مقدّمه:
از ویژگی مشابه مردان بزرگی که از زمانهی خود جلوتر هستند این است که این مردان، به ناچار، بخش زیادی از عمرشان را در بیقراری و یا فرار و هجرت همیشگی گذرانده و همگی، دنیا را با آوارگی، سرگردانی، حیرانی و حیرت، به پایان رساندهاند. استاد شفیعی کدکنی در دو بیت، وضع و حال آنها در زمان حیاتشان را به زیبایی تمام، شرح میدهد:
گه ملحد و گه دهری و کافر باشد
گه دشمن خلق و فتنهپرور باشد
باید بچشد عذاب تنهایی را
مردی که ز عصر خود فراتر باشد
در این یادداشت میخواهم با استفاده از کتاب «قلندر و قلعه» نوشتهی «دکتر سید یحیی یثربی»، از بزرگ مردی، به نام «شیخ شهابالدین یحیی سهروردی»، بنویسم که اکثر ما متاسفانه چیز زیادی از او نمیدانیم، جز اینکه به شیخ اشراق و یا فیلسوف اشراق، مشهور است. مردی که شهرزوری، اولین شارح کتاب «حکمتالاشراق» او، دربارهاش چنین آورده است:
«اگر در شرح حال حکیمان و زاهدان بنگری زاهدتر از او نیابی؛ زیرا او به هیچوجه التفات به دنیا نداشت، از جهت خوراک قید نداشت و بر آنچه فراهم میشد قانع بود، غالب ایّام سال روزهدار بود و شبها بیدار میماند و به مناجات و تفکّر در عوالم وجود میپرداخت و گویی پیوسته در جهان دیگر به سر میبرد و هرگاه از او سؤال میشد چرا به خودت نمیرسی؟ این زندگی چیست که برای خودت درست کردهای؟ میگفت: در دنیا کار مهمتری دارد و برای امور دنیایی و مادّی خلق نشده است. وی پیوسته ساکت بود و در چلّهها و خلوات به ایراد اوراد و اذکار میپرداخت و به تدبّر و تفکّر در عوالم نور، هماره مشغول بود».
مرد آسمان جُلی که، به نقل از کتاب «قلندر و قلعه»:
گاهی ساعتها به دور درختی که غرق در شکوفه بود، ترانه میخواند و میچرخید. تنها به سماع میپرداخت. گویی زمین و زمان با او میرقصند.
مرد ژندهپوشی که در تایید شعر استاد شفیعی کدکنی و به نقل از کتاب «قلندر و قلعه»:
یکی میگوید یک عارف واصل و کامل است. دیگری اظهار میدارد که یک فیلسوف چیره دست است که حریف بوعلی و فارابی است. یکی دیگر میگوید که یک شعبدهبازِ شیّاد است. این یکی مُلحدش میداند و آن یکی از اولیایش میشمارد.
کتاب «قلندر و قلعه»:
از میان هفت_هشت کتاب زندگینامهای خوبی که سال گذشته خواندم، کتاب «قلندر و قلعه»، بدون تردید جزو بهترینها بود. باعث افتخار است که این کتاب را، برعکس بسیاری از کتابهای زندگینامهای خوبی که از مشاهیر کشورمان داریم، یک ایرانی فرهیخته، همچون «دکتر سید یحیی یثربی» نوشته است. بسیار معلوم است که ایشان با تجهیزات و مطالعهی کافی و با تسلّط بسیار زیاد بر فلسفهی اشراق و زندگی شیخ اشراق، این رمان زندگینامهی بسیار خواندنی و ارزشمند را قلم زدهاند.
پس از به پایان رساندن مطالعهی این کتاب، نسبت به مرد بزرگی که پیش از آن چیز زیادی در موردش نمیدانستم، چنان عشق و محبّتی پیدا کردم که هر جا سخن از او به میان میآید، ناخودآگاه، دچار وجد و شور و شعف میشوم. مردی که نامردان، حسودان و بیشرفان زمانهاش، در پیکر عالمان ریاکار و دنیاپرست، مرام، مسلک و معرفتش را تاب نیاوردند و درصد ترورش برآمدند. بخشهایی از این کتاب زیبا را با کمی توضیح، برای شما بازنویسی میکنم ولی امیدوارم که اگر تاکنون لذّت خواندن این کتاب را نچشیدهاید، تعلّل نکنید و زودتر آن را به طور کامل بخوانید و حظّ ببرید. باذنالله.
یحیی برای یادگیری و رسیدن به منزلت یک انسان، به دین و مسلک معلّم و مربّی کاری ندارد. معلّم و مربّی میتواند یک مغ در آتشکدهی زرتشیان نیز باشد. بخشی از گفتوگوی مُغ زرتشتی و یحیی:
[مُغ]: ... برای من این مهم است که تو نهادی پاک داری و فرّهای ایزدی! و این فرّه سرچشمهی فضیلت حقیقی و منشأ دانایی است. همهی بزرگان راستین و فرمانروایان بزرگ، نیروی خود را از همین فرّه به دست آوردهاند. من از امروز، روزی دو بار صبح و عصر با تو خواهم نشست و آنچه را که بزرگان ایران زمین، سینه به سینه و دفتر به دفتر به ما آموختهاند، به تو خواهم آموخت. باشد که تو را به کار آید. آیا با این پیشنهاد موافقی؟
یحیی با اشتیاق گفت :
- جانم به قربانت. من که آوارهی شهر و دیار خود شده، خانمان را رها کرده، تن به هر خطری دادهام، مگر چه میجویم؟ شکر خدا، خانه و زندگی داشتم و پدری مهربان و محترم. نه نانم کم بود و نه جامهام! این که آسمان جُلم میبینی، این را خود خواستهام، نه که به این کار مجبور باشم. بلکه برای چنین بودن، از دهها مانع گذشتهام، مگر من چه میخواهم؟ من تشنهی معرفت، تشنهی تعلیم تازه، الهام نو و نگفتهام. بیزارم از تعصّب و تکرار و دلخوش بودن و خرسند ماندن در موضعی که هستم. من تا آن روز که بشود و لازم باشد در این جا میمانم. از تو یاد میگیرم و باز هم راهم را در پیش گرفته، به جاهای دیگر میروم. زندگی کوتاهتر از آن است که درنگ روا باشد.
مغ از شادی نمیدانست چه بگوید. یحیی را به نزد خود خواند و بوسهای بر پیشانیش زد و گفت:
- از کار و بار خود با کسی چیزی مگو! وگرنه یکی میگوید که این پیرمرد میخواهد، آن جوان را از دین برگرداند و به این گبرش درآورد و دیگری خواهد گفت که این جوان شاید فرستادهی امیری باشد که این پیر را به اسلام درآورد و پس آنگاه همه مجوسان این سامان را از دینشان برگرداند. چند روزی که اینجا هستی ناشناخته بمان و هر وقت که خواستی، راهت را بگیر و برو!
حال کار را آغاز میکنیم. آن چه را که میگویم به خاطر بسپار و در خلوت که رفتی بر کاغذ بنویس!
- نخست بدان که منظور من از این کار، چیزی جز خدمت به معارف انسانی و انسانیت نیست. من در تو آن شایستگی را میبینم که به احیای این معارف یاری برسانی. به این امید که حتی نکتههای نگفتنی را که ویژهی مغان و موبدان عالی مرتبه است، با تو در میان میگذارم. دیگر این که، منظور من از این کار، نه این است که از قومی دفاع کنم و گذشتهی آن قوم را زنده نگه دارم. نه، هرگز! این کار جاهلانه است و در طول تاریخ اسباب جنگها و کینهتوزیهای زیادی را فراهم آورده است. این در شأن مردمان فرزانه نیست که بر عصبیّتهای قومی تکیه و تأکید ورزند. منظور من این است که شجرهی یک اصل و نسب قدسی را کنار نگذاشته، دستاورد سلسلهی عظیمی از اهوراییان این سرزمینِ نور و اشراق و الهام را به دست فراموشی نسپارم.
از مشخصههای اصلی زندگی مردان تشنهی معرفتی چون یحیی، این است که در مسیر بیقراری و آوارگیشان، قدر عمر اندک را میدانند و درنگ را هرگز جایز نمیدانند. پس به هر آبادی که میرسند، آدرس عالمان، زاهدان و یا عارفان واقعی و غالباً گمنام را میپرسند و چند صباحی را، برای کسب معرفت بیشتر، نزد آنها میگذرانند. بخشهای زیادی از کتاب «قلندر و قلعه» به همین مجالس جذّابِ کسب معرفت، اختصاص دارد:
یحیی فرصت را غنیمت شمرد و به اقتضای طلبگی و جوانی چند مسئله را با شیخ [طاهر] در میان نهاد، از جمله:
+ چرا جِرم آفتاب بزرگتر است؟
- برای این که در وسط افتاده است.
+ ماه، خودش نور دارد؟
- نه، نورش از آفتاب است.
+ چگونه؟
- مثل این که نور آفتاب به بلوری بتابد و از آن منعکس شود!
و سرانجام شیخ به یحیی گفت:
- این پرسشها، همه بیحاصلاند! به تو چه که چرا فلان ستاره کوچک است و فلان بزرگ! و نُه فلک داریم یا ده؟! بهتر آن که به جای اینها در فکر اسرار آسمان باشی!
+ من آن نظر ندارم، تدبیر چیست؟
- تو بیماری! باید درمان شوی.
+ تو طبیبم باش! درمانم کن! درمان چیست؟
- درمان تو ساده است. من در تو شایستگی رشد میبینم. درمان تو چهل روز پرهیز است و مصرف یک معجون!
+ چه پرهیزی؟ کدام معجون؟
- چهل روز قناعت به غذای اندک از حلال. و امّا مواد معجون تو عبارتند از : مال، جاه، اسباب، لذّتها و شهوات. باید که این مواد را در هاون توكّل، با دست رضا و رغبت بکوبی و از آنها معجونی ساخته، به دم بازخوری. اگر این معجون مُسهل، کارگر افتد، زود دیدهی باطن روش گردد. وگرنه باید این نسخه را تا به دست آوردن نتیجه، تکرار کنی. زنهار که چون سگ دوباره به مدفوع خود، میل نکنی که این کار سخت خطرناک است و درد را مزمن میکند و درمان دشوار میگردد.
+ چون دیدهی درون روشن گردد، بیننده چه بیند؟
- با گشاده شدن دیدهی اندرونی، دست حواس بیرونی کوتاه گردد. چون چنین شود به اسرار آسمانها دست یابد و هر زمان از عالم غیب آگاهانیده شود. چیزهایی بیند و حقایقی دریابد که به گفت نیایند و قابل بیان نیستند. هر کسی باید شخصاً آن تجربهها را داشته باشد!
+ آیا همگان میتوانند اینگونه ذوقها و تجربهها را داشته باشند؟
- از جهت امکان، این تجربهها برای همگان امکان دارد. اما کم کسانی به چنین تجربهای دست مییابند. دنیا دنیای غرور و غفلت است و جهانیان مست شراب غرور و غفلتاند، اما اگر کسی به این تجربهها دست یابد و هستی را به نیستی تبدیل کند، چنان لذّتی مییابد که قابل قیاس و توصیف نیست. از شادمانی و لذّتِ یافتههایش، به دنیا و لذایذ و جاه و مالش، پروا نخواهد داشت.
یحیی به هیچوجه، مردی هوسباز نیست ولی در لحظات کوتاهی از زندگی اندکش را، به دختر زرتشتیِ پاک سرشتی، به نام سیندخت، دل میبندد و این دلبستگی را با یک هجرت سریع، به دلکندگی، تبدیل میکند. ولی یاد سیندخت همیشه در تجربههای اشراقی و نوربازیهای یحیی، زنده است. و مردی که دنیا و مافیها را پُشت سر گذاشته است و آزاد و رها است، چه آسان به رقص و سماع درمیآید:
مثل همیشه در محل خاصی نشسته بود و در انتظار طلوع خورشید بود و جلوهی سیندخت! مردم از کوچههای شهر به طرف خانه ابوجعفر راه افتاده بودند. بانک دُهُل و سُرنا به گوش میرسید و یکی با زبان محلّی ترانه میخواند. گفتند که هفت شبانهروز رقص و شادمانی خواهد بود که عروسیِ تنها پسر ابوجعفر، دهقان سرشناس منطقه است. به قصد خانهی فخرالدین ماردینی راه افتاده بود که سر راه از جلوی خانه ابوجعفر گذشت و دید جمعی دست یکدیگر را گرفته و میرقصند. قوّال میخواند:
چل غم، چل خیال، چلش وسواسه
سه چل چون در کم به یک هناسه
و چون این بیت را خواند که:
اگر میل تو فراموشم بی
سفیدی کفن بالاپوشم بی
سهروردی نتوانست خودداری کند. رقصکنان وارد میدان شد. در وسط حلقهای از زنان و مردان جوان که با آهنگ دُهُل مشغول رقص و پایکوبی بودند، در کنار دُهُلزن، دستار از سر برگرفت و مشغول رقص شد. کسی این ژندهپوش را نمیشناخت. چند دقیقه بعد "شیخ رکنالدین" از آنجا میگذشت، به احترام او برنامه را قطع کردند. دُهُلزن که از "رکنالدین" خجالت میکشید، به کناری رفت و خواننده خاموش شد و حلقهی رقص به هم خورد، امّا سهروردی به تنهایی میخواند و به رقص تند خود ادامه میداد:
سالهای ساله او زامه پیمه
قطرهی زو خاوان شوله ناو جيمه
ده ترسم بمرم نگم به مرادم
باربی به حاکم نه پرسی دادم
مردم که چند لحظه به احترام "شیخ رکنالدین" آرام گرفته بودند، چشم به این قلندر ژندهپوش داشتند که سر از پا نمیشناخت و میخواند و میرقصید.
"ركنالدين" به "سعد کاتب" که یکی از همراهانش بود، گفت:
- این سهروردی است. مردک، دیوانه بود و ما نمیدانستیم. برو دستش را بگیر و به کناری ببر. بگو تو که با علمای این شهر نشست و برخاست داری، چنین کارهایی برایت ننگ است.
کمی سکوت کرد و بعد با ناراحتی گفت:
- این دیگر باید از این شهر برود. وگرنه آبروی همه را میبرد. همه چیز دربارهی او شنیده بودیم، جز اوباشی و الواطی که آن را هم به چشم خود دیدیم.
"سعد کاتب" دست "یحیی" را گرفت و او را به کناری برد. عدّهای به دنبالشان به راه افتادند که ببینند چه خبر است، اما "سعد" با تندی گفت:
- خبری نیست، برگردید.
سپس رو به سهروردی کرد و گفت :
- یعنی چه؟ چرا حرمت خود را نگه نمیداری تو حکیمی و در این شهر، اهل علم، بزرگت میدارند. چرا خود را حقیر میکنی؟
۔مگر چه شده است؟ چه کار کردهام؟
- خوب، تو با همین حرکات و همین حرفها خود را کوچک میکنی.
۔ رفیق سربهسرم مگذار. من خود را کوچک نمیکنم، من کوچکم! باید به این آقایان بگویی که چرا خود را بزرگ میکنند و این همه امتیاز و تجمّلات و تشریفات را میپذیرند. جایی که پیغمبر خدا به گفتهی قرآن مانند دیگران، یک انسان است، به چه دلیل اینان خود را طاووس علّیین کردهاند و خود را از زمین تا آسمان از دیگران برتر میبینند؟! من چنان مینمایم که هستم، اما اینان چرا چنان مینمایند که نیستند؟ راهت را بگیر و برو. این حرفها به درد من نمیخورد.
"سعد کاتب" که "سهروردی" را بیاعتنا و در عین حال شادمان مییافت، دیگر تحمّل نکرد. در حالی که او را ترک میکرد با تندی گفت:
- خود دانی!
یحیی را بارها از رقص و سماع، نهی میکنند ولی یحیی در کنار به جا آوردن نماز و روزه و شبزندهداریهای مکرّر، گویی فریضههایی دارد به نام رقص و سماع:
پس از انجام فریضه و نافلهی صبح، به سماع پرداخت. تاکنون در چنین ساعتی سماع نکرده بود. حالت عجیبی بود. در و دیوار با او میرقصیدند. به عربی میخواند:
رق الزجاج و رقت الخمر
تشابها فتشا كل الامر
فكانها خمر و لا قدح
و كأنها قدح و لا خمر
و گاه به پارسی که:
گر پیشتر از مرگ طبیعی مُردی
برخور که بهشت جاودانی بُردی
ور زان که در این شغل قدم نفشردی
خاکت بر سر که خویشتن آزردی
و میچرخید و میخواند:
عشق به بازار روزگار برآمد!
دمدمهی حُسن آن نگار، برآمد!
عقل که باشد، کنون چو عشق خرامید؟
صبر که باشد، کنون چو یار برآمد؟
نام دلم بعد چند سال که گم بود
از خم آن زلف مُشکبار برآمد!
ناگهان حالتی در وی پدید آمد که از حجره بیرون شد و رو به صحرا نهاد. از جنب مسجد میگذشت که چشمش به فخرالدین ماردینی افتاد که با تعدادی از مومنان از مسجد بیرون آمده و رو به خانه داشتند. در حالی که از شادمانی پایش در زمین بند نمیشد، سلامی کرد و گذشت. ماردینی دانست که حال او دیگر است. تنها به جواب اکتفا کرد. اما در خفا، چشم به دنبال آن ژندهپوش قلندر داشت که سرمست و رقصان میرفت و به زمین و زمان اعتنا نداشت.
مردی از یحیی که در زمان خودش به شناخت چیزهایی نائل آمده است که کمتر کسی نائل آمده است، میپرسد که آیا "شهابالدین" یعنی همان "خودش"را میشناسد؟ و جواب میشنود: "نه" و این آیا به این معنی نیست که بزرگترین هنر یک انسان، شناخت خودش است و تا کسی به شناخت خودش نائل نیاید، حتی اگر تمام هفت آسمان و کهشکانها را درنوردد، گویی هنوز هیچ راهی را نپیموده و قدم از قدم، برنداشته است:
از بازار بعلبک میگذشت که از داخل دکّان کسی صدایش کرد:
- آهای! بیا این جا.
- سلام علیکم.
- و علیکمالسلام و رحمةالله، بفرما! بیا چند لحظهای اینجا بنشین!
- چشم! امّا شما را به جای نمیآورم!
- من هم شما را خوب نمیشناسم، اما دیروز تو را در جامع شهر دیدم که با یکی دو نفر از علمای شهر بحث داشتی. خوشم آمد که خوب از عهده برمیآمدی، اما من عجله داشتم و نتوانستم تا آخر بمانم. انگار که عرب نیستی؟
- نه، من از بلاد عجم هستم، از سهرورد. شهری است در سرزمین فارس بین همدان و ری.
- کارت چیست؟
- قلندر آوارهای هستم که به دنبال گوهر کمیابی، گِردِ جهان میگردم.
- سهروردی را میشناسی؟ ابوالفتوح، شهاب الدين؟
- نه!
- چرا؟ مگر همشهری نیستید؟
- بلی! اما آن گوهر نایابی که به خاطر آن آوارهی شهر و دیارم، همین خودشناسی است؟
ای وای بر من! تو خود سهروردی هستی!
تجربههای اشراقی یحیی و اعمال و گفتار و رفتارش، صدای علمای تجمّلگرا و ریاکار را درمیآورد و کارش را به محاکمه میکشاند. بخشی از محاکمهی شیخ شهابالدّین سهروردی و پاسخ ایشان:
+ میگویند شما شراب مینوشید. هم چنین عدّهی زیادی در شهرهای مختلف دیدهاند که شما به موسیقی گوش میدهید و در مجالس میرقصید. لطفاً جوابها را کوتاه بدهید...
_ اطاعت میکنم! شما بر اساس کدام دستور شرع مأمورید تا بدانید که کسی شراب میخورد یا نه؟! اگر شاهدان شهادت دادند، بر قاضی است که حدّ شرعی را اجرا کند، اما در ابتدا نه تنها مجاز به تحقیق و تجسّس نیستید، بلکه منع هم شدهاید.
+ خب، میخواهیم که موضوع روشن شود!
_ شما چرا میخواهید شرابخواری کسی روشن شود؟ پیامبر شما بر كتمان اسرار مؤمنان چه قدر تأکید کرده است! هرگاه چیزی از اسرار اصحاب را به او میگفتند، اعتنایی نمیکرد و میگفت: «من برای نقب زدن و رفتن به درون دل مردم دستور ندارم». او تلاش میکرد که مردم، ظاهراً مسلمان باشند و هرگز به اثبات کفر و فساد کسی نمیکوشید، امّا برعکس جانشینانش را میبینیم که همه همّ و غمّشان آن است که کفر و فساد دیگران را اثبات کنند. من به شما میگویم که مسلمانم و اینک در حضور شما بزرگان به یگانگی خداوند شهادت میدهم: «أشهد أن لا إله إلاَّ الله و أشهد أن محمّد رسول الله»، امّا به شما نمیگویم که شراب نخوردهام یا خوردهام! من دعوی عصمت ندارم. من انسانم، نه فرشته! در هر انسانی، امکان و استعداد گناه هست، امّا این که شخصی مرتکب فلان گناه شده یا نه، به شما مربوط نیست. سماع و رقص را هم، همه تحریم نکردهاند. من در اینباره نظر امام محمّد غزالی را قبول دارم و به آن عمل میکنم، البته تا آنجا که اختیار دارم. ولی آنجا که از شکوه زیبایی مست شدم، دیگر من نیستم، اگر که میخوانم یا میرقصم، ...جز این از دستم برنمیآید!
دل را شادمانیهایی است و مستیهایی که هرگز با شادمانیهای دنیوی و مادّی و مستیهای شرابی که از آب انگور است، مقایسه نمیشوند. آنگاه که نگاهی از پشت پرده مستم کند، نرقصم چه کنم؟!
گل خندان که نخندد چه کند
علم از مشک نبندد چه کند
نار خندان که دهان بگشادست
چونک در پوست نگنجد چه کند
مه تابان به جز از خوبی و ناز
چه نماید چه پسندد چه کند
آفتاب ار ندهد تابش و نور
پس بدین نادره گنبد چه کند
سایه چون طلعت خورشید بدید
نکند سجده نخنبد چه کند
عاشق از بوی خوش پیرهنت
پیرهن را ندراند چه کند
تن مرده که بر او برگذری
نشود زنده نجنبد چه کند
دلم از چنگ غمت گشت چو چنگ
نخروشد نترنگد چه کند ...
شمایان اگر به دنبال مبارزه با فساد هم هستید، به سراغ کسانی بروید که خون مردم را میآشامند و پلک نمیزنند. گیرم که من در انزوای خود رقصی کرده یا خدای نخواسته شرابی نوشیدهام، این کجا و آن همه تفرعن علما و اُمرا کجا؟! هزاران شکم، گرسنه میخوابند و هزاران نانآور خانواده از شرم آن که نتوانستهاند یک لقمه نان تهیه کنند، روی خانه آمدن ندارند. امّا این آقایان از دسترنجِ آنان تا میتوانند میخورند و مینوشند و بساط عیش و عشرت، ساز میکنند. سخن من با شما، همان سخن ابوحنیفه "رضی الله عنه" به عراقیانی است که از حکم کشتن پشه و یا خون آن پرسیدند. او گفت:
«حسین بن علی را کشتید و پروا نداشتید! اکنون چه پروایی نسبت به خون پشهای دارید؟»
دو یادداشت پیشین:
گاهنامهی دستانداز شماره بیست و دو:
دوستان عزیز و فرهیخته، مهلت نویسندگی برای موضوعات گاهنامهی شماره بیست و دو، طبق قرار قبلی، به پایان رسید و آخرین فهرست شرکتکنندگان در مسابقهی دستانداز، در پایانِ مطلبِ «چگونه یک میلیون غلط املایی را مثل آب خوردن، وارد بازار نشر کنیم؟!»، آمده است. دوستانی که در مسابقه شرکت کردهاند و هنوز در رایدهی شرکت نکردند، لطف کنند برای انجام رایدهی و تکمیل فرایند حضورشان، فهرست و توضیحات پایان این مطلب را به دقّت مطالعه کنند. سپاس از همراهی کامل شما.
چنانچه وقت داشتید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسه مندم، گه از آن سوی کشندم گه از این سوی کشندم!