نزدیک به هشتاد روز است که در تفتِ یزد هستم و قالب روزها حوالی پنج صبح از مسیر یکسانی رد میشوم. در این مسیر همیشه سگی سیاه و کمی سفید مینشیند که به محض دیدن من از فاصلهی پنجاه قدمیام از جایش بلند میشود و لمبرزنان به کوچهای که در آن نزدیکی است میرود تا من از آنجا عبور کنم و دوباره به سر جایش برگردد. گاهی هم به سوراخ دیوار یک باغ که در همان کوچه است، فرو میرود تا ریخت مرا نبیند.
بارها و بارها به رفتار این سگ فکر کردم و از خودم پرسیدم چرا به جای اینکه من از این سگ بترسم، این سگ از من میترسد؟ و به جواب خاصی نرسیدم. تا اینکه بالاخره از صبح روز گذشته این سگ به من اعتماد کرد و از جایش تکان نخورد. تنها با چشمان قرمزش رد مرا دنبال میکند و مراقب است که مبادا نزدیکش شوم. از زخمهای بستهی روی بدنش که برای اولینبار موفق به دیدن آنها شدم، فهمیدم که این زبانبسته آنقدر از آدمها کتک خورده است که از آنها مثل سگ(!) میترسد. لمبرزدنش هم از همینرو بود. برای همین هم با خودش عهد بسته است که به هر به اصطلاح آدمی اعتماد نکند. جایی هم که برای نشستن انتخاب کرده، نزدیک خانهی یک کارکر کشتارگاه و یا قصاب مهربانی است که گویا هوایش را دارد. من شغل صاحب خانه را از خودش نپرسیدم. از خودروی وانت کر و کثیفی که همیشه پشت آن سطلی از امعاء و احشاء دام است، حدس زدم. وانت کجا است؟ این سمند داخل عکس پس چیست؟ این سمند شاید خودروی دیگر صاحبخانه باشد. وانت خونآلوده همیشه کمی آن طرفتر از خانه پارک است.
این چند کلمه را گفتم که بگویم من از این سگ، خیلی کمتر هستم. چون آدمها تا الان بارها و بارها مرا گزیدهاند، تیغیدهاند، چاپیدهاند و... و من باز هم خیلی زود به آنها اعتماد میکنم! در کسری از ثانیه و حتی گاهی کمتر از آن!
☆ عکسهایی که شش ساعت بعد از انتشار یادداشت گرفتم. سگ امروز صبح در جای همیشگیاش نبود. در جای دیگری هم او را ندیدم.
یادداشت پیشین:
حُسن ختام: