Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

من عاشق چشمش شدم...!

اولین بار که او را دیدم مانند سایر دختر‎های آن‎‌‌‌جا، تمام اندامش را پوشانده بود. فقط چشمانش بیرون بود. دنبال یک آدرس بودم. نمی‌‎دانم چگونه جلوی راهم سبز شد. یک لحظه با او چشم در چشم شدم تا آدرس را بپرسم. او هم آدرس را نمی‌دانست. گفت نمی‌‎دانم. شاید هم آدرس را می‎‌دانست و از روی نجابتش گفت نمی‎‌دانم و رفت. ولی من بعد از چند ثانیه نگاه به چشمان او فهمیدم که آدرس همان‎‌جا است. آدرس دقیق همان چشمان او بود. من عاشق چشمش شدم، شاید کمی هم بیشتر. به اویی که دیگر در دیدرس چشمانم نبود گفتم: دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست، آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست. چشمانش مانند یک ذرّه‌‎بین که در زیر نور آفتاب بر روی کاغذ یا برگ درختی بگیرند، جانم را در عرض چند ثانیه سوزاند. او به ظاهر رفت و از من دور شد. ولی در اصل نه تنها نرفته بود، بلکه به من نزدیکتر نیز شده بود. آن‌‎قدر نزدیکتر که در جانم رفته بود و در من مانده بود. آن‎قدر که من او شده بودم، او دیگر خودش نبود.

درست است که ذرّه‌‎بین وقتی کاغذ و یا برگ درخت را می‎‌سوزاند، خاکسترش می‎‌کند ولی هنوز نور خورشید در خاکستر جریان دارد. ظاهربین خاکستر را می‎‌بیند ولی آن خاکستر، همان نور خالص خورشید است. او رفت. من با نگاهش سوختم و او در وجود من تا ابد جریان یافت. من دیگر من نبودم. من خود او بودم. حتی بیشتر از خود او.

همان‎‌طور که مولانا به آتش شمس سوخت. خاکستر شد. مُرد. زنده شد. شمس رفت. ولی نرفت. در مولانا ماند. مولانا، شمش شد. آن‌‎قدر که مولانا شمس شده بود، خود شمس، دیگر شمس نبود. مولانای شمس شده، در غم هجران شمس چند هزار بیت شعر سرود ولی به جای نام خودش، مولانا، نام شمس را بر آن نهاد. چرا که مولانای شاعر دیگر مولانای قبل نبود، خود شمس بود. دیوان شمس، همان نور به جامانده از شمس یا همان خورشید جریان یافته در خاکستر مولانای سوخته‎‌جان بود.

او رفت. ولی نرفت. مرا سوزاند. خاکستر کرد. او هنوز در من جریان دارد. او تا ابد در من جریان خواهد داشت. او رفت. من دیگر هرگز او را نیافتم. ولی تا ابد او را یافته‌‎ام. بعد از او نمی‌توانم به هیچ کس دیگری حتی فکر کنم. هنوز با به یاد آوردن آن چند ثانیه نگاه، خوش و زنده هستم. همان لحظه‎‌ی سوختنم را می‌‎گویم. حاضر نیستم لذّت آن چند ثانیه نگاه را با شصت سال زندگی عاشقانه با مهربانترین بانوی دنیا عوض کنم. آن چند ثانیه نگاه، تمام وجود او را در من ریخت و مرا او کرد. من دیگر من نیستم. من خود او هستم. آن‎قدر که من او هستم، او دیگر خودش نیست.

یادداشت پیشین:
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%DA%A9%D9%85%D8%AF%DB%8C-%D9%88%DB%8C%D8%B1%DA%AF%D9%88%D9%84%DB%8C-d5orn79dxyft
یادداشت پیشنهادی:
https://virgool.io/@snake-eater/%D8%B2%D8%A7%D9%85%D8%A8%DB%8C-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D8%AD%D8%B3%D8%A7%D8%B3%D8%A7%D8%AA%DB%8C-alphdhksplrb
حُسن ختام: به نقل از کتاب «پنجره ی جنوبی» نوشته ی «معصومه بهارلویی»

خوب یاد داشت بعد از آن شب کذایی، عاصی و کلافه پناه برده بود به ناخدا و پرسیده بود “ناخدا چه جوری خوب و بد آدما رو تشخیص بدم!” و ناخدا گفته بود “نعوذبالله، مگه ما خداییم؟!… تشخیص خوب و بد آدما کار ما نیست، کار اون بالاییه! اونم به عمر ما و این دنیا قد نمی ده!” معترض گفته بود “ناخدا یه چی می گی ها! قربون اون بالایی، یعنی اگه ما بخوایم بفهمیم چی به چیه و کی بهمون راست می گه یا دروغ، باید صبر کنیم بمیریم و بریم اون دنیا؟!”… ناخدا هم جواب داده بود “جوون، اون بالایی محک برامون گذاشته! چشم آدما رو که نگاه کنی می تونی راست و دروغشونو بفهمی! خیر و شرشونو… اصلا می تونی تا ته دلشونو ببینی! برو نگاه چشم آدما کن! زبون بلده دروغ بگه، چشم فقط ادای دروغ گفتنو درمی آره!”… برگشته بود به تهران و مثل ابله ها حرف ناخدا را باور کرده و زل زده بود به چشمان سیاه او!… هی نگاهش کرده بود و با هر نگاه، دلش لرزیده بود و بندی بسته شده بود به پای باورهای خودش… باورش کرده بود! احمقانه، هم حرف های ناخدا را باور کرده بود هم ساده دلانه این دختر را!

حال خوبتو با من تقسیم کنداستانعشقحجاب
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید