چند سال پیش با خودم عهد کردم هر شب مطلبی هر چند کوتاه در مورد مرگ بنویسم.هنوز چهل پنجاه شب نگذشته بود که یک درد کشنده ای افتاد در حنجره ام که کارم به بیمارستان کشید.درد به گونه ای بود که حسّ می کردی دیگر هر نفسی که فرو می رود،ممدّ حیات و چون بر می آید،مفرّح ذات نیست.شاید آخرین نفس است.نه خوردن و نوشیدن ممکن بود و نه حرف زدن.پس از معاینه و عکسبرداری و ...علّت آن درد معلوم نشد ولی پس از چند روز و با مصرف دارو رفع شد.ولی خوب یادم است که از همان شب که درگیر آن درد شدید شدم،عهد خودم(هر شب نوشتن درباره مرگ)را شکستم.به این نتیجه رسیدم که در مورد مرگ فقط نوشتن ساده است و لمس آن واقعاً سخت است.
یکی از دغدغه های همیشگی ام مرگ است.هیچ گاه دست از سرم بر نمی دارم.راحت نمی توانم با این پدیده محتوم کنار بیایم.دروغ چرا خیلی از آن می ترسم.نمی توانم این شتر را که بالاخره روزی دم در خانه ام خواهد خوابید را به سهولت تصوّر کنم.به این فکر می کنم که چه وقت و کجا و چگونه مرگم رقم خواهد خورد؟به صورت طبیعی و در سنّ پیری و یا بر اثر یک بیماری یا یک بلای طبیعی و یا غیرطبیعی در سنّ جوانی خواهم مرد؟
به ادراک های درست یا نادرستی هم در مورد مرگ رسیده ام.آنها را با شما در میان می گذارم.
اینکه:مرگ ما دقیقاً از موقعی شروع می شود که نطفه ما گذاشته می شود.نیستی ما از زمانی آغاز می شود که هستی ما رقم می خورد.آغاز هستی ما همان آغاز نیستی ما هست.چیزی که هنوز هست نشده است، طعم نیستی را نیز نخواهد چشید.شاید مزد هست شدن را باید با نیست شدن پرداخت.شاید تاوان زندگی را باید با مرگ پرداخت.محکم ترین بنای دنیا از همان موقعی که خشت اوّلش را کار می گذارند،تخریبش شروع می شود،نه از آن موقعی که به طور کامل ساخته می شود و عدّه ای در آن ساکن می شوند.
اینکه:ما هر روز مقداری می میریم.چه مقدار؟به همان مقدار عمری که برای ما مقدّر شده است و از دست می دهیم.مثلاً اگر قرار است حقیر بیست هزار روز عمر کنم.هر روز یک بیست هزارم(یک تقسیم بر بیست هزار)می میرم.چقدر باید تلاش کنم که این مرگی که هر روز رقم می خورد،مرگ خوبی باشد.این مرگ زمانی خوب است که آن را به بطالت و سرگردانی نگذرانده باشم.دستی گرفته باشم.دلی را به دست آورده باشم یا دلی را نشکسته باشم.ظلمی نکرده باشم.خیانتی روا نداشته باشم.دروغی نگفته باشم.نیرنگ و ریایی به کار نبسته باشم...
اینکه:ما به هر میزان آسیبی که به بدنمان وارد می شود نیز می میریم.یعنی اگر من بر اثر عدم مراقبت از دندانهایم،دندانی را از دست می دهم.به اندازه همان دندان مرده ام.چرا که بخشی از منِ جسمانی ام،مرده است.اگر من بر اثر سهل انگاری یکی از دست های خود را از دست بدهم.به اندازه همان یک دست خود مرده ام.
اینکه:کسی که خودش را می کشد و به یکباره تمام بدنش را می میراند.در اصل مرگ خود را جلو می اندازد. او ساختمان بدنش را تخریب می کند به این علّت که دیگر دلش نمی خواهد در آن سکونت داشته باشد، نه به این علّت که این ساختمان،عمر مفیدش تمام شده است و نمی توان در آن ساکن شد.این کار نمی تواند صحیح باشد چرا که هیچ آدم با خردی ساختمانی که هنوز عمر مفیدش تمام نشده است را خراب نمی کند! البته این به این مفهوم نیست که هر کس پیر و فرسوده شد بایستی دخل خودش را بیاورد.خیر!تشخیص اینکه این ساختمان قابل سکونت هست یا نیست با ما نیست.ما همگی نقش مستاجر این ساختمان را بازی می کنیم.روح ما مستاجر ساختمان بدن ما است.حکم تخلیه را فقط خدا می تواند صادر کند که خودش بنای روح و ساختمان ما را گذاشته است و لاغیر.
اگر دلتان خواست ان قلت ها خود را در مورد این پُست و مرگ بنویسید.نگاهتان به مرگ چیست؟چگونه می توان راحت مرد؟چگونه می توان از مرگ نترسید؟چگونه می توان مرگ را با آغوش باز پذیرفت؟اصلاً مرگ برای شما مهم هست؟هر جا اسم مرگ می آید سریع بحث را عوض می کنید؟
اگر دلتان نخواست هیچ چیزی ننویسید.اصلاً به روی خودتان نیاورید.یواشکی صفحه را ترک کنید.خدا به همراهتان.زندگی به کامتان.عمر دراز بدرقه راهتان.
اگر وقت داشتید به پُست قبلی حقیر هم سری بزنید.البته اگر پیش از این نخوانده اید: