گفت: «عمو! میخواستم جهانگرد بشم، امّا زبالهگرد شدم!»
با شنیدن این جمله دگرگون شدم و در دل خویش به این اندیشیدم: جهانی که آرزوی کودکانش را همچون پر کاهی به باد دهد، با تمام عظمت ظاهریاش، زبالهدانی بیش نیست! پس قبل از این که با آن جثهی لاغر و باریکش، چرخک پر از زبالهاش که از قضا چرخ روزگار خودش و خانوادهاش نیز بود را به حرکت در بیاورد، با این جمله دلداریاش دادم:
«عمو جان! شاید این حرفی که میزنم را باور نکنی، ولی به خدا تو همین الان هم جهانگردی!»
خندهی زیبایی تحویلم داد و چرخک خود را با سرعت بیشتری به مقصد سطل زبالههای بعدی، به حرکت درآورد.
مطلب قبلی:
دوستان علاقهمند به "نوشتن"! به گاهنامه شماره نوزده، سر بزنید و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسید و در صورت برنده شدن، کتاب جایزه بگیرید. چشم به هم بزنید خرداد هم تمام شده، پس لطفاً بجنبید!
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: بخشی از یکی از اشعار مارینا تسوتایوا.
و ما عنقریب در خاک خواهیم خُفت،
مایی که آن بالا به یکدیگر اجازهی خفتن نمیدادیم!
پیشنهاد مطالعه: