اولین بار که او را دیدم مانند سایر دخترهای آنجا، تمام اندامش را پوشانده بود. فقط چشمانش بیرون بود. دنبال یک آدرس بودم. نمیدانم چگونه جلوی راهم سبز شد. یک لحظه با او چشم در چشم شدم تا آدرس را بپرسم. او هم آدرس را نمیدانست. گفت نمیدانم. شاید هم آدرس را میدانست و از روی نجابتش گفت نمیدانم و رفت. ولی من بعد از چند ثانیه نگاه به چشمان او فهمیدم که آدرس همانجا است. آدرس دقیق همان چشمان او بود. من عاشق چشمش شدم، شاید کمی هم بیشتر. به اویی که دیگر در دیدرس چشمانم نبود گفتم: دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست، آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست. چشمانش مانند یک ذرّهبین که در زیر نور آفتاب بر روی کاغذ یا برگ درختی بگیرند، جانم را در عرض چند ثانیه سوزاند. او به ظاهر رفت و از من دور شد. ولی در اصل نه تنها نرفته بود، بلکه به من نزدیکتر نیز شده بود. آنقدر نزدیکتر که در جانم رفته بود و در من مانده بود. آنقدر که من او شده بودم، او دیگر خودش نبود.
درست است که ذرّهبین وقتی کاغذ و یا برگ درخت را میسوزاند، خاکسترش میکند ولی هنوز نور خورشید در خاکستر جریان دارد. ظاهربین خاکستر را میبیند ولی آن خاکستر، همان نور خالص خورشید است. او رفت. من با نگاهش سوختم و او در وجود من تا ابد جریان یافت. من دیگر من نبودم. من خود او بودم. حتی بیشتر از خود او.
همانطور که مولانا به آتش شمس سوخت. خاکستر شد. مُرد. زنده شد. شمس رفت. ولی نرفت. در مولانا ماند. مولانا، شمش شد. آنقدر که مولانا شمس شده بود، خود شمس، دیگر شمس نبود. مولانای شمس شده، در غم هجران شمس چند هزار بیت شعر سرود ولی به جای نام خودش، مولانا، نام شمس را بر آن نهاد. چرا که مولانای شاعر دیگر مولانای قبل نبود، خود شمس بود. دیوان شمس، همان نور به جامانده از شمس یا همان خورشید جریان یافته در خاکستر مولانای سوختهجان بود.
او رفت. ولی نرفت. مرا سوزاند. خاکستر کرد. او هنوز در من جریان دارد. او تا ابد در من جریان خواهد داشت. او رفت. من دیگر هرگز او را نیافتم. ولی تا ابد او را یافتهام. بعد از او نمیتوانم به هیچ کس دیگری حتی فکر کنم. هنوز با به یاد آوردن آن چند ثانیه نگاه، خوش و زنده هستم. همان لحظهی سوختنم را میگویم. حاضر نیستم لذّت آن چند ثانیه نگاه را با شصت سال زندگی عاشقانه با مهربانترین بانوی دنیا عوض کنم. آن چند ثانیه نگاه، تمام وجود او را در من ریخت و مرا او کرد. من دیگر من نیستم. من خود او هستم. آنقدر که من او هستم، او دیگر خودش نیست.
یادداشت پیشین:
یادداشت پیشنهادی:
حُسن ختام: به نقل از کتاب «پنجره ی جنوبی» نوشته ی «معصومه بهارلویی»
خوب یاد داشت بعد از آن شب کذایی، عاصی و کلافه پناه برده بود به ناخدا و پرسیده بود “ناخدا چه جوری خوب و بد آدما رو تشخیص بدم!” و ناخدا گفته بود “نعوذبالله، مگه ما خداییم؟!… تشخیص خوب و بد آدما کار ما نیست، کار اون بالاییه! اونم به عمر ما و این دنیا قد نمی ده!” معترض گفته بود “ناخدا یه چی می گی ها! قربون اون بالایی، یعنی اگه ما بخوایم بفهمیم چی به چیه و کی بهمون راست می گه یا دروغ، باید صبر کنیم بمیریم و بریم اون دنیا؟!”… ناخدا هم جواب داده بود “جوون، اون بالایی محک برامون گذاشته! چشم آدما رو که نگاه کنی می تونی راست و دروغشونو بفهمی! خیر و شرشونو… اصلا می تونی تا ته دلشونو ببینی! برو نگاه چشم آدما کن! زبون بلده دروغ بگه، چشم فقط ادای دروغ گفتنو درمی آره!”… برگشته بود به تهران و مثل ابله ها حرف ناخدا را باور کرده و زل زده بود به چشمان سیاه او!… هی نگاهش کرده بود و با هر نگاه، دلش لرزیده بود و بندی بسته شده بود به پای باورهای خودش… باورش کرده بود! احمقانه، هم حرف های ناخدا را باور کرده بود هم ساده دلانه این دختر را!