Jooje_tighi
Jooje_tighi
خواندن ۷ دقیقه·۲ سال پیش

بِشین عراق!

سگ نگهبان و باوفای باغ که پدربزرگم به‌دلیل وفاداری و مهارتش، علاقه‌ای وافر به او داشت_علاقه به حدی که گاهی میان او و فرزندانش فرق می‌گذاشت_ پس از سال‌ها تلاش بی‌وقفه و بی‌دریغ، در کمال تعجب همگان و در مدت‌زمان یک ماه، سه بار دستان صاحبش را گاز گرفت.

چندماهی از آن ماجرا گذشت. پدربزرگم که روی کاناپه‌ی بزرگ وسط پذیرایی نشسته بود، آهی از سر افسوس سر داد و با صدایی که معلوم بود دوست دارد تاثیرگذارتر از همیشه به گوش دیگران برسد رو به جمع کرد و گفت: "سگ نگهبان خوب از نون شب واجب‌تره!"

از پیچ و خم صورتش مشخص بود بنده‌ی خدا دلهره و نگرانی‌های روزانه‌ای که برای وضع ناامن باغش داشت و مجبورش می‌کرد هرروز صبح اول وقت راهی جاده شود _تا مبادا چهار بزِ چموش و پانزده ‌تا مرغِ ریقویش را دزد ببرد_ امانش را بریده است.

از آنجایی که در آن لحظه تمام معضلات موجود در خانواده به‌طور کامل حل و فصل شده بود(حالا این‌که به تازگی یک موتورسیکلت از روی پای عمویم رد شده و پایش را قَلَم کرده بود و عموی دیگرم درحال دست و پنجه نرم کردن با کرونا بود و پزشک به او گفته بود احتمالاً چند روز بیشتر مهمان‌‌مان نیست و آن‌یکی عمویم از داربست سقوط کرده و در کما بود و صدای غیژغیژ پیچ و مهره‌های کمر مادربزرگم هنگام نشست و برخاستش به گوش می‌رسید و ... که دیگر معضل حساب نمی‌شود)، این موضوع به تک‌معضلِ جمع تبدیل شده و همگی به دنبال راه حلی برای برون‌رفت از مشکل، عمیقاً در فکر فرو رفتند.

ناگهان شوهرعمه‌ام به گونه‌ای که انگار لامپی در سرش روشن شده باشد، ذوق‌زده رو به جمع کرد و گفت:" من یکی سراغ دارم. یه سگ عراقیِ اصیل، از اون نژاددارها!"

اگر موافق باشید، از فرایند طولانیِ هماهنگی، طی کردن مسافتی نسبتاً زیاد تا محل نگهداری سگ، بازدید و نقل و انتقال سگ به صندوق‌عقب ماشین پدربزرگم به دلیل ضیق وقت و حوصله، صرف نظر می‌کنیم.

پدربزرگم تاکید کرده بود که می‌خواهد خودش شخصاً سگ مورد نظر را به محل استقرار برده و او را با محیط جدیدش آشنا کند؛ پس ماشین و محموله‌ی عقبش را بااحتیاط فراوان به منزل بردیم.

پدربزرگم در صندوق را بالا زد، نگاهی به سگ و نگاهی به شوهرعمه‌ام انداخت و گفت:"دستت درد نکنه! از قیافه‌ش معلومه سگ خوبیه!"

با آن‌که متوجه نشدم دقیقاً از کجای قیافه‌اش می‌توان فهمید سگ خوبی است اما، به تجربه و نگاه کارشناسانه‌ی پدربزرگم اعتماد کردم و گفتم:"خداییش عجب چیزی گیرمون اومد!"

پیروزمندانه سوار ماشین شدیم. پدربزرگم پشت فرمان نشست، من و پسرعمه‌ام هم رفتیم صندلی عقب تا به خیال خودمان از محموله‌ی ارزشمند و گرانبهای داخل صندوق محافظت کنیم؛ حالا نمی‌دانم مثلا قرار بود چه حادثه‌ی ناگواری برای سگ رخ بدهد یا اگر هم برفرض اتفاقی هم برایش می‌افتاد، نشستنِ ما روی صندلی عقب چه کمکی به او می‌کرد؟!

پدربزرگم گفت:"باید یه سر بریم ابزارفروشی یه هرزگردِ قلاده براش بگیریم." به طرف ابزارفروشی راه افتادیم. از آینه‌ی وسط به چهره‌ی بشّاش پدربزرگم نگاه کردم. لبخند رضایتمندی به لب داشت. بالاخره یک سگ خوب و اصیل گیرش آمده بود.

به ابزارفروشی که رسیدیم، پدربزرگم از ماشین پیاده شد و فرصت خوبی بود که ما هم پیاده شویم و مثل بادیگاردهای مجرب و حرفه‌ای دو طرف صندوق بایستیم. چند دقیقه‌ای گذشت که پدربزرگم درحالی‌که یک دستش هرزگرد بود و با دست دیگرش به ماشین اشاره می‌کرد، به همراه مردی که قیافه‌اش بیشتر شبیه مشتری‌‌ها بود تا ابزارفروش‌ها(مگر ابزارفروش‌ها چه شکلی‌اند؟) به طرف‌مان آمد.

صندوق ماشین را که بالا زد سگ بی‌نوا که حسابی به خودش ترسیده بود سعی کرد روی دوتا پایش بایستد.

به زور خودش را جمع و جور کرد و نیم‌خیز شد. پدربزرگم که می‌خواست نژاد اصیل سگ را به بهترین نحو ممکن در چشمان مرد همراه فرو کند، به چشمان تعجب‌زده‌ی سگ خیره شد، بادی به غبغب انداخت و با صدایی خش‌دار و قدرتمند گفت :"بِشین عراق!"

نگاهی به پسرعمه‌ام انداختم، از نگاه کج و معجوش مشخص بود او هم از این‌که پدربزرگم نامبرده را با لفظ کوتاه‌شده‌ی "عراق" خطاب کرد جا خورده، من اما سری در جَیب تفکر فرو برده و با توجه به شناختی که از ادبیات پدربزرگم داشتم متوجه شدم حرف "ی" آخر را بی‌دلیل حذف نکرده است، احتمالاً خطاب کردن یک سگ "عراقی" با لفظ "عراق" ابهت بیشتری به سگ می‌بخشد، از کجا معلوم، شاید هم از آچار "فرانسه" الهام گرفته بود!

مرد همراه بلافاصله بعد از شنیدن جمله‌ی قاطع و تاثیرگذار "بشین عراق!"، رو به پدربزرگم کرد و با پوزخندی خصمانه گفت:"حاجی این‌که عراقی نیست! من خودم یه سگ عراقی دارم بذار عکسشو نشونت بدم." و مشتاقانه دستش را داخل جیب پشتی شلوارش برد تا گوشی را درآورده و تیر آخر را بر پیکر بی‌جان پدربزرگم وارد کند.

همه‌چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. پدربزرگم با نگاهی عجیب که همزمان عصبانیت، ناامیدی، شرمساری و چند حس دیگر را القا می‌کرد به ترتیب نگاهی به سگ، من، پسرعمه‌ام و مرد گوشی‌به‌دست انداخت. شکل و شمایلش شبیه دیوار فروریخته‌ی برلین بود.

وای! مگر چنددرصد امکان داشت در یک ظهر تابستانی داغ که یاکریم کنار خیابان اَنَا‌الحق می‌زد مردی را در ابزارفروشی ببینیم، از ماجرای ما و سگ جدیدمان مطلع شود، سگ‌مان را به او نشان دهیم، و او بگوید یک اصیلش را در خانه دارد و این نسخه‌ی داخل صندوق فیک است!

مرد با شوق و ذوق گالری‌اش را باز کرد و بعد از کمی بالا و پایین کردن بالاخره عکس سگش را پیدا کرد. از روی کنجکاوی نزدیک شدم تا بالاخره تصویر واقعی یک سگ عراقی اصیل را ببینم، هرچند خودمان یکی‌ بهترش را در صندوق عقب داشتیم!

به صفحه‌ی گوشی مرد خیره شدیم. جثه و قد و بالای سگ به قدری بزرگ بود که حس کردم نصفش در عکس جا نشده! ناگهان فکری که از سرم گذشت را بلند به زبان آوردم:"این سگ عراقیه نه این!"

پدربزرگم نگاهی معنادار به من انداخت و من نگاهی بی‌معنا به زمین!

سگِ ازهمه‌جا بی‌خبر که چندلحظه‌ای بود از سگی اصیل و نژاددار به سگی ولگرد و به‌دردنخور تبدیل شده بود با چشمانی حقیر به پدربزرگم و حاضرین در جمع نگاه می‌کرد. پدربزرگم که چندلحظه‌ای بود دستش را روی در بازشده‌ی صندوق عقب گذاشته بود و آماده‌ی اتمام هرچه سریع‌ترِ ماجرا بود به محض دیدن عکس در صندوق را بست. سگ به طرز معجزه‌آسایی سرش را دزدید تا مورد اصابت در قرار نگرفته و عقلش مثل نژادش ضایع نگردد.

چندماهی از آن ماجرا می‌گذشت و سگ فعلی حالا دیگر با آن سگ حقیر داخل صندوق تفاوت داشت. نه که خیال کنید یک سگ شکاری و نگهبان خوب از آن درآمد، نه! آن چندماه حتی شنیدن کوچک‌ترین صدایی از جانب او، به یک آرزوی دست‌نیافتنی تبدیل شده بود. سگ بی‌نوا لال بود. هرچقدر هم تحریکش می‌کردیم فایده‌ای نداشت. حتی یادم هست یک‌بار پسرعمویم(که آن زمان ده سال داشت) با یک چوب‌دستی تمامی سوراخ‌ها و نقاط حساس او را تحریک کرد ولی سگ لام تا کام واق نزد.

تفاوتش با سگِ چندماه پیشِ داخل صندوق از آن جهت بود که او الان دیگر پروار شده بود. آن سگ استخوانی و لاغرمردنی حالا انصافاً در دوران اوج بدنی به سر می‌بُرد!

بعد از اینکه ولگردیِ مشارالیه پس از چندماه به همگان اثبات شد، پدربزرگم با چشمانی اشکبار و درحالی‌که درِ بزرگ باغ را برای خروج باشکوه سگ ولگرد(عراقِ سابق) باز می‌کرد، صدا زد:" مشکی! گمشو برو بیرون!"

من که قبل از شنیدن این جمله حس می‌کردم قطرات جمع‌شده در چشمان پدربزرگم ناشی از غلیانِ احساسات و تلخیِ وداع است، موهای سیخ‌شده‌ی تنم را خواباندم و به افق خیره شدم. با خودم فکر کردم احتمالا پای اشکِ شوق در میان است.

اما نه! اشک به گونه‌ای در چشمان پدربزرگم می‌لغزید که گویی غم دنیا روی دوشش سنگینی می‌کند. حق هم داشت بنده‌ی خدا! روزی پنج‌ کیلوگرم اسکلت مرغ به عبارت کیلویی سه هزار تومانِ آن‌روز، آن هم هشت ماهِ آزگار، می‌شود به عبارتی سه میلیون و ششصدهزار تومان وجه رایج مملکت. تازه اگر هزینه‌ی ایاب و ذهابِ سگ را در نظر نمی‌گرفتیم!

سگ خرامان‌خرامان از در ورودی باغ(که حالا برای او در خروجی بود) بیرون رفت. همان‌طور که با نگاه‌مان بدرقه‌اش می‌کردیم گفتم:"سگ خوبی بود. احتمالاً یکی دیگه می‌گیره می‌بَرَدش!" پدربزرگم نگاهی معنادار به من انداخت و من نگاهی بی‌معنا به جاده‌ای که سگ در انتهایش بود... و سگ نیز بعد از چند متر رفتن، برگشت و جوری به ما نگاه کرد که این معنی در آن نهفته بود: "خاک بر سر بی‌لیاقتتان! یک سگ خوب و اصیل، بی‌صاحب نمی‌ماند! کور خواندید این دفعه خودم صاحب خودم را انتخاب می‌کنم!"

میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است!
میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است!


مطالب قبلیم:

پیله!

چالش هفته| پاسخنامه دست‌انداز!

این‌ منبع‌ سوراخ‌ است! ?

حال خوبتو با من تقسیم کنخاطرهداستانطنز
«روباه چیزهای زیادی می‌داند، جوجه تیغی اما فقط یک چیز می‌داند، یک چیز خیلی مهم!» (آرکیلوکوس)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید