مرحوم «کورت ونه گات» را در جهان و کشور ما بیشتر با رمان علمی تخیّلی ضد جنگ «سلاخخانهی شمارهی پنج» میشناسند. کتابی که برگرفته از تجارب حضور نویسنده در جنگ جهانی دوم است. امّا در این یادداشت میخواهم از کتابی بنویسم که آخرین مقالات و حرفهای او است. حتماً بهتر از بنده میدانید که آخرین حرفها حتی اگر هذیانهای دم مرگ هم باشند، معمولاً از اولین حرفها، خیلی مهمتر هستند!
کتاب «مرد بی وطن» که نخستین بار در سال ۲۰۰۵ به چاپ رسید، حرفهای رک و راست و بیپردهی نویسنده دربارهی موضوعاتی چون زندگی، هنر، روابط انسانی، زمین، موسیقی، سیاست، آمریکا و یک عالمه چیزهای دیگر است. «ونه گات» علّت اینکه خودش را «مرد بیوطن» مینامد کنایه از سرباز جنگ جهانی بودنش است که او را به هر جای دنیا که میخواستند برای جنگیدن میفرستادند.
«کورت ونه گات» در این اثر، از بزرگ شدن در آمریکا، تجربیاتش در جنگ و زندگی به عنوان یک هنرمند مینویسد. او در این کتاب از خودش میگوید. به نظرم قبل از اینکه به سراغ کتابهای دیگر این نویسنده بروید بهتر است اوّل این کتاب را که مجموعه مقالات کوتاه و سخنرانیهای او در سالهای آخر عمرش است را بخوانید. کتاب «مرد بی وطن»، سخنان بیپردهی «ونه گات» خطاب به آمریکاییها و شاید تمام مردم جهان است که گاه با خشم، گاه با لطافت، برخی مواقع با شوخی و گاه از سر ناامیدی نوشته شده و حکایت از نگاه مطایبهآمیز، جستوجوگر و عمیق این نویسندهی بزرگ به مسائل دارد.
«ونه گات» شانس آورده بود که در آمریکا زندگی میکرد. چون با آن زبان تند و تیز و حکومتنوازش اگر در هر کشوری دیگری بود باید تمام عمرش را در زندان میگذراند. به نظر شما اگر کسی این جملات را در جایی غیر آمریکا بنویسد، چقدر دوام میآورد:
در قانون اساسی ارزشمند ما، خطایی محنتبار وجود دارد و من نمیدانم چطور میشود درستش کرد. و آن این است: تنها گاگولها میخواهند رئیسجمهور (و کلاً یک کارهای) بشوند. این موضوع حتا در دبیرستان هم صدق میکند. برای ریاست در کلاس هم فقط بچههای مورددار داوطلب بودند.
خواندن کتاب "مرد بی وطن"، برای کسانی که دنبال حرفهای غیرتکراری و سبک نوشتاری و شاید گفتاری متفاوت هستند، از اوجب واجبات است! در این یادداشت بخشهایی از این کتاب صد و سی چهل صفحهای که به نظرم جالب آمدند را برای شما بازنشر میکنم:
اگر جداً دلتان میخواهد. پدر و مادرتان را اذیت کنید کمترین کاری که از شما بر میآید، رفتن به وادی هنر است. شوخی نمیکنم. با هنر نمیشود چرخ زندگی را چرخاند. هنر روشی بسیار انسانی برای تحملپذیرتر کردن زندگی است. به خدا، سر و کلّه زدن با هر هنری، مهم نیست که کارتان را خوب بلد باشید یا نه، راهی است برای تعالی روحتان. توی حمام آواز بخوانید، قصه تعریف کنید، شعری برای یکی از رفقایتان بسرایید، حتا اگر شده یک شعر آبکی مزخرف. تا جایی که برایتان مقدور است این کارها را بکنید. پاداش عظیمی نصیبتان میشود. با این کار شما چیزی را خلق کردهاید.
میخواهم چند خبر به شما بدهم.
نه، نمیخواهم نامزد ریاست جمهوری بشوم، هر چند خوب میدانم جمله اگر قرار باشد کامل شود، باید فعل و فاعل داشته باشد.
خبر این است: میخواهم بر ضد کمپانی تنباکوی براون آند ویلیامسون، تولیدکنندهی سیگارهای پالمال، اقامهی دعوی کنم و برای غرامت یک میلیارد چوق درخواست کنم! از دوازده سالگی که کشیدن سیگار را شروع کردم، هرگز سیگاری جز پالمال بدون فیلتر روشن نکردم، آن هم آتیش به آتیش. و چندین سال است پاکت براون اند ویلیامسون درست روی پاکت خود به من قول داده است که مرا بکشد.
اما من حالا هشتاد و دو سال دارم. واقعاً ممنونم، دروغگوهای کثیف. تنها چیزی که هیچ وقت از خدا نمیخواهم این است که توی دنیایی زنده باشم که سه مرد برتر و صاحب قدرت آن سیاره، اسمشان بوش و دیک و کالین باشد.
صرفنظر از اینکه حکومت ما چقدر فاسد، و بیرحم و حریص است یا شرکتها و رسانهها و نهادهای خیریه، و مذهبی ما ممکن است اینطور شوند، موسيقى كما كان شگفتانگیز خواهد بود. اگر قرار شد روزی بمیرم، دور از جون البته، این را روی قبرم بنویسید:
تنها دلیلی که
او برای اثبات وجود خدا نیاز داشت،
موسیقی بود.
ببین، زمان جنگ احمقانه و مصیبت بار ما در ویتنام، موسیقی بهتر و بهتر و بهتر شد. از آن گذشته، در آن جنگ شکست خوردیم. نظم در هند و چین دوباره مستقر نمیشد مگر آنکه مردمش ما را با تیپا میانداختند بیرون.
آن جنگ فقط میلیونرها را میلیاردر کرد و میلیاردرها را تیلیاردر. حالا من اسم این یکی را می گذارم ترقی و حالا چه شده که وقتی به کشورهایی حمله میکنیم، مردم آنجا نمیتوانند مثل خانمها و آقایان محترم، یعنی یونیفورم پوشیده و با استفاده از تانک و هلیکوپتر بجنگند؟
برگردیم به موسیقی. پای موسیقی که به میان بیاید، عملاً هر کسی مبدل میشود به عاشق سینه چاک زندگی، حتا گروههای نظامی هم هوش از سر آدم میپرانند، هر چند من آدم صلحطلبی هستم. و جدا از اشتراوس و موتزارت و بقیه خوشم میآید، اما هدیهی ذیقیمتی که آفریقای- آمریکایی ها به تمام دنیا دادند، آن هم موقعی که هنوز بردگی بر پا بود، هدیهای چنان بزرگ بود که امروز تقریباً تنها دلیلی است که خیلی از خارجیها هنوز قدری از ما خوششان میآید. این علاج آرامش بخش برای افسردگی واگیردار سرتاسر جهان هدیهای است به نام موسیقی بلوز. تمام موسیقیهای پاپ امروز - جاز، سوینگ، جاز تند یا بی باپ، الویس پریسلی، بیتلر، استونز، راک اندرول، هیپ هاپ و غیره و غیره از موسیقی بلوز سرچشمه گرفتهاند.
هدیهای به دنیا؟ یکی از بهترین گروههای جاز یا کومبوهای ریتم اند بلوزی که من کارهایشان را شنیده ام، سه پسر و یک دختر فنلاندی بودند که توی کلوپی توی کراکف لهستان میزدند.
نویسندهی غول، آلبرت مورای، که برای خودش خیلی چیزها هست از جمله رفيق من و تاریخدان موسیقی جاز، به من گفت در دوره ی بردهداری در این کشور - دورهی قساوتی که هرگز از زیر فشار آن خلاص نمیشویم - نسبت خودکشی بین بردهدارها خیلی بیشتر از سرانهی خودکشی بین بردهها بوده.
مورای میگوید به نظر او دلیلش این است که بردهها برای مقابله با افسردگی راهی داشتند که بردهدارها نداشتند: آنها با نواختن و خواندن بلوز میتوانستند «عمو خودکشی» را چخ کنند. او چیز دیگری هم میگوید که به نظر من صحيح است. میگوید بلوز نمیتواند افسردگی را از کل خانه پاک کند، اما میتواند آن را هل بدهد به گوشههای اتاقی که در آن مینوازند. پس لطفاً حواستان باشد.
خارجیها ما را به خاطر جازمان دوست دارند. و از ما به خاطر عدالت برای همه و آزادی مورد ادعایمان متنفر نیستند. آنها الان به خاطر تکبّرمان از ما متنفرند.
و بهترین چیزی که میتوانم به شما بدهم تا بهش چنگ بزنید، در واقع چیزی نیست. چندان فرقی با هیچ ندارد، و شاید حتا یک پله از هیچ بدتر هم باشد. آن چیز ایدهی یک قهرمان واقع مدرن است، و آن اُس و اساس زندگی ایگناز سِمِلوایز قهرمان من است.
ایگناز سملوایز سال ۱۸۱۸ در بوداپست به دنیا آمد. زندگی او با زندگی پدربزرگ من و با زندگی پدر بزرگهای شما همزمان بوده و این ممکن است مدتی بسیار قبل از این به نظر برسد، اما به واقع او همین دیروز زندگی میکرده.
او پزشک زنان شد که همین هم برای تبدیل او به قهرمان مدرن کافی است . او زندگیاش را وقف سلامت نوزادان و مادران کرد. قهرمانان بیشتری مثل این یکی میتوان جور کرد. در این زمانه، با این حدسزنندههایی که بر سر کارند، هرچه بیشتر صنعتی و نظامی میشویم، حمایت از مادران و کودکان و سالمندان یا هر کسی که به لحاظ بدنی با اقتصادی ضعیف باشد، کمتر میشود.
به شما گفتم این اطلاعات چقدر جدید است. آنقدر جدید که این فکر که میکروب عامل بسیاری از بیماری هاست، فقط به حدود ۱۴۰ سال قبل میرسد. خانهای که در ساگاپوناک لانگ آیلند دارم حدود دو برابر آن سن دارد. نمیدانم چطور آنقدر عمر کردند تا کار را به سرانجام برسانند. منظورم این است که نظریهی میکروبها خیلی متأخر است. وقتی پدر من پسربچه بود، لویی پاستور هنوز زنده بود و هنوز بر سر حرفهایش قیل و قال به پا میکردند. آنموقع هنوز حدسزنندههای قدرتمند زیادی بودند که اگر آدمها به جای آنها به حرف پاستور گوش میکردند کفری میشدند.
بله، و ایگناز سملوایز هم اعتقاد داشت میکروبها بیماری به وجود میآورند. وحشت برش داشت وقتی برای کار در بیمارستان مامایی وین رفت و دید از هر ده مادر یکی از تب زایمان میمیرد.
اینها آدمهای فقیر بودند - ثروتمندها هنوز بچههایشان را در خانه به دنیا میآوردند. سملوایز شیوهی کار بیمارستان را زیر نظر گرفت و به شک افتاد که مبادا دکترها عفونت را به بیمار منتقل میکنند. او متوجه شد دکترها برای معاینهی مادرها اغلب مستقیماً به بخش مراقبت زنان میروند. او پیشنهاد داد دکترها برای آزمایش قبل از لمس کردن بدن مادر دستهایشان را بشویند.
از این هم مگر اهانتآمیزتر میشد؟ چطور میتواند به بالا دستهای جامعهاش چنین پیشنهادی بکند؟ فهمید که هیچ پخی نیست. او از روستا آمده بود و میان اشراف اتریش دوست یا هواخواه نداشت. اما آن مرگ و میرها همچنان ادامه پیدا کرد و ادامه پیدا کرد و ادامه پیدا کرد، و سملوایز که خیلی حس و حال خیلی کمتری داشت برای کنار آمدن با بقیه در این دنیا، خیلی کمتر از حس و حال من و شما، کماکان از همکارانش میخواست تا دستانشان را بشویند.
عاقبت آنها پذیرفتند محض هجو و محض خنده و محض تمسخر این کار را انجام دهند. فکرش را بکنید چطور باید آنها کف صابون مالیده باشند و نالیده باشند و دستهایشان را شسته باشند و شسته باشند و تا زیر ناخنهایشان تمیز کرده باشند.
مرگ و میر تمام شد - فکرش را بکنید! مرگ و میر تمام شد. او جان آن همه آدم را نجات داد.
البته باید گفت که متعاقب آن او میلیونها نفر را نجات داد - از جمله بدون تردید جان شما و جان من را. سملوایز از بزرگان حرفهاش در جامعهی وین، از آن همه حدس زننده، چه تشکری دریافت کرد؟ او را از بیمارستان اخراج کردند و همینطور از خود اتریش که این قدر خوب به مردمش خدمت کرده بود. او در بیمارستانی روستایی در مجارستان به کار خود پایان داد. آنجا بود که او از بشر قطع امید کرد که ما باشیم و دانش عصر اطلاعات ما - و از خودش.
یک روز در اتاق تشریح، چاقوی جراحیای را برداشت که با آن جسدهایی را تکه تکه کرده بود و به عمد در کف دستش فرو کرد. بعد، همانطور که خود البته میدانست، به سبب مسمومیت خونی خیلی زود فرد.
حدسزنندهها تمام قدرت را در دست داشتند. دوباره برنده شده بودند. در واقع، میکروبها برنده شده بودند. حدسزنندهها چیز دیگری را هم دربارهی خودشان افشا کردند که حقاً امروز باید به آن توجه کنیم. آنها جداً به نجات جان آدمها علاقه ندارند. آنچه برای آنها مهم است این است که به حرفشان گوش کنند - چون، البته از روی جهل، حدسیات آنها همچنان ادامه پیدا میکند و ادامه پیدا میکند و ادامه پیدا میکند. اگر آنها جدا از چیزی متنفر باشند، آن چیز انسان خردمند است.
پس به هر ترتیب یکی از انسانهای خردمند باشید. زندگی ما و نیز زندگی خودتان را نجات دهید. شرافتمند باشید.
عجیب سخت است آدم جوکهای به دردبخور بسازد. برای مثال در گهوارهی گربه فصلهای خیلی کوتاه این شکلی وجود دارد و هر کدام یک جوک است. اگر میخواستم موقعیتی تراژیک را بنویسم، نیازی نبود حواسم را جمع کنم همه چیزش درست باشد. واقعاً پیش نمیآید که آدم در صحنهی تراژیک به خطا برود. اگر همهی عناصر درست سر جای خودشان باشند، مقیدند به اینکه راهشان را بروند. اما ساختن جوک مثل ساختن تله موش با استفاده از یک مشت سیم است. تقریباً باید زور زیادی زد تا همه چیز درست همان وقت ترق بسته شود که قرار است ترق بسته شود.
من هنوز هم کمدی گوش میکنم و چندان چیز دندانگیری گیرم نمیآید. بهترین چیزی که دیدهام اجرای مجدد نمایش شرط سر زندگیات گروچو مارکس است. نویسندههای بانمکی را دیدهام که دیگر از بانمک بودن دست برداشتهاند، که دیگر آدمهای جدّی شدهاند، که دیگر بلد نیستند جوک بسازند. مایکل فراین نویسنده بریتانیایی به خاطرم میآید که آدم حلبیها را نوشت. او تبدیل شد به آدمی بسیار جدّی، لابد اتفاقی برای کلّهاش افتاده.
طنز راهی است برای دور کردن این موضوع از ذهن که زندگی چقدر ممكن است مهیب باشد، تا بتوانید خودتان را حفظ کنید. عاقبت خیلی خسته میشوید و اخبار داخلی هم خیلی مهیب است و طنز دیگر جواب نمیدهد. بعضی آدمها مثل مارک تواین، با وجود مهیب بودن سر تا پای زندگی این وحشتناکی را با جوک و این جور چیزها پس راندند، اما او هم بالاخره نتوانست این کار را انجام دهد. همسرش، بهترین دوستش و دو تا از دخترهایش مرده بودند. اگر خیلی زیاد عمر کنید، خیلی از آدمهای نزدیک به شما ممکن است بمیرند.
این حرفها شاید به خاطر این است که من دیگر نمیتوانم جوک بگویم - این کار دیگر مکانیسم دفاعی رضایتبخشی نیست. بعضی آدمها بامزهاند و بعضیها نیستند. من قبلاً بامزه بودم و شاید حالا دیگر نیستم. احتمالاً ضربهها و ناامیدیهای بسیار زیادی برایم پیش آمده، به طوری که دفاع با طنز دیگر جواب نمیدهد. شاید دلیلش این بوده که من بداخلاق شدهام، چون خیلی چیزها دیدهام که آزارم داده، طوری که دیگر نمیتوانم با خنده از پسشان بربیایم.
این چیزها قبلاً اتفاق افتاده. من واقعاً نمیدانم از این به بعد میخواهم چه کار کنم. فقط خیلی راحت منتظرم ببینم چه اتفاقی برای این بدن و این مغز من میافتد. شگفتزدهام از اینکه نویسنده شدم. گمان نمیکنم بتوانم زندگیام را با نوشتنم را مهار کنم. هر نویسندهی دیگری که میشناسم احساس میکند خودش دارد خودش را راه میبرد. من آن احساس را هم ندارم. من قدرت چنين مهارزدنی را ندارم. من فقط دارم عوض میشوم.
تنها کاری که واقعاً میخواستم انجام بدهم این بود که با خنده آدمها را تسکین بدهم. طتز میتواند یک جور مسکن باشد، مثل قرص آسپیرین. اگر صد سال بعد از این آدمها هنوز هم بخندند، من قطعاً خشنود خواهم بود.
وقتی بعد از جنگ جهانی دوم برگشتم خانه، عمویم دن، زد به پشتی و گفت: «حالا دیگه مرد شدی.» به همین خاطر کشتمش. البته واقعاً نه، اما قطعاً احساس کردم انگار این کار را انجام دادهام.
دن عموی بد من بود که گفت آدم مذکر مرد نمیشود مگر اینکه رفته باشد جنگ.
امّا من عموی خوب هم داشتم، عمو آلکس خدابیامرز. داداش کوچولوی پدر من بود و فارغالتحصیل هاروارد و مردی بدون اولاد که فروشندهی صادق و بیشیله پیلهی بیمهی عمر در ایندیانا پولیس بود. کتابخوان و عاقل بود. و اصلیترین گلایهاش از بقیهی انسانها این بود که آنها به ندرت متوجه میشوند کی خوشند. به همین دلیل مثلا وقتی تابستان زیر درخت سیب لیموناد میخوردیم و بیخیال از هر دری سخنی میگفتیم و تقریباً داشتیم مثل زنبور وزوز میکردیم، عمو آلکس یکهو رشتهی مزخرفات دلپذیرمان را پاره میکرد تا اظهار کند: «اگه این قشنگ نیست، نمیدونم پس چی قشنگه آخه؟»
این است که من الان همین کار را میکنم و بچههایم و نوههایم هم همین کار را میکنند. و مصرّانه از شما میخواهم لطفاً متوجه باشید کی خوش هستید و بعضی مواقع به آواز بلند بگویید یا زمزمه کنید یا فکر کنید: «اگه این قشنگ نیست، نمیدونم پس چی قشنگه آخه؟»
عاقلترین فردی که در عمرم دیدهام که بود؟ مردی بود، هر چند. البته نیازی نبود حتما مرد باشد، هنرمند و گرافیست به نام سائول اشتاینبرگ که مثل هر کس دیگری که میشناسم حالا مرده. همه چیز میشد از او بپرسم و شش ثانیه که میگذشت، تقریباً غرولند کنان جواب کامل به من میداد. او در رومانی به دنیا آمده بود، در خانهای که طبق گفتهی خودش «غازها از پنجره خانه را دید میزدند.»
میگفتم: «سائول، نسبت به پیکاسو چه احساسی باید داشته باشم؟»
شش ثانیه میگذشت و بعد میگفت: «خدا اونو گذاشت روی زمین تا نشون ما بده ثروتمند واقعی چه جوریه.»
میگفتم: «سائول! من رمان نویسم و خیلی از دوستام رماننویسن و رماننویسای خوبی هم هستن، امّا با هم که حرف میزنیم، مدام احساس می کنم دو تا شغل متفاوت داریم. چی باعث میشه این طوری فکر کنم؟»
شش ثانیه میگذشت و بعد میگفت: «خیلی سادهس. دو جور هنرمند وجود داره و هیچ کدومم مزیتی به اون یکی نداره. یکی به تاریخ هنر خودش تا اون زمان واکنش نشون میده و دیگری به خود زندگی واکنش نشون میده.»
میگفتم: «سائول، تو با استعدادی؟»
شش ثانیه میگذشت و میغرید: «نه، اما واکنش تو به هر اثر هنری مجادلهی هنرمنده با محدودیتهای خودش.»
دو یادداشت پیشین:
برای دستیابی به لینک نوشتههایم، میتوانید به «پستهای دستانداز به ترتیب تاریخ انتشار» و «پستهای دست انداز(از الف تا ی)»، برای دستیابی به فهرست کتابهایی که تاکنون در یادداشتهایم از آنها نام بردهام به «دست انداز و کتاب» و برای دستیابی به فهرست فیلمهایی که تاکنون در یادداشتهایم از آنها نام بردهام به «فیلمهای دستانداز» که زحمت جمعآوری تمام آنها را دوست خوبم، آقای حجت عمومی کشیده است، مراجعه فرمایید.
اگر دوست داری بنویسی ولی نمیدونی چی بنویسی، یه سری به پُست پایاننامهی دستانداز! (آخرین گاهنامه) بزن!
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام:
به نقل از کتاب "مرد بی وطن"، اثر "کورت ونه گات"سه بخش کامل که با موضوع، زمین، محیط زیست و چالش هفته(?مادرکُشی!? ارتباط دارند:
آغاز این پایان چه بود؟ شاید بععضیها بگویند آدم و حوا و سیبِ آگاهی، یعنی مورد مبرهنِ اغفال. من میگویم پرومته بود، پرومتهی تیتان، پسر خدایان که در افسانههای یونانی آتش را از زئوس دزدید و به انسان داد. خدایان چنان عصبانی شدند که او را برهنه به صخرهای زنجیر کردند. درحالی که پهلویش در دسترس بود و عقابها هر روز از جگرش میخوردند. «چوب معلّم نَبوَد از آزار»
و حالا همه میدانند خدایان حق داشتند. آن کار را بکنند. عموزادههای نزدیک ما، گوریلها و اورانگوتانها و شمپانزهها و بوزینهها، این همه مدت را خوش و خرم گذراندهاند و فقط هم سبزیجات خام خوردهاند، در حالی که ما نه فقط غذای گرم تهیه کردیم، بلکه داریم کلک این سیارهی مفرّح حیاتپرور را در عرض کمتر از دویست سال میکنیم، به خصوص با ساختن این ماشینهای قام قام ترمودینامیک که با سوخت فسیلی کار میکنند.
مایکل فارادی انگلیسی فقط صد و هفتاد و دو سال قبل اولین ژنراتور الکتریکی را ساخت.
کارل بنز آلمانی فقط صد و نوزده سال قبل ساخت اولین اتومبیل را با موتور احتراق درونی ساخت.
اولین چاه نفت را در آمریکا، که حالا سوراخِ خشک است، ادوین ال. دریک فقط صد و چهل و پنج سال قبل در تیتوسویل پنسیلوانیا ساخت.
البته برادران رایت امریکایی اولین هواپیما را فقط صد و نه سال قبل ساختند و پرواز دادند. سوخت آن هم گازوییل بود.
میخواهید بگویید نمیشد جلوی این قام قام مقاومت کرد؟ دام پهن شده برای احمقها.
سوختهای فسیلی چقدر راحت آتش میگیرند! بله، و ما هم در حال حاضر تقريباً تا آخرین قطره و چکه و قلبش آتش زدهایم به مالمان. چیزی نمانده تمام نورها خاموش شوند. دیگر برقی در کار نخواهد بود. همهجور حمل و نقل دارد متوقف میشود و سیارهی زمین خیلی زود صاحب پوستهای میشود از جمجمه و استخوانها و ماشینآلات مرده.
و هیچکس نمیتواند هیچ کاری برایش بکند. بازی را باختهایم.
سوروسات شما را به گند نمیکشم، اما حقیقت این است: ما منابع سیارهمان را بر باد دادهایم، از جمله هوا و آب را، طوری که انگار فردایی در کار نخواهد بود، به همین خاطر هم حالا دیگر فردایی در کار نخواهد بود.
این هم از مجلس رقص آخر سال تحصیلی، اما هنوز كل قضیه مانده!
گمان میکنم یکی از بزرگترین اشتباهاتی که داریم مرتکب میشویم، البته بعد از آدم بودن، در این مورد است که زمان واقعاً چیست. این همه ابزار جورواجور برای تکه پاره کردن ژامبونوار زمان داریم، مثلاً ساعت و تقویم، و تکّهپارهها را هم طوری اسم گذاری میکنیم که انگار صاحب اختیارشان هستیم و امکان ندارد تغییر پیدا کنند - مثل «۱۱:۰۰ بامداد، یازدهم نوامبر ۱۹۱۸» - در حالی که آنها را همانقدر میشود قطعه قطعه کرد یا جلوی جست و خیزشان را گرفت که چکههای جیوهی مایع را.
پس با این حساب آیا محتمل نیست جنگ جهانی دوم علت جنگ جهانی اول باشد؟ اگر اینطور نباشد، آن جنگ اولی مهملی توضیح ناپذیر آن هم از مهیبترین نوعش باقی میماند. یا این یکی چطور: آیا امکان دارد نوابغ ظاهرا نامکرری مثل باخ و شکسپیر و آینشتاین در واقع ابر انسان نبوده باشند، بلکه سارقانی صرف باشند که شاهکارهای بزرگ را از آینده نسخهبرداری میکرده اند؟
روز سهشنبه، بیستم ژانویهی ۲۰۰۴، من به جوئل بلیفوس، سردبيرم در روزنامهی در این روزگار، این فاکس را فرستادم.
در حالت آژیر زرد.
حملهی تروریستهای اقتصادی.
ساعت ۸ عصر، به وقت استاندارد شرق آمریکا. کورت ونه گات
او نگران زنگ زد و پرسید چه خبر است. گفتم ماجرا را وقتی به او میگویم که اطلاعات کاملتری از بمبهای جورج بوش به دست بیاورم که قرار است در سخنرانی دولت ایالات متحده (برنامه سالانهای که طی آن، رئیس جمهور ایالات متحده، در برابر نمایندگان سنا و کنگره، گزارشی از وضعیت کشور ارائه میدهد.) پرتاب کند.
همان شب، دوستم، علمی تخیلی نویس پیر و از رده خارج، کیلگُور تروت به من زنگ زد. از من پرسید: «سخنرانی دولت ایالات متحده رو دیدی؟»
«بله، و عجیب کمک کرد یادم بیاد نمایشنامه نویس بزرگ و سوسیالیست بریتانیایی، جورج برنارد شاو، دربارهی این سیاره چی گفت.»
«کدوم حرفش رو میگی؟»
گفته: «نمیدانم انسان در کرهی ماه وجود دارد یا نه، اما اگر هست، حالا از زمین به جای تیمارستان خود استفاده میکند.» و منظور اون میکروبا يا فيلا نبودن. منظورش ما آدما بودیم.
«خب.»
«تو قبول نداری اینجا تیمارستان کل عالمه؟»
کورت، گمون نکنم حاضر باشم نظرم رو هر طوری شده به بقیه بگم.
ما داریم این سیارهی حیاتپرور رو با تیم انواع و اقسام قام قامهای ترمودینامیکیای که با انرژی اتمی و سوخت فسیلی میسازیم نابود میکنیم و همه هم خبر دارن و عملا هیچ کس هم اهمیت نمیده. ببین ما چقدر دیوونهایم. گمون کنم سیستم ایمنی سیارهی ما داره سعی میکنه با کمک ایدز و گونههای جدید آنفلوانزا و سل از شرّ ما خلاص بشه. ما جداً حيوونای ترسناکی هستیم. منظورم اون آهنگ احمقانهی باربارا استرایسَنده: آدمایی که به آدم احتیاج دارن خوش شانسترین آدمای دنیان. کنایهش به آدمخواراس. یه عالمه خوراکی! آره! سیّاره میخواد از شرّ ما خلاص بشه، اما گمون کنم خیلی دیر جنبیده.
با دوستم خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم و سر جایم نشستم و این نوشته را برای سنگ قبر نوشتم: «زمین نازنین - میتوانستیم نجاتش بدهیم، اما بسیار حقیر و تنبل بودیم.»
سیارهی مصلوب زمین
باید صاحب آوایی شود
و حس تمسخرى،
این طوری ممکن است
سوءاستفادهی ما را از خود
چنین بگوید:
اینها را ببخش، پدر،
نمیدانند چه میکنند.»
مسخره این است
که ما میدانیم
چه میکنیم.
وقتی آخرین ذی حیات
به خاطر ما مرد،
چقدر شاعرانه میشود
اگر زمین بتواند
با صدایی که به آسمان پر میکشد
شاید از کف
گراند کانیون
بگوید:
تمام شد.»
آدمها از این حرف خوششان نمیآید.