گفتم:آقا ذبیح پدرت مرد خوبی بود.همه محلّ دوسش داشتن.خدا رحمتش کنه.بهت تسلیت می گم.خدا به خودت و خونواده ت صبر بده ان شاءالله.
گفت:خدا عزیزان شما رو براتون حفظ کنه.
گفتم:پدرت رو سه چهار ماه قبل که هنوز توی محلّ بودید،دیدم.سالم و سرحال بود.چی شد یهویی؟!
گفت:تا وقتی توی محلّه بودیم و با رفیقای قدیمیش خوش بود،چیزیش نبود.ولی همین که از محلّه رفتیم،تنها شد.افسردگی گرفت.بعدشم چند تا درد و مرض افتاد به جونش.سه ماه طاقت نیاورد.
گفتم:راستی چی شد که یه دفعه ای از محلّ رفتید؟
گفت:دادشم چند تا رفیق ناباب پیدا کرده بود.هر کاری کردیم که با اونا نپره،نتونستیم.آخرش بابام گفت برای اینکه دادشت نجات پیدا کنه،هیچ راهی نداریم به جز اینکه بریم یه جای دیگه زندگی کنیم.
گفتم:دادشت چه کار می کنه؟
گفت:شکر خدا از وقتی اومدیم اینجا قید رفیقای نابابش رو زده.اونام یه چند باری بهش زنگ زدن وقتی دیدن جوابشون رو نمی ده بی خیالش شدن.حالام سر سخت داره برای ادامه تحصیل می خونه.
...
بعد از این گفت و گو،به خودم گفتم:«خدا بیامرزه آقا ذبیح رو،خودش رو قربونی آینده بچه ش کرد.انگار اسم بعضی آدما،داستان زندگی شون رو رقم می زنه!»
مطلب قبلیم:
حُسن ختام:موسیقی فیلم حرفه ای یکی از شاهکارهای انیو موریکونه که بارها-به صورت بی نام و نشان-از رادیو و تلویزیون شنیده اید: