره می‌بره بیرون تا بلکه یکی بتونه بازش کنه. آدمای زیادی درگیر درِ این شیشه مربا می‌شن. آقای زینلی(همسایه)، بهادری(همکلاسی قدبلند و هیکلی)، افشاری(همکلاسی لاغر مردنی و کتابخون)، آقای حسنی(معلم تاریخ)، آقای مدیر و تک تک معلم های مدرسه!

سوالات:

آیا جلال شکمو بود؟ اگر بود پس چرا صبحونه نخورده رفت مدرسه؟

چرا نویسنده جلال رو که یک دانش‌آموزه درگیر حل مسئله می‌کنه؟ یعنی امیدش فقط به این نسله؟

آیا جلال نمی‌تونست بی‌خیال بشه و مثل خیلی از بچه های دیگه بدون توجه به این چیزها بره مدرسه؟

چرا جلال شیشه(مسئله)رو با خودش می‌بره بیرون؟ نمی‌تونست اون رو بذاره یه گوشه‌ای و بعد از مدرسه سر فرصت یه فکری به حالش بکنه؟

چرا اسم قهرمان داستان جلاله؟ این اتفاق همین جوری افتاده یا نویسنده از قصد اسم او را "جلال" گذاشته تا به ما بگه هر کس مثل او رفتار کنه"جلاله"؟

مسئله حل نمی شه، خسته نشو، بازم پیگیری کن!

بعد از مدرسه جلال با چند تا از همکلاسی‌هاش، شیشه رو می‌بره پیش احمدآقا بقّال و بهش می‌گه که این مربایی که بهم فروختی، درش باز نمی‌شه. احمد بقال شیشه رو می‌گیره و سعی می‌کنه بازش کنه ولی نمی‌تونه. جلال می‌گه این رو پس بگیر، پولمو بده. ولی احمد بقال قبول نمی‌کنه. می‌گه زدی در شیشه رو با چاقو قُر و زخمیش کردی، کارخونه ازم پس نمی‌گیره. احمد آقا می‌ره سراغ بقیه‌ی شیشه مرباها و یکی یکی امتحان می‌کنه ببینه می‌تونه درشون رو باز کنه یا نه؟ ولی نمی‌تونه در هیچ کدومشون رو باز کنه. کف مغازه پُر می‌شه از شیشه مربا. احمد بقّال ناراحته و به مشتریایی که وارد مغازه‌ش می‌شن، جواب سربالا می‌ده. همون موقع کامیون پخش مواد غذایی میاد تا به احمد بقّال جنس بده. پخش‌کننده پیاده می‌شه و می‌ره داخل مغازه. احمد بقال بهش می‌گه این مرباهایی که آوردی، در هیچ کدومشون باز نمی‌شه. پخش‌کننده امتحان می‌کنه، نمی‌تونه. راننده کامیون میاد داخل مغازه، اونم امتحان می‌کنه نمی‌تونه. پلیس به دنبال راننده کامیون و برای جریمه کردنش میاد توی مغازه، اونم امتحان می‌کنه ولی نمی‌تونه.

سوالات:

یه شیشه مربا مگه چقدر می‌ارزه که جلال اینقدر خودش رو برای باز کردن در اون خسته می‌کنه؟

احمد بقّال نمی‌تونست بی‌خیال پول این شیشه مربا بشه و با برگردوندن پول مربا به جلال غائله رو ختم کنه؟

احمد بقّال به جای ریختن شیشه مرباها کف مغازه، نمی‌تونست اون شیشه‌ی مربای جلال که درش زخمی شده بود رو قایم کنه و فقط یه تذکر کوچیک به پخش کننده بده تا به اطلاع کارخونه برسونه؟

مسئله حل نمی شه؟ پس برو از کسی که مسئله رو درست کرده شکایت کن!

جلال شیشه‌ی مربا رو بر می‌داره و می‌بره کلانتری تا شکایت کنه. راهش نمی‌دن ولی بالاخره هر جوری شده می‌ره داخل. افسر می‌گه:«بزرگترت کو؟...»، جلال جواب می‌ده:«چرا باید مربایی رو بفروشن که درش وا نشه! این که دیگه بزرگتر و کوچکتر نمی‌خواد!»، افسر می‌گه:«برو بگیر زیر شیر آب باز می‌شه، وقت ما رو با این چیزهای کوچیک و کم ارزش نگیر.»، جلال این حرف معلّم ادبیاتشون(آقای منتظری) رو به افسر می‌زنه: «کارهای بزرگ از کارهای کوچک شروع می‌شه.» بالاخره افسر مجاب می‌شه تا جلال رو راهنمایی می‌کنه که بره اداره‌ی مواد غذایی و اونجا شکایتش رو مطرح کنه. وقتی جلال می‌خواد از کلانتری بره بیرون، آدمای دعوایی و کلاهبردار می‌ریزن سرش و شیشه رو می‌گیرند که بازش کنند ولی هر چی زور می‌زنند نمی‌تونند و همه‌شون ضایع می‌شن.

سوالات:

چرا جلال مثل خیلی از بچه‌ها از توپ و تشر آقا پلیسه نترسید؟

چرا جلال حرف حکیمانه‌ی معلّم ادبیاتشون رو به ذهن سپرده بود؟

آیا باز نشدن در یک شیشه‌ی مربا، یه مسئله‌ی کوچیک و کم ارزشه؟

آیا پلیس اینجا نماینده‌ی قشر آدم بزرگاییه که به بچه‌ها اهمیت نمی‌دن؟

آیا اگر جلوی اشتباه‌های کوچیکو بگیریم، جلوی اشتباه‌های بزرگتر گرفته می‌شه؟

چرا پلیس که یه آدم بزرگه به این راحتی‌ها به حرف جلال که کوچیک تره اهمیت نمی‌ده؟

آیا خیلی از مسئله‌های بزرگ به این دلیل به وجود نمیان که ما خیال کردیم کوچیکن و پی‌شون رو نگرفتیم؟

مثل همیشه: شایعه‌ها در شهر شیوع می‌شه!

جلوی در بقّالی احمد بقّال شلوغ می‌شه. پچ‌پچ‌های شایعه‌وار مردم به همدیگه:«می‌گن توش مار پیدا شده، صاحبش سکته کرده، دزد گرفتند منتظر پلیسن...»، یکی می‌گه:« نه آقا، من رفتم جلو، دیدم در شیشه مرباهاش باز نمی‌شه.»، احمد بقّال شیشه مرباها را می‌ذاره توی جعبه و پس می‌ده به پخش‌کننده و بهش می‌گه که:«شما آبروی منو بردید.»، با دیدن این صحنه شایعه‌های جدید ادامه پیدا می‌کنه:«مواد سمّی تو شیشه‌ها بوده، میکروب تو شیشه‌ها بوده چند نفرم سر خوردن مربا مردن...»، یکی می‌خواد جلوی شایعه رو بگیره:«این حرفا نیست، در شیشه‌ها باز نمی‌شه.»، ولی نمی‌تونه. یه نفر بزرگترین و قابل باورترین شایعه رو رقم می‌زنه:«این‌ها کلکه آقا جون، باور کردی؟ می‌خوان گرونشون کنند. اول به بهونه‌ای جمعشون می‌کنند، بعدم گرونشون می‌کنند.» و مردم زود باور بانگ بر می‌آورند که:«پس تا همه رو جمع نکردند، بریم چند تا بخریم.»

سوالات:

ما اگر در بین جمعیتِ جلویِ مغازه‌ی احمد بقّال بودیم و شاهد جمع کردن شیشه‌های مربا، جزو کدوم دسته از آدمای اونجا بودیم؟

کسانی که شایعه رو درست می‌کنند؟

کسانی که می‌خوان جلوی نشر شایعه رو بگیرند؟

کسانی که شایعه رو باور می‌کنند و نشرش می‌دن؟

شایعه‌ها به مغازه‌ها و کارخونه‌ها کشیده می‌شه!

پخش‌کننده با کارخونه تماس می‌گیره تا کسب تکلیف کنه. بهش دستور می‌دن که تموم شیشه مرباهایی که پخش کرده رو جمع کنه و بیاره کارخونه. همین اتفاق منجر به پخش شایعه بین مغازه‌دار‌ها که می‌شه: «حواستون باشه که دارند مرباهای کارخونه‌ی شبدر رو جمع می‌کنند.» بقال‌ها شیشه مرباهاشون رو قایم می کنند و به مردمی هم که مربا می‌خوان می‌گن:«نداریم.»، کارخونه‌دارها وقتی خبردار می‌شن. به پخش کننده‌هاشون دستور می‌دن که نه تنها شیشه مرباها، بلکه شیشه‌ی عسل‌ها، کشک‌ها و ... رو از مغازه‌ها جمع کنند. می‌گن:«اگه قراره گرون بشه، چرا ما گرون نکنیم؟!»

سوالات:

آیا کارخونه می‌تونست جوری عمل کنه که این شایعه‌ها گسترش پیدا نکنه؟

چرا بقال‌ها شیشه مرباهاشون رو قایم کردند و دیگه به مردم نفروختند؟

چرا تا تقی به توقی خورد، کارخونه‌ها به فکر افزایش قیمت افتادند؟

جلال ساکت نمی‌شینه و دنبال شکایتش رو می‌گیره!

جلال می‌ره اداره‌ی مواد غذایی و اونجا راهنماییش می‌کنند که شیشه رو به همراه یه نامه‌ی شکایت‌آمیز ببره بده به اداره‌ی نظارت بر مواد خوراکی و بهداشتی تا حق خودش رو بگیره.

مردمی که صداشون در نمیاد! (مدیرعامل کارخونه‌ی شبدر: چه مردم خوب و نازنینی داریم ما!)

سخنرانی مدیرعامل کارخونه‌ی شبدر برای کارگرانش درباره‌ی شیشه‌ی مرباهایی که درشون باز نمی‌شه(در حالی که شیشه‌ی مربایی رو سر دستش گرفته)، خیلی خوندنیه. بنابراین بخش‌هایی از اون رو به صورت دست نخورده براتون میارم:

عجیب! عجیب! حیرت انگیز! عجیب است همکاران دو ماه است که ما محصولات‌مان را این گونه ناقص به بازار می‌دهیم هیچ کس صدایش در نیامده. هیچ کس فکر نکرده که چرا درِ شیشه‌ی مرباها باز نمی‌شود. هیچ کس فکر نکرده ایراد از کارخانه و بسته‌بندی است. وقتی مصرف‌کننده‌ی مظلوم و بیچاره دیده درِ شیشه مربا باز نمی‌شود اولین چیزی که به نظرش رسیده این بوده که بگیردش زیر آب گرم، زیر شیر سماور، و هی زور بزند. همین که دیده از زور زدن نتیجه‌ای حاصل نمی‌شود. پاپی‌اش نشده، خیلی که سمج و خسیس بوده و دلش برای پولش سوخته با میخ و سیخ و سرِ کارد افتاده به جانش، زده دست و بالش را زخم کرده. یا نوک کارد شکسته و پریده رفته تو چشمش و کوره شده. چه مردم خوب و نازنینی داریم ما... اگر آن پسر فضول و کنجکاو به فکر نمی‌افتاد که چرا درِ شیشه‌ی مربا باز نمی‌شود شاید ما سال‌های سال همین‌جور محصولات‌مان را به بازار می‌دادیم و می‌رفت تو قفسه‌ی بقالی‌ها و آشپزخانه‌ها خاک می‌خورد و هیچ کس صدایش در نمی‌آمد. درست است که کار این پسر بچه برای ما ناگوار است و می‌خواهیم سر به تن‌اش نباشد. الهی بخورد زمین شیشه بشکند و برود توی دستش، اما به ما هشدار داد. حالا چند کار باید بکنیم. اول این که ببینیم چرا درِ شیشه‌ها باز نمی‌شود... از همه‌ی این‌ها مهم‌تر این که هر جور هست آن پسرک را راضی کنیم که دست از سماجت و شکایتش بکشد و شیشه‌ی مرباهایش را ازش پس بگیریم. نمی‌دانم چطور، اما، باید شیشه مربا ازش گرفته شود. با جایزه، با التماس، به زورِ پس‌گردنی، نمی‌دانم، چه‌ طور! کار باید دقیق و منظم و حساب شده باشد تا باز هم مربای خوب تولید کنیم و بریزیم تو شیشه‌های خوشگل و با درِ مرتب و راحت، به بازار بفرستیم و هم چنان مورد اعتماد مردم عزیزمان باشیم... .

سوالات:

مردم از روی تنبلی صداشون در نمیاد یا از روی ترس؟

آیا مردمی که صداشون در نمیاد، مردم خوب و نازنینی هستند؟

آیا مردم خوب و نازنین، مردمی نیستند که باید برای رسیدن به حقشون، تلاش کنند؟

و باز هم شایعات و تشعشعاتش!

مربا کمیاب شده بود. پشت شیشه‌ی بعضی از بقالی‌ها کاغذ چسبونده بودند که:« شیشه‌های در بسته‌ی مربای کارخانه شبدر را خریداریم.»، مرباهای کارخونه‌ی شبدر از همه گرونتر بود. می‌گفتن توی فلز درِ شیشه‌هاش طلا قاتی شده. اگر آبش کنیم می‌تونیم ازشون طلا بیرون بیاریم!

سوالات:

چه عاملی باعث می‌شه که شایعات هم حجم پیدا کنند و هم بُعد انتشار؟

همیشه کسانی هستند که می‌خوان تو رو از ادامه دادن منصرف کنند!

عین خود کتاب:

مادر جلال گفت:

- اگر خودت را هم بکُشی من نمی‌آیم آن جا شکایت کنم. مگر من مسخره‌ام که زن گُنده راه بیفتم بروم پیش این و آن که چرا در شیشه مربا باز نمی‌شود. به جهنم که باز نمی‌شود. اگر این جوری بود که هر کسی کار و زندگی اش را ول می‌کرد و می‌رفت دادگستری و این طرف و آن طرف و از همه شکایت داشت، بفرما، دیروز میوه خریدم، بی انصاف تا سرم را برگرداندم سه تا پرتقال خراب و گندیده انداخت تو پاکت و با چهار تا خوب قاتی کرد و داد دستم. مایع ظرفشویی خریدم نمی‌دانم از چه درست کرده‌ اند، دارد پوست دستم را می‌کَنَد. امروز صبح خودت نان خریدی دیدی نصفش سوخته و نصفش خمیر بود. خود تو، دفعه پیش کفش خریدی و دو روز نکشید که کِفَش ورآمد و افتاد تو خیابان. جعبه‌ی خرما خریدم رویش چند ردیف خوب بود، خرماهای زیرش تُرش بودند. اگر قرار باشد شکایت کنیم و دعوا کنیم باید کار و زندگی‌مان را ول کنیم و بیفتیم تو این دادسرا و تو آن دادگاه و و عالم و آدم را با خودمان بد کنیم.

جلال گفت:

- امّا این فرق می‌کند مامان.

سوالات:

آیا میوه‌فروش و تولید‌کننده‌های مایع ظرفشویی و کفش و نونوا مثال‌های مشت نمونه‌ی خرواری نیستند برای این که نویسنده به ما ثابت کنند که ما ملّتی هستیم که هر چه به سرمان می‌آید، حقمونه؟

آیا اگر چند نفر به میوه‌فروشی که میوه‌های پوسیده و سالم رو قاتی می‌ریزه توی نایلون اعتراض کنند بازم این کار رو تکرار می‌کنه؟

چرا جلال فکر می‌کنه "این فرق می‌کنه" در حالی که به نظر می‌رسه هیچ فرقی نمی‌کنه و بقیه‌ی موارد هم مهم هستند؟

آیا اگر چند نفر به تولیدکننده‌ی اون مایع ظرفشویی اعتراض کنند بازم محصولش رو همونجوری می‌ده توی بازار؟

اگر چند نفر به اون تولیدکننده‌ی کفش اعتراض کنند بازم کفش‌هاشو همونجور بی‌کیفیت تولید می‌کنه؟

چرا وقتی یک نفر می‌خواد اعتراض کنه اون رو را همراهی نمی‌کنیم و ترجیح می‌دیم سکوت کنیم؟

آیا مادر جلال اشتباه نمی‌کرد؟ هم در همراهی نکردن جلال هم در حرفهایی که به جلال می‌زد؟

آیا اگر چند نفر به نونوایی که نونش رو بد می‌پزه اعتراض کنند بازم به این کارش ادامه می‌ده؟

آیا این وضعیتی که امروز داریم نتیجه‌ی همان شکایت نکردن‌هایمان نیست؟

آیا برای این اعتراض نمی‌کنیم که می‌ترسیم حاشیه امنمون به خطر بیفته؟

آیا برای این شکایت نمی‌کنیم که فکر می‌کنیم فایده‌ای نداره؟

در مسیر حل مسئله، با هیچ کس معامله و مصالحه نکن!

از کارخونه‌ی مرباسازی می‌افتند دنبال جلال تا نرود شکایت کند. پُرسون پُرسون آدرس خونه‌شون رو پیدا می‌کنند و می‌رن دم در خونه‌شون.

دررررینگ. صدای زنگ درآمد.

- کیه؟ جلال ببین دم در کیه.

پیش از آن که در را باز کنند، رفتند پشت پنجره و از بالا نگاه کردند. دو تا مرد دَم در بودند که یکی‌شان کله‌اش طاس بوده، دسته گلی دستش بود و آن یکی جعبه‌ای شیرینی داشت و چیزی دیگری که تو نایلون بود. خانم زینلی هم داشت از پنجره دید می‌زد. دوید و آمد بالا.

- این ها از کارخانه مرباسازی آمدند. صبح آمدند شما نبودید.

جلال گفت:

- آمدند منت‌کشی. در را باز نکن. احمد آقا بقال گفت که در به در دنبالم می‌گردند.

سوالات:

چرا نویسنده به این موضوع اشاره می‌کنه که یکی از اونایی که رفتند دم خونه‌ی جلال، کلّه‌شون طاس بوده؟ نمی‌تونست برای این که به طاس‌ها برنخوره از این کلمه استفاده نکنه؟

آیا شما اگر جای جلال بودید همین که چشمتان به جعبه‌ی شیرینی و دسته گل و مخصوصاً آن نایلون هدیه می‌افتاد بدو بدو نمی‌رفتید در رو باز کنید؟

آیا شما اگر جای جلال بودید کوتاه نمی‌اومدید؟

کاری کن تا اونی که مسئله رو به وجود آورده به فکر حلش بیفته!

حرفهای مدیرعامل کارخونه، عین خود کتاب:

این بی‌عرضه‌ها نتوانستند، شیشه مربا را از آن پسرک بگیرند.

- چرا، مگر خانه‌شان را پیدا نکردند؟

- کردند. گل و شیرینی بردند. هر کار کردند نتوانستند شیشه را از چنگ‌شان در بیاوردند، مادر و پسر گفتند «شیشه پیش ما نیست»کم کم معلوم شد که چیز زیادتری می‌خواهند، حتی به پسرک قول دادند که بهش توپ فوتبال بدهند و شیشه مربا را بگیرند تا از شکایت‌شان بگذرند، قبول نکردند باید فکر دیگری کرد.

سوالات:

اگر جلال هدیه رو قبول کرده بود بازم مدیرعامل کارخونه به فکر حل مسئله می‌افتاد یا دیگه بی‌خیال پیگیری می‌شد؟

چرا مدیر عامل باید فکر کنه که جلال به دنبال چیز زیادتریه؟ آیا تجربه‌های مشابهش باعث نشده که اینجوی فکر کنه؟

کارخونه مجبور می‌شه شیشه‌های مرباش رو عوض کنه و برای جذب مشتری تبلیغ کنه!

عین خود کتاب:

پیش از فیلم تاریخی، صدای پُر و گرم گوینده‌ای توی خانه‌ها می‌پیچد:

"شما کره‌ی خود را با چی می‌خورید؟"

صورت پسر بچه ی تُپُل و تر و تمیزی می‌آمد روی صفحه‌ی تلویزیون، رو می‌کرد به بینندگان و لب‌هایش را غنچه می‌کرد و می‌گفت:

"با مربای خوبِ شبدر"

تصویر، شیشه‌ای کمر باریک که رویش نقش زیبایی داشت، نشان می‌داد؛ دو تا آلبالوی دُرشت با برگ و ساقه.

سوالات:

آیا شما جزو اون دسته آدمایی هستید که هر وقت تبلیغ کالایی رو ببینند لج می‌کنند و دیگه نمی‌خرند؟

آیا شما جزو اون دسته از آدمایی هستید که تبلیغات و پیامهای بازرگانی تلویزیون روتون اثر می‌ذاره؟

آیا بهترین تبلیغ برای یک کالا، کیفیت بالای محتواش و خلاقیت کارخانه در بسته‌بندیش نیست؟

گاهی عواقب یک اشتباه خیلی فراتر از تصور ماست!

عین خود کتاب:

چسب زخم گران شده بود. اصلاً پیدا نمی‌شد. داروخانه‌ها به هر کس که دارو می‌خرید، دو تا چسب زخم می‌دادند. از بس دست و بال و پَر و پاها زخم می‌شد. شیشه‌های مربای رو دست مانده و ردیف شده تو خانه ها، از دست بچه‌ها و حتی آدم بزرگ‌ها می‌افتاد، جرینگ می‌شکست. وقتی می‌خواستند خرده‌های شیشه را جمع کنن، دست و بال‌شان می‌بُرید، یا تکه‌ای شیشه گم می‌شد و می‌رفت به پای آدمی‌زاد. آنان که مربا با چسب زخم خریده بودند، خوشحال بودند.

مربا که این‌جا و آن‌جا می‌ریخت، حشره زیاد می‌شد. سوسک و مورچه سوراخ سنبه و کمدها را گرفته بود. زیر فرش و لای مبل‌ها و تو رختخواب‌ها پر از مورچه بود. مورچه‌ها شب‌ها می‌رفتند تو گوش و سوراخ‌های بینی آدم‌ها، آن‌ها را از خواب ناز می‌پراندند، خلق‌شان تنگ می‌شد. قُر می‌زدند. بدخواب می‌شدند. با هم دعوا می‌کردند و گاهی به هم می‌پریدند. این بود که گوش پاک‌کن به درد می‌خورد. همه جا چسبناک بود؛ روی قالی و مبل و صندلی ماشین و کف آشپزخانه. از بس مربا ریخته بود. مورچه‌ها کیف می‌کردند. روز به روز زیادتر می‌شدند، از پاچه‌ی شلوار و آستین پیراهن می‌رفتند بالا و آدم‌ها را قلقلک می‌دادند. اوقات‌شان را تلخ می‌کردند گاهی مورچه‌ای از پاچه‌ی شلوار راننده‌ای می‌رفت بالا و او را اذیت می‌کرد، راننده ماشین را می‌زد به ماشین جلویی و می‌آمد پایین التماس می‌کرد. همه دنبال حشره‌کش بودند. هوا داشت سرد می‌شد. امّا قیمت حشره‌کش هی بالا می‌رفت. شامپو فرش هم گیر نمی‌آمد.

خانم زینلی پدر و مادر پیرش را برده بود آزمایشگاه، دیده بود واویلا از مرض قند. قندِ خیلی‌ها بالا رفته بود و آمده بودند آزمایشگاه. خانم زینلی تو نوبت نشسته بود و پدر و مادرش بغلش دستش بودند. منتظر بودند جواب بگیرند. مردی آن طرف روی نیمکت نشسته بود حرص می‌خورد و داد می‌زد که:

بابا، بگیرید. این مرباها را از دست مردم بگیرید. مردم کلیه درد و قلب درد گرفته‌اند، دارند کور می‌شوند. خُب، نخورید مربا... .

سوالات:

درست است که نویسنده در اینجا دست به غلوّ زده است امّا آیا او با این غلوّ نمی‌خواهد به ما یادآوری کند که عواقب هر اشتباهی گاهاً خیلی بزرگتر از چیزیه که در تصور ما می گنجه؟

آیا خوندن این بخش شما رو به یاد بخش‌هایی از کتاب«در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند» میچ آلبوم، نینداخت؟

کتاب «در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند»: به ما گوشزد می‌کند که با وجود تمام حس‌هایی که به ما انسان‌ها ودیعه داده شده، باز هم قادر به درک تمام ابعاد وقایعی که در این دنیا، برای ما اتفاق می‌افتد، نیستیم. تا آنجا که امکان دارد، حتی کسی را کشته باشیم و ندانیم و یا کسی جان ما را نجات داده باشد و ما او را قاتل بپنداریم!
به جای فحش دادن، به دنبال علّت باش!

از طرف کارخونه میان جلال و مادرش رو می‌برن کارخونه تا بهشون توضیح بدن. آقای رئیس ازشون پذیرایی می کنه و بعد می‌بردشون پیش مهندس فنی. مسئول فنی بهشون می‌گه(عین کتاب):

- ظهر بود، داشتم ناهار می‌خوردم و فکر می‌کردم که چرا درِ شیشه ها باز نمی‌شود، یکهو چشمم افتاد به بطری نوشابه‌ای که روی میز بود و نصفش را همراه پلو خورش خورده بودم. بله، دیدم بطری کج است. اول فکر کردم چیزی زیرش رفته که کجش کرده. هر چه زیرش بود ورداشتم، صاف گذاشتمش روی میز. باز دیدم کج است. گذاشتمش کف دستم، دستم را دراز کردم، یک چشمم را بستم از دور خوب نگاهش کردم دیدم بله، کج است، خودِ شیشه کج بود. آن وقت یکی از شیشه‌های مربا را که درش باز نمی‌شد، گرفتم سر دستم، بعد گذاشتمش کف دستم، بعد گذاشتمش روی میز، زیرش را صاف کردم و از دور نگاهش کردم. چشم چپم را بستم و دیدم، بله، کج است. کارگر کارخانه شیشه‌سازی قالب شیشه را کج بسته، حدود دو میلی متر کج بسته و سفتش کرده. حواسش جمع نبوده. تا یک هفته و شاید هم ده روز همین جور شیشه‌ی کج از کارخانه درآمده، موقع بستن درِ شیشه‌ها مشکلی نبوده، چون به وسیله دستگاه بسته شده ولی موقع باز شدن مصرف کننده عذاب کشیده، چون درِ شیشه روی سرِ شیشه خوب نخوابیده و پیچ‌ها رفته تو هم، مصرف‌کننده هر چه با دسته‌ی کارد تقّه زده درش وا نشده.

آقای رئیس گفت:

- و هر چه هم زیر آب جوش گفته، نتیجه نگرفته.

جلال گفت:

- سر کارد هم زیر درش کرده وا شده.

مادر گفت:

- مصرف‌کننده هی ناله و نفرین کرده.

رئیس گفت:

- به ما فحش داده، در صورتی که می‌بایست به جای فحش دادن به دنبال علت باشد، که شما بودید. آفرین بر شما.

مهندس گفت:

برویم، رئیس کارخانه‌ی شیشه سازی انتظارمان را می‌کشد.

سوالات:

چرا به جای فحش دادن به دنبال علّت نمی‌رویم؟

آیا به دنبال علّت رفتن همیشه مقدوره و یا همیشه به جواب ختم می‌شه؟

آیا چون فحش ‌دادن راحت‌ترین و کم‌خطرترین راه برای اعتراض و شکایته، بهش بسنده می‌کنیم؟

مسئله ریشه‌یابی و حل می‌شود!

مسئول فنی جلال و مادرش رو می‌بره کارخونه‌ی شیشه‌سازی. رئیس کارخونه ازشون استقبال می‌کنه و بعد می‌بردشون پیش کارگری که داره قالب شیشه‌ای رو تنطیم می‌کنه. کارگر همین که چشمش به رئیس کارخونه و جلال و مادرش می‌افته، دست از کار می‌کشه.

بقیه را تا حل نهایی مسئله به نقل از خود کتاب بخوانید:

رئیس کارخانه، شیشه‌ی باز نشده مربای جلال را داد دست کارگر و گفت:

- در این شیشه را باز کنید، آقای غفوری.

کارگر شیشه را گرفت. هر چه کرد، هر چه زور زد درش باز نشد. گرفتش سر دستش، با یک چشمش از دور نگاهش کرد، لب و لوچه‌اش را کشید تو هم و گفت:

- بله، حق با شماست. یک ساعت به من مرخصی بدهید، به اتفاق این آقا و مادرشان می‌روم جایی و بر می‌گردم.

- اشکالی ندارد با ماشین کارخانه بروید.

کارگر شیشه مربا را سر دست گرفت و نشست توی ماشین روی صندلی جلو و جلال و مادرش عقب نشستند. کارگر به راننده گفت«برو» و بعد رو کرد به جلال و مادرش و گفت «ببخشید که پشتم به شماست» ماشین کارخانه‌ی شیشه‌سازی از این خیابان پیچید تو آن خیابان، آمد و آمد، تا جلوی مدرسه جلال ایستاد، جلال و مادرش از تعجب چشم‌هاشان گرد شده بود.

یعنی چه؟ از ماشین پیاده شدند و رفتند تو مدرسه. کارگر شیشه مربای جلال را سر دست گرفت و از میان بچه‌هایی که تو حیاط مدرسه بودند رد شد، جلال و مادرش هم پشت سرش رفتند، به هم نگاه می‌کردند و نمی‌دانستند چرا این جا آمده‌اند.

بچه‌ها که چشم‌شان به کارگر و شیشه مربا و جلال و مادرش افتاد، هر کس حرفی زد و مزه‌ای پراند.

ناظم مدرسه آمد جلو که:

- بله، چه کار دارید؟

- من پدر حسین غفوری هستم. می‌خواهم با اون حرف بزنم.

ناظم رو کرد به مادر جلال و گفت: شما چه کار دارید؟ صبح که زنگ زدید و گفتید جلال نمی‌آید. کارگر گفت:

- این ها با من هستند. می‌خواهم پسرم را نشان این آقا پسر و مادرش بدهم.

جلال حسین غفوی را می‌شناخت. هم‌کلاسش بود. روی صندلی پشت سر جلال می‌نشست. همیشه پیراهن چهارخانه می‌پوشید، گردن بلند و لاغری داشت و درسش هم زیاد خوب نبود.

ناظم گیج شده بود و نمی‌دانست شیشه مربا و جلال و مادرش و پدر غفوری چه ربطی به هم دارند، به جلال گفت:

- باز که این شیشه مربا توی مدرسه پیداش شد؟

کارگر گفت:

- من آوردم، پسرم کو؟

- کمی صبر کنید.

ناظم روی ساعتش نگاه کرد و زنگ تفریح را زد. بچه‌ها ریختند تو حیاط. ناظم غفوری را با بلندگو صدا زد.

توی حیاط مدرسه پدر و پسر رو به روی هم قرار گرفتند. پدر شیشه‌ی مربا را سر دست بلند کرد و فریاد زد:

این شیشه‌ی کج که درش باز نمی‌شود، نتیجه‌ی روزی است که موهات بلند بوده، از مدرسه بیرونت کردند، تا موهات را کوتاه کنی. مادرت زنگ زد به کارخانه و گفت که از مدرسه انداختنت بیرون، انگار دنیا را توی سرم زدند، دیوانه شدم، حواسم پرت شد و قالب را بد کار گذشتم.

صدای پدر توی حیاط مدرسه می‌پیچد. بچه‌ها دورشان جمع شده بودند. شیشه‌ی مربا سر دست پدر بود؛ جوری بالا گرفته بودش که همه می‌توانستند آن را ببینند.

چند تا از بچه‌ها کنار حیاط فوتبال بازی می‌کردند. یکی قایم زد زیر توپ، توپ آمد و آمد، چرخید و خورد به شیشه‌ی مربایی که سر دست پدر غفوری بود. شیشه افتاد کف حیاط مدرسه، جرینگ صدا کرد و شکست. مرباهاش ریخت و راه کشید روی زمین. درِ شیشه هنوز به شکستگی چسبیده بود.

جلال نگاه تلخی به درِ شیشه‌ی شکسته‌ی مربا انداخت. لبش را جوید و رفت. ناظم گفت:

زنگ تفریح تمام شد. بچه‌ها، کلاس!

سوالات:

آیا هنوز هم دانش‌آموزان رو به خاطر چیزهای بیهوده‌ای مثل موی بلند یا پرداخت نکردن وجوهی که آموزش پرورش همیشه می‌گه "اجباری نیست" ولی مدیر مدرسه می‌گه"اجباریه" بیرون می‌کنند؟

چرا به خاطر یه موی بلند باید دانش آموز رو از مدرسه بیرون کنند؟ آیا نمی‌تونستند به دانش‌آموز تذکر بدن یا به یه تماس به خونه‌شون ماجرا رو حل و فصل کنند؟

آیا مادر حسین غفوری، نمی‌تونست صبر کنه تا همسرش از سر کار برگرده و بعد سر فرصت، موضوع رو باهاش در میون بذاره؟

عامل باز نشدن درِ شیشه‌ی‌ مرباها کدامیک بودند؟ مسئولان مدرسه، مادر حسین غفوری، پدر حسین غفوری یا همه با هم؟

موقع خوندن کتاب نباید به سادگی از کنار مسائلی که در این داستان مورد توجه نویسنده بودند، بگذریم:

تمسخر شایعه‌سازی.

مردمی که صداشون در نمیاد.

کوچک حساب نکردن مسائل به ظاهر کوچک.

در نظر نگرفتن عواقب یک اشتباه به ظاهر کوچک.

علت این که برای مرور این کتاب این همه وقت گذاشتم چه بود؟

در چهار دهه‌ای که از عمرم گذشته، بارها و بارها دست به اعتراض زده‌ام و هر بار احساس کرده‌ام که به شدّت تنها هستم. حتی تنهاتر از جلالِ این داستان که هم‌کلاسی‌هاش همراهش بودند و در آخر هم مادرش همراهش شد. بعضی موقع‌ها موفق شدم که حرفم رو به کرسی بنشونم و از شکایتی که کردم نتیجه بگیرم و برخی مواقع هم نتونستم. همین روزها درگیر مسئله‌ای هستم که شاید منجر به استعفام بشه. همکاری بی‌نظمی ناجوری کرده. از آن بی‌نظمی‌هایی که یه جورایی کارشکنی به حساب میان. بار اولشم نیست. بارها و بارها تذکر دادم ولی هیچ نتیجه‌ای نگرفتم. اینقدر پشتش گرمه که دیگه با تمسخر و تحقیر و از روی عمد، بی‌نظمی می‌کنه. امّا این بار به طور رسمی و با اسناد و مدارک کافی، تقاضای برخورد کردم. جلسه گرفتند که قضیه رو ماستمالی کنند. جلسه با داد و فریاد من تموم شد. مثل جلال این داستان نمی‌خوام کوتاه بیام. گفتم اگر برخورد نکنید، دیگه به کارم ادامه نمی‌دم، برای همیشه می‌رم. هنوزم فکر می‌کنند این کار رو نمی‌کنم. ولی کاملاً جدی‌ام. با این که می‌دونم استعفام، عواقب زیادی برام داره ولی بازم دارم متن استعفام رو می‌نویسم. می‌خوام خودم رو قربونی کنم.

حاج میرزا آقاسی و گاوش!

بدبختانه: آوردند که در دوره‌ی قاجار و قبل از مشروطه، حاج میرزا آقاسی صدراعظم گاومیشی داشت كه برخلاف مردم(!) كاملاً آزاد و رها بود. هر كجا دلش می‌خواست می‌رفت و هر شکری دلش می‌خواست می‌خورد ولی احدی حق نداشت به گاومیش بگه بالای چشمات ابروئه!

این گاو صاحب قدرت برخی اوقات به بازار و محله‌های مختلف می‌رفت و سرک می‌كشید. وقتی وارد بازار می‌شد به هر دكان و مغازه‌ای كه می‌رسید هر چه خوردنی در دسترسش بود می‌خورد. مقدار زیادی شیرینی و حلواجات می‌خورد یا طبق‌های اونا رو می‌ریخت روی زمین. یا كوزه‌ی ماست و روغن و تغار پنیر و غیره رو می‌زد می‌شكست. میوه‌هایی هم كه سر راهش می‌دید می‌خورد. صاحب مغازه‌هام می‌ایستادن و حسرت زده به گاو عزیز نگاه می‌كردند و حتی جرات نداشتند بهش بگن «تو!» چه برسه به این که برای حفظ اموالشون اون رو دور کنند.

باید منتظر می‌موندند تا گاومیش خودش سیر بشه یا حوصله‌ش سر بره و از مغازه دور بشه. كسی هم "حق" (بهتر بود برای ادای حق مطلب، کلمه‌ی دیگه‌ای رو به جای کلمه‌ی"حق"بیارم!) شكایت و اعتراضی نداشت. برای همین وقتی سر و كلّه‌ی گاو صدراعظم(که یکی از آقازاده‌های اون موقع به شمار می‌اومد!) از دور پیداش می‌شد كسبه همدیگه رو خبر می‌كردند و هر كس در بیرون مغازه چیزی داشت فوری اونا رو جمع می‌کرد و از دسترس گاومیش آقا دور می‌كرد یا می‌ذاشت وسط مغازه تا پایمال نشه.

خوشبختانه: آوردند که بالاخره صبر عده‌ای از مردم لبریز شد و زدند گاومیش میرزا آقاسی رو سقط کردند و همه رو از شرّش خلاص کردند.

کلام آخر!
امروز ما با یه دونه گاو میرزا آقاسی و یه دونه حاج میرزا آقاسی طرف نیستیم. توی هر جایی که پا بذاریم با چند تا حاج میرزا آقاسی و چند تا گاو میرزا آقاسی، طرف هستیم. تا زمانی که از شرّ میرزا آقاسی‌ها و گاوهاشون خلاص نشیم، خلاص شدن از شرّشون که هیچی؛ تا زمونی که به تکثیر حاجی میرزا آقاسی‌ها و گاوهاشون کمک کنیم، وضع همینه که هست. چیزیم تغییر نمی‌کنه. خیالتون تخت‌خواب فنردار!
این رو بگم و برم:

وعده‌هایی که برخی مسئولان بهمون می‌دن همون شیشه‌ی ‌مرباهای شیرینی هستند که درشون هیچ‌وقت باز نمی‌شه!

حرف‌های قشنگی که برخی مسئولان به خوردمون می‌دن همون شیشه‌ی ‌مرباهای شیرینی هستند که دیگه کاممون رو شیرین نمی‌کنند!

مطالبی که هفته‌ی گذشته با موضوع کتاب نوشتم:
https://virgool.io/MePlusBook/%D8%B4%D8%A8%D8%A7%D9%87%D8%AA-%D8%B4%DB%8C%D9%88%D9%87%DB%8C-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%D9%86%D8%AF%D9%87-%D9%88-%D8%B1%D9%88%D8%B3%D9%BE%DB%8C-hthwdgrhkidp
https://virgool.io/MePlusBook/%D9%85%DB%8C%D8%AA%D9%88%D8%A7%D9%86%D8%B3%D8%AA%D9%85-%D8%A8%D9%87-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%D8%B4-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%DA%A9%D9%86%D9%85-dtshrxjhwy2e
https://virgool.io/MePlusBook/%D8%A7%DB%8C%D9%86-%DA%A9%D9%88%DA%86%D9%88%D9%84%D9%88%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA-%D8%AF%D8%A7%D8%B4%D8%AA%D9%86%DB%8C-g3hhqizwf8xb
حُسن ختام:
https://www.aparat.com/v/g3Y2w


حال خوبتو با من تقسیم کنکتاب
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید