Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

کوچه‎‌های بچّگی!

چند هفته پیش، وقتی هنوز مدرسه‎ها باز بود، از خانه بیرون آمدم و عزم عبور از کوچه‌ی تنگ کنار خانه را داشتم که به یکی از دهه نودی‌های بیش‌فعّال که چهار فصل خدا را از صبح تا شب در کوچه می‌گذارند، برخورد کردم. ایستاده بود و داشت با شیلنگ کوچکِ سر مثانه‌اش دیوارِ کوچه را با دقت آبیاری و همزمان به سبک کوبیسم نقاشی می‌کرد. همین که صدا‌ی کفش مرا در یک سر کوچه شنید، شلوارش را بالا کشید و وقتی دید که فرصت برای فرار تنگ است، توی چشمانم زل زد و با پر رویی و وقاحت تمام پرسید؟ «عمو اینجا (با دستش طول کوچه‌ را نشان می‌داد) می‌خورد به کجا؟!»

وقتی از این سوال عصبانی می‌شوید که بدانید پرسنده‌اش شبانه‌روز را دارد در این کوچه‌ها ورجه وورجه می‌زند و هیچ‌کس به اندازه‌ی او با پیچ و خم این کوچه‌ها آشنا نیست.

برای همین به او گفتم: «یعنی تو نمی‌دانی اینجا می‌خورد به کجا؟ فکر می‌کنی تو را ندیدم که همیشه داری توی این کوچه‌ها ولگردی می‌کنی؟ این جیغ و بیداد صبح تا شبِ تو نیست که پدر ما را درآورده؟ فقط یک‌بار دیگر ببینم که این‌جا داری.‌‌..»

بیش از سه سال است که در اینجا زندگی می‌کنم. فقط یکبار، بعد از ظهر، موقع برگشتن از سر کار، مادرش را دیدم که داشت با فریاد صدایش می‌کرد. آن روز وقتی فهمیدم که این بچه مادر دارد و یتیم نیست، خیلی خوشحال شدم. منتظر بودم ببینم مادرش بعد از آن همه داد و فریاد و جلب توجه چه می‌خواهد بگوید؟ حدسم این بود که می‌خواهد یک چیزی توی این مایه‌ها بگوید:

  • دیگر بس است بیا داخل!
  • درس و مشقت مانده بیا تمامش کن!
  • مواظب ماشین‌هایی که از کوچه رد می‌شوند باش!
  • این‌قدر جیغ و بیداد نکن مردم می‎‌خواهند استراحت می‌کنند!

ولی در کمال تعجّب هیچ‌کدام از این‌ها را نگفت‌ و با فریاد به او گفت: «تخم سگ! می‌آیی تو یا در خانه را ببندم؟!» و بدون این که منتظر شنیدن جواب شود، رفت و در خانه را هم بست! همین‌‎قدر مادر!!!

خودم کودکی‌ام را در کوچه و خیابان بزرگ شدم. اگر شما امروز فقط یک خیابانی (گزارشگر) را می‌شناسید، آن‌روزها چه پسر و چه دختر، همه‌مان خیابانی بودیم. آن‌قدر توی کوچه و خیابان بودیم که آبمان را از جوی آب و نانمان را از دست زن‌های همسایه که از نانوایی برمی‌گشتند، می‌گرفتیم. برای اجابت مزاج هم معمولاً به زمین‌های افتاده و بی‌صاحب که آن زمان زیاد بود و هنوز به آپارتمان تبدیل نشده بودند، پناه می‌بردیم.

آن‌روزها سبک کوچه و خیابان‌ها جوری بود که پیدا کردن یک جای دنج برای اجابت مزاج و سایر کارهای یواشکی مثل آب خوردن بود. البته برخی هم ناشی بودند و برای این کارها، جای درستی را انتخاب نمی‌کردند. مثلاً یک بار معصوم دماغو (متاسفانه این‌جور اسم‌گذاری‌ها حداقل در محلّه‌ی ما عرف بود. کافی بود یکبار مف‌ات آویزان باشد تا با دماغو ملقّب شوی!) را دیدم که در وسط یکی از همین زمین خاکی‌ها نشسته بود و داشت خودش را راحت می‌کرد. با دیدن این صحنه‌ی فراموش‎نشدنی، منِ تُخس آن‌روزها هم که همیشه تیرکمانی در جیبِ تنبان معمولاً کُردی‎ام داشتم که با سیم مفتول مسی درستش کرده بودم، کرم درونم شروع به وول خوردن کرد. برای همین گوشه‌ای مخفی شده و دست به کار شدم. تیر مسی را گذاشتم داخل کش و آن‎را تا آنجا که پاره نشود، کشیدم. تنها پس از چند ثانیه یکی از نواحی بسیار حساس معصوم بینوا را نواختم. طوری که زبان بسته کارش را کرده و نکرده، شلوارش را بالا کشید، جیغ‌زنان و جامه‌دران به سمت خانه‌شان دوید بدون این‌که بفهمد از کدامین سو و به کدامین تیر غیب گرفتار شده است. خوشبختانه معصوم دماغوی آن روزها امروز برای خودش فرد متشخصی است با ضریب نفوذ اجتماعی بالا و حتی شنیدم که دارد به کاندیداتوری مجلس فکر می‌کند. فقط امیدوارم مانند کودکی‌اش دچار اشتباهات استراتژیک نشود و کارهایش را در مکان و زمان مناسبی انجام دهد تا خدای‌نخواسته مانند کودکی‌اش به تیر غیب گرفتار نشود. ولی اگر نماینده مجلس شود، دیگر خودم هم نمی‌توانم باور کنم که این او بود که آن روز داشت... چه برسد به خودش و دیگران!

از من خیابانی‌تر، برادرم بود که به دلیل روابط عمومی بسیار بالایش با کمترین زحمتی کارهای حیاتی‌اش را انجام می‌داد. او مثل من، از جوی آب، آب نمی‌خورد و در هر جایی نیز اجابت مزاج نمی‌کرد. او برای اورهال کردن خودش به خانه‌ی حاجی بمانعلی خدابیامرز می‌رفت. از شیر آب کنار باغچه‌شان آب می‌خورد، همان‌جا، سر پا ایستاده، گل‌های باغچه‌شان را آبیاری می‌کرد و بعد هم یک تکّه نان از بچه‌های حاجی بمان که غالباً هم دختر بودند می‌گرفت و نان به دهان به کوچه برمی‌گشت تا ماموریت‌های خطیر نیمه تمامش را تمام کند. آن‌قدر به این کارش ادامه داد تا صدای حاجی بمانعلی را درآورد. حاجی بمانعلی گفته بود: «پسر جان! دخترهای من بزرگ شده‌اند، درست نیست بیای کنار باغچه و ...‌» حاجی بمانعلی خدابیامرز توقع داشت که به پاس چند سال خدمات شایسته‌ی خانواده‌اش به برادرم، برادرم برود و لااقل یکی از دخترهایش را بگیرد ولی برادر نمک‌نشناس و بی‌چشم و رویم این کار را نکرد و دختر کسی را گرفت که فردا که سرش را گذاشت زمین، یک مالِ گنده و چرب و نرم، وارد زندگی‌اش شود!

حقیقت من نمی‌دانم چه جوری خیلی از هم‌نسلی‌های ما زنده ماندیم و به این سن و سال رسیدیم؟! تنها یکی از صد کاری که در طول روز انجام می‌دادیم می‌توانست به راحتی منجر به سقط شدنمان بشود ولی نشد که نشد. نمی‌دانم چه ماموریتی روی دوشمان بود که باید می‌ماندیم برای امروز؟!

یادداشت مرتبط:
https://vrgl.ir/1S1Wf
https://vrgl.ir/wJXEq
https://virgool.io/WwwwAbi/%DA%A9%D9%88%DA%86%D9%87-i7xu45xxjesr
سه یادداشت پیشین:
https://vrgl.ir/YUHAA
https://vrgl.ir/DFNIc
https://vrgl.ir/QF5wl
حُسن ختام!
https://www.aparat.com/v/9awOp
داستانخاطرهدلنوشتهحال خوبتو با من تقسیم کنزندگی
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید