حتما تا حالا بارها کارگرهای بنّایی را دیدهاید که صبح ها در سرما و گرما، در کنار میادین شهر میایستند به امید اینکه کسی پیدا شود و آنها را برای کارگری و کسب یک لقمه نان حلال ببرد.
بعضی از این بندههای خدا نزدیک به هفتاد سال سنّ دارند و شاید چهل-پنجاه سال را در خانه های مردم، کارگری کرده اند ولی هنوز یک خانه از خودشان ندارند.
آنها که در ساخت شاید صدها خانه مشارکت داشته اند، باید با چند سر عایله، علاوه بر غم نان، در تب مستاجری و پرداخت کرایه خانه هم بسوزند.
زمانی فیلمی دیدم که در سکانسی از آن چند نفر کارگر مشغول ساختن یک ساختمان بودند. یکی از کارگرها به رئیس یا سرپرستی که بر کار آنها نظارت می کرد،گفت:"رئیس، فلانی(کارگر دیگری که آنجا مشغول کار بود)، یه شعر دیگه گفته..."و از فلانی خواست که بیاید و شعرش را برای رئیس بخواند. رئیس خطاب به این کارگر شاعر گفت:"اسم شعرت چی؟"، کارگر جواب داد: "آجُرها"و شعرش را خواند که هیچ جوری از صفحه ذهن من تا به امروز پاک نشده است:
«پدر بزرگ من آجر می ساخت،
پدر من هم آجر می ساخت،
من هم آجر می سازم،
ولی خانهی من کجاست؟!»