نزدیکترین مغازهی خواربارفروشی، به خانهی ما، مغازهی آقا مجتبی است. ولی کمتر برای خرید کردن به آنجا میروم. چون اگر فقط به نیّت یک پاکت شیر، به آنجا بروم، با چند بسته ماکارونی، یک بسته چای و کلّی چیز دیگر و جیب خالی باید به خانه برگردم.
دیروز عصر، دیدم ظرف غذای کفترها خالی است و گندم تمام شده است. با دهان روزه و پای پیاده، حال اینکه بروم جای دیگری خرید کنم را نداشتم. پس به ناچار به مغازهی آقا مجتبی، پناه بردم تا یک کیلو گندم مُرغی را بگیرم و سریع برگردم. زهی خیال باطل!
پس از سلام و احوالپرسی با آقا مجتبی، درخواست گندم میکنم. او در مورد گرانی گندم صحبت میکند و میگوید اگر برای کفترهایت گندم میخواهی آن گونی گندم که چیزی تهش نمانده است را بردار بیاور، کیلویی دوازده هزار تومان حساب میکنم، تمامش را ببر. چون سری بعد که بیایی، گندم را باید کیلویی بیست هزار تومان بخری. میگویم آقا مجتبی کفترها را دادم رفته و الان فقط دو تا کفتر دارم، این همه گندم به دردم نمیخورد. اصلاً به حرفم گوش نمیدهد. گونی گندم را میآورد و میگذارد روی ترازو. میگوید میشود صد و دوازده هزار تومان. دو هزار تومانش را هم شما نمیخواهد بدهی! میگویم زیاد است. میگوید ببر اصلاً نمیخواهد پولش را بدهی. کی از تو پول خواست؟ کارت بانکیام را میدهم دستش تا گندمها را حساب کند. حساب نمیکند!
میگویم آقا مجتبی، گندمها را بیزحمت حساب کن تا زودتر بروم. میگوید چند تا شیر پاکتی هم بردار ببر، چون اگر فردا عید فطر بشود، شیر نمیآورم. میگویم بچهها تازه گرفتند، داریم. میگوید شد من یک چیزی بگویم تو سریع گوش کنی؟ اگر گرفتند هم زیاد نمیشود، بچّه داری، ببر بخورند، دو روز دیگر پوکی استخوان نگیرند، بیفتند کنار خانه. پنج تا شیر پاکتی هم داخل نایلون میگذارد. تشکر میکنم و میگویم آقا مجتبی، دیگر حساب کن تا بروم. حساب نمیکند!
کلوچههای داخل سینی را نشان میهد و میگوید این کلوچهها را تازه آوردم. خانگی هستند. هر کسی بُرده خورده، دوباره آمده بُرده! میگویم همسرم خودش شیرینیپز است، شیرینی خانگی درست میکند. گوش نمیدهد. چند تا کلوچه را با همان دستهای کثیفش که کارت بانکی و پولهای مردم را ردّ و بدل میکند، داخل نایلون میریزد و میگوید ببر، اگر پشیمان شدی، برگردان، مال خودم. میگویم آقا مجتبی، افطار شد، اینها را حساب کن تا من زودتر بروم. میگوید شش ماهه که به دنیا نیامدی، آمدی؟ خوب فکر کن ببین توی خانه، تخم مرغ، چای، مواد شوینده و ... دارید یا ندارید؟ میگویم همه را داریم. ولی حساب نمیکند!
مشتری دیگری داخل مغازه میشود. میگوید دو دقیقه بایست این بنده خدا را راه بیندازم، هنوز با تو کار دارم. با اکراه، میگویم باشد.
آن مشتری را هم که برای یک پاکت سیگار آمده بود با دو نایلون پر به خانه فرستاد.
میگویم آقا مجتبی بگو چه کار داری، میخواهم بروم. دیر شد. میگوید شکر و روغن، قرار است گران شود. اگر خانمت تو کار شیرینی است، بردار ببر، تا تمام نشده. میگویم حالا عجلهای نیست، بگذار بروم بپرسم اگر نیاز داشت میآیم میبرم. میگوید: بروی، برگردی، معلوم نیست که دیگر گیرت بیاید یا نه، یک گونی شکر و یک کارتن روغن میفرستم دم در خانه. میگویم آقا مجتبی، شاید خانمم خریده باشد و لازم نداشته باشد. میگوید ببر، زیاد که نمیشود. میگویم آقا مجتبی پول زیادی توی کارتم نمانده است و هنوز تا آخر بُرج، کلّی خرج و مخارج دارم. میگوید: ببر، هر وقت داشتی، بیاور بده. من تو و جدّ و آبادت را میشناسم، اگر مالِمردمخور بودید، الان حال و روز بهتری داشتید! میگویم خودت که میدانی، اهل نسیه کردن نیستم. دیگر به حرفم گوش نمیدهد. میگوید برو آقا جان، کی از تو پول خواست؟ میفرستم دم در خانه.
گندم، پاکتهای شیر و کلوچهها را حساب میکند و میگوید پول بقیه را هم هر وقت داشتی، بیاور بده. تشکر میکنم و با عصبانیّت و کلّی پشیمانی از اشتباه بزرگی که مرتکب شدم، به خانه برمیگردم.
هنوز اذان را نگفتهاند، زنگ خانه به صدا در میآید. میروم در را باز میکنم. شاگرد آقا مجتبی، صندوق پرایدش را باز میکند، اول گونی شکر و بعد کارتن روغن مایع را با کمک همدیگر میآوریم و میگذاریم کنار حیاط خانه. تشکر میکنم و میخواهم در را ببندم. میگوید صبر کنید، هنوز چند تا گونی برنج مانده است. میگویم با آقا مجتبی اصلاً در مورد گونی برنج، صحبت نکردیم. میگوید مگر شما آقا جلالِ ته کوچهی سمیّه، پلاک نود و یک، نیستید؟ میگویم ای کاش نبودم. مانند خود آقا مجتبی، به حرفم گوش نمیدهد. با کمک خودم، ده تا گونی برنج را یکی یکی از روی صندلی عقب پراید میآورد و میاندازد داخل حیاط و پس از خداحافظی، میرود.
میروم داخل خانه. همسرم که از پنجره، شاهد ماجرا بوده است، میگوید توی این وضعیت، رفتی این همه جنس خریدی؟ این همه برای مردم، شعار میدهی، آنوقت خودت میخواهی احتکار کنی؟! میگویم تو این آقا مجتبی را نمیشناسی؟ واللّه من فقط رفته بودم، برای این کفترها، یک کیلو گندم مُرغی بخرم که کار به اینجا کشید! میگوید آقا مجتبی را که نمیشناسم، ولی آقا جلال را خوب میشناسم که هنوز یک "نه" گفتن بلد نیست! میگویم، به هیچ کدامشان دست نزن. فردا یک ماشین میگیرم، همه را میبرم و میگذارم دم در مغازهاش. میگوید ببینیم و تعریف کنیم!
یادداشت مرتبط:
دو یادداشت پیشین:
چنانچه وقت داشتید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: