نمیدانم تابهحال از آقا سیدمهدی قَوام(مجتهد و عالِم بزرگ دینی)، سبک زندگی و ماجراهای پردرس و بحثش چیزی شنیدهاید یا خیر، پس علیالحساب این پردهی کوتاه از حکایت میان ایشان و فاحشهی خیابان لالهزار را تماشا کنید:
چندوقت پیش که طبق عادت مواقع فراغت، "دیوار" را باز کردم تا چرخی درآن بزنم، چشمم به یک آگهیِ تاحدودی غیرمعمول خورد که شوربختانه، پس از باز کردن آن با تصویری غیرمعمولتر مواجه شدم:
ازقضا متن آگهی هم درنوعِ خود جالبتوجه بود (لباس مجلسی "جلوباز!"، بازدید حضوری یا ویدیوکال!):
ازآنجایی که آوازهی دیوار و آگهیهای پررمز و رازش را قبلتر هم شنیده بودم، شستم خبردار شد که کالای موردنظر، احتمال زیاد بههمراه محتویات ارائه میشود!
با نوای "سلام حضوری چند؟ ویدیوکال چند؟" وارد گود شدم تا یکدرصدِ باقیماندهی تردیدم را هم به حقیقت تبدیل کنم، با اعلانِ دیوار و پیام تصویری که ازطرف صاحب آگهی دریافت کردم، متوجه شدم دیوار آگهی را حذف کرده، اتفاقا خانم مجلسی(!) هم در پاسخ به همان پیامی که دیوار برایش ارسال کرده بود شرایطش را برای ربات دیوار(ربات بیچاره شرایط چه سرش میشود؟!) ارسال کرده بود و همان تصویر را برای من و احتمالاً nنفر دیگری که چتِ او را سوراخ کرده بودند فرستاد.
کمی از نرخ خدماتش گفت، از محلهایی که آباد(!) کرده و همچنان موقعیت آبادانی درآنها فراهم است نام برد.
نمیدانم چه شد که درخلل بحث، حس شوخطبعیام با روحیهی انقلابیام دست بیعت داده و گفتم "به مناسبت دههی فجر یه تخفیف بذار!"
او اما پاسخی داد بس قانعکننده!
برای جلب اطمینانِ من(که فکر نکنم پسر است و سرکارم گذاشته)، تصویری از صفحهی اول و آیدی اینستاگرامش برایم فرستاد و گفت اکانتش خصوصیست، درخواست فالو بدهم، قبول که کرد بروم دایرکت برای هماهنگی، بعد شماره میدهد و میرویم برای باقی ماجرا(البته بهجای "باقی ماجرا" از لفظ دیگری استفاده کرد!)
وارد صفحهاش شدم، با یک برانداز از شمایل پیج و استوریهای برگزیده و تصاویر اشتراکی و... متوجه واقعی بودن هویتِ خاله "س"(خداروشکر اینجا همگی اهل حقیقتند، پس اسم و آیدی کاملش بماند برای اهلش!) شدم.
در دایرکتش پیام دادم و خودم را معرفی کردم، کمی عشوه و غمزهی ماهرانه حوالهام کرد و اندکی از جراحیای که اخیراً انجام داده بود برایم گفت، ضمن اینکه به تعداد بالای مشتریان "دیواری" اشاره کرد و گفت در همان چنددقیقه که آگهیاش بالا بوده، کلی رزروی و پیغام و پسغام دریافت کرده و الحمدالله کسب و کارش حسابی سکّه است، با شوق و ذوق فراوان چند تصویر هم از تعددِ پیامهای عجیب و غریب ملت همیشه درصحنه فرستاد تا سندیت ادعایش را اثبات کند(الحقوالانصاف، آمار و ارقامی که چندوقتیکبار سازمانهای سلامتِ جنسی و... از قد و وزن آلات جنسی مردم کشورهای گوناگون ازجمله میهن عزیزمان ایران ارائه میکنند، به دور از واقعیت نیست، بنده پس از مشاهدهی اجمالی تصاویر ارسالی میتوانم این را در هر محکمهای شهادت بدهم!)
ازاونجایی که از کودکی و بیاغراق، تمام دخترهای فامیل، محله، شهر و کشورم رو به چشم خواهرِ تنی و نداشتهم دیدهم؛ و ازاونجایی که خودم بهعنوان یه پسر، در جامعهی خانوادگی، تحصیلی، نظامی(محل خدمت) و ... با پسرهای همسنسال خودم _با هر منش و رفتاری_ زیاد سر و کار داشتهم، روابط هرزی که به هردلیلی دخترها و بانوان این جامعه رو به ورطهی "کالا" شدن میکشونن، عمیقاً روی مغزم رژه میرند.
پس دست به کار شدم و با این پیامها(که احساسات و عقاید واقعی و دلیام درآن لحظه بودند) سعی کردم برای مدت کوتاهی قلبم را به زبان بیاورم و صادقانه کلمات را کنار هم قطار کنم...اینکه چقدر از این نوعِ بیان برای هدفی که دنبال میکردم صحیح بود و چقدرش خیر، خورهای بود که تاقبل از دیدهشدنِ پیامها توسط بانوی مذکور به جانم افتاده بود.
او اما پس از خوانش واژهها خندید؛ خندهای ازسرِ تمسخر، شاید هم ازسرِ تعجب، اینکه چگونه میل بیافسارش میتواند با گذران عادی زندگی و روال بیهیجان کارمندی سر کند، یااا بهفرضِ اینکه مشکل او تماماً مالیست و این کار را ازسرِ نداری انجام میدهد، فرداروز که با شغلی دیگر و در جایی دیگر منابع مالیاش تامین شد، جواب نفسِ بیقرار و آتشینش را چه بدهد، درست است، الحق که خندهدار به نظر میرسید...!
راستش را بخواهید من هم در دلم خندیدم، کمی به خودم، کمی به گفتارم، کمی به اعمالم، کمی به روزگار و اندکی به جنسِ بَشَر!
درآن لحظات که فاحشهی موردنظر مشغول جلوهگری در کلمات و آب و رنگ دادن به فضای شکلگرفته بود _و از این جلوهگری لذت میبُرد_، در افکارِ بیآب و رنگم، به فحشایی اندیشیدم که انگار جملهی آدمی به آن دچار است.
راستش از قدیمالایام، "هرزگی" را صفتی دیدم که آدمها به برخی علفها نسبت میدهند؛ آنها علوفهای که یا با سامانههای "ریشهای" عمیق و گستردهشان، از فرسایش آبی و بادیِ زمینهای غیرزراعی جلوگیری میکنند، یا در مواقع خشکسالی به داد دامداران رسیده و دام و طیور گرسنه را پروار میکنند را هرز میخوانند، علفهایی که...!
واقعاً چگونه اشرف مخلوقات توانسته این نام را بر آنها بگذارد؟!
قبل از خواب و پس از خاموشی منابع نور، یاد "آسیدمهدی" میافتم، چه شد که او توانست و من نتوانستم؟!
باز هم آوای ذهنم، طبق معمول سر شوخی را باز کرده و میگوید "میبینی؟! روسپی هم روسپیهای قدیم!"
نمیدانم، شاید راست میگوید، به او محل نمیگذارم، ازآنجا که به صدق گفتار و خلوص نیتم(حداقل در زمان مطرح کردن آن پیشنهاد!) اطمینان دارم، و باتوجه به حرفهایی که بعد از آن بینمان رد و بدل شد، نمیتوانم باورناپذیری واژههایم را بهانهی محقق نشدن هدف بدانم.
نفس عمیقی میکشم، چشمهایم را میبندم، فقط یکچیز به ذهنم میرسد؛ شاید "آسیدمهدی" و آن "فاحشهی لالهزار"، هردو از زاویهی دید خودشان به عمق هرزگی بَشر پی برده بودند، درست است! هردو در یکآن، بیریشگی اعمال آدمی و عاقبت این سستی نَفس را با تمام وجود حس کرده و فرمان زندگی را به مسیر رستگاری چرخاندند، هرکدام از ظن خود به هدفی نگریستند که خالی از پوچی بود، احتمالاً مقصدی را دیدند که اثری از هرزگی در آن دیده نمیشد، و در دوردستهایش زیبارویی از آن سمت ابرها دست تکان میداد...!
بله احتمالاً همین است...
باهمین افکار به خواب میروم!
حسن ختام:
گریس: تو فکر می کنی من یه فاحشه ام؟!
تامی: همه ی ما فاحشه ایم گریس، هر کدوم از ما بخش های مختلفی از بدنمون رو میفروشیم، یکی فکرشو میفروشه یکی شعورشو یکی انسانیتش رو...!
(پیکی بلایندرز)
پست قبلی: