هر انسانی، قبرستانی در پشت گوشش دارد. قبرستانی که البته هیچ به چشم نمیآید. تعداد قبرهای این قبرستان، از یک فرد تا فردی دیگر، متفاوت است. امّا تردیدی ندارم که قبرستان پشت گوش خودم، از بهشت زهرای تهران، بزرگتر است!
بندهی پشت گوشانداز، برای به خاک سپردن چیزهایی که در طول عمرم، پشت گوش انداختم، چارهای جز ساخت این قبرستان، در پشت گوشم نداشتم. قبرستانی که بر خلاف تمام قبرستانهایی که میشناختم و میشناسید، به خاکسپاری میّت در آن، اصلاً تشریفات خاصی ندارد. بعد از خاکسپاری، کمتر سراغ امواتی که همان کارهای فراموششدهام باشند را گرفتهام.
امّا گاهی یک حادثه، اتّفاق و یا رویداد باعث میشود که یکی از آن امواتی که به خاک سپردم (یکی از کارهایی که پُشت گوش انداختم و نباید میانداختم.) را یاد کنم و سری به قبرستان پشت گوشم بزنم. امّا همانطور که زنده کردن مرده، ممکن نیست. عمل کردن به کاری که باید انجام میدادم و ندادم، دیگر به این سادگیها برایم میسّر نیست.
من روزی که باید هوای رفیقم را داشته باشم، نداشتم. پُشت گوش انداختم و در قبرستان پُشت گوشم، دفنش کردم. حالا امروز که او نیست، چگونه میتوانم آن عمل پُشت گوش انداخته شده را از داخل قبرش در آورده و زنده کنم؟ اگر زنده کردن آن رفیق ممکن است، زنده کردن «گفتنِ صمیمانهی "چطوری رفیق؟ اگر کاری داشتی من هستم"ی که حالش را خوب و عمرش را شاید کمی بلندتر!» که پُشت گوش انداختم نیز میسّر است!
ای کاش هر کاری را قبل از چال کردن در قبرستان پُشت گوشم، برای آخرین بار خوب براندازش میکردم. شاید با برخورد آخرین نفسهای رو به موتش، به صورتم، به خودم میآمدم و هر کاری که میتوانستم برای احیایش انجام میدادم. امّا:
تیر از کمان چو رفت نیاید به شست باز / پس واجبست در همه کاری تأملی (سعدی)
توجه:
دو یادداشت پیشین:
اگر دوست داری بنویسی ولی نمیدونی چی بنویسی، یه سری به پُست پایاننامهی دستانداز! (آخرین گاهنامه) بزن!
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: