ویرگول
ورودثبت نام
Kanî
Kanî..Hêvî dûr , xeyal kûrin
Kanî
Kanî
خواندن ۴ دقیقه·۲ ماه پیش

احوالات ..

خب سلام به روی ماهتون ؛)

امیددارم حال دلتون رو به راه باشه و پاییز زیباتون دلنشین بگذره .. هر چند که همیشه پاییز را همراهِ اندوهِ ملایمی میدانم که در آب و هوایش ، ارغوانی‌هایش جا خوش کرده است ، پاییز برای من کلا یه چیز دیگه‌ست :) هر وقت پاییز میشه احساس میکنم یه فصل جدید از زندگیم شروع شده .. گویا آغاز من با پاییزِ! (این جدا از متولد پاییز بودنمه!)

بگذریم.. این پست قراره از احوالاتم بگه براتون : کمتر از یک ماه دیگر به پایان ۱۹ سالگی مونده و نمیدونم! زندگی هست دیگر! میگذرد.

از بالاسری که پنهان نیست از شما چه پنهان ! سه ماه گذشته را افسردگی شدیدی یقه ام را گرفته و مرا به مرز نابودی کشیده بود :))

اینقدر اتفاقات بد ، حال بد ، احساسات منفی .. همه چیز انقدر به روحم فشار اورده بود که احساس میکردم دارم فرومیپاشم .. روحی ،جسمی ..کلا دیگه احساس میکردم نمیتونم! یکی از بزرگترین ضربه‌های زندگیم انگار از سرم گذشت ،

و من مثل همیشه فهمیدم ظرفیت روحم باید بیشتر باشه برای ادمه :))

خلاصه که اینجوری!

عاره ..
عاره ..


اون که گذشت .. یعنی نگذشتاا فقط کنار اومدم به اجبار :) .. بعدش روز یک مهر داداشم رفت سربازی و این دوری ازش به طور غیرمنتظره‌ای برام حجم بزرگی از دلتنگی و سردرد بار اورد .. البته که تو این خونه ما دو تا بیشتر از بقیه اعضا با هم بودیم ، ما از کودکی با هم بزرگ شدیم .. اصلا فکر نمیکردم دوری یک هفته ای ازش انقدر دلتنگی داشته باشه برام و نتونم جلوی احساساتم رو بگیرم و هی بزنم زیر گریه از شدت دلتنگی🙃 .. من واقعا بهش وابسته بودم، هستم ..و اون هم همینطور:))

من روزی سه بار بغلش نمیکردم روزم شب نمیشد و اگر شبا باهاش تا ساعت حداقل یک صبح فیلم نمیدیدم شبم روز نمیشد :)

رفیقم همش میگه بیخیال!! یه خدمت رفتن این حرفارو نداره و داری شلوغش میکنی! ولی واقعیتش تا جایی که میتونم احساساتمو میخوام کنترل کنم و این دیگه تهشه! .. از طرفی بهش میگم رفیق تو نه داداش داری! نه داداشی داری که بهش وابسته باشی! و نه داداشی که خدمت رفته ! .. پس کلا نظراتت کنسله :)

حالا جالب این که من و داداشم تو این خونه بیشتر از همه سرمون تو کار هم بود و درگیری اینا داشتیم و از همه هم بیشتر با هم وقت میگذرندیم ، روزی یه بار میرقصیدیم🥲 ، با هم قلیان میکشیدیم🥲،اینستا میدیدم، فیلم ترسناک و ویدیوهای طنز و تا میتونستیم میخندیدیم:))

بهرحال وقتی به خودم آمدم دیدم آبجی۱ امسال فارغ التحصیل شد و الان معلمِ و با دبیر فیزیکمون هم یه مدرسه میره:) و بهار عروسیشه بره سر خونه زندگیش ، آبجی ۲ داره نامزد میکنه، داداشم رفت خدمت ، من دنبال دانشگاه و کارم ، و اینانا هم رفت کلاس دوم.. زمان عجیب تند میگذره .. بی ملاحظه!

به خودمون اومدیم و دیدیم دیگه قرار نیست ۵ تایی دور از چشم مامان و بابا که خوابن تا صب فیلم ببینیم ، قرار نیست همه با هم فوتبال بازی کنیم و انقدر داد و بیداد کنیم همسایه ها هم از تعداد گل‌های زده شده خبردار شن :) (آخرین بارش همین فروردین بود)

و کل چیز دیگه که زندگیمون رو برای چند دیقه هم شده فارغ از دغدغه های جانکاه میکرد .. کنار هم 🙃

بهرحال پنجشنبه ساعت ۱۹ اومد مرخصی بعد از یه هفته دوری و دیروز ساعت ۱۲ ظهر رفت .. اصلا فرصت نکردیم دلتنگی برطرف کنیم .. یه چیزی ک حس کردم اینکه قدر هم رو بیشتر فهمیدیم ..

موقع خداحافظی مامانم تاکید کرد گریه نکنم که دل داداشم نگیره ولی اخرش نتونستم و بازم گریه کردم البته یکم :)) بهرحال داریم یاد میگیریم 🤝🏻 ..

از وقتی داداشم رفته همه لباساشو میپوشم :)))

_چرا لاک رو ناخونام نصفه نیمه‌س؟! +ارتش چرا نداره! 🙂😂
_چرا لاک رو ناخونام نصفه نیمه‌س؟! +ارتش چرا نداره! 🙂😂


خب تابستون که چه خوب چه بد گذشت .. تلاش زیادی کردم دل به مرگ و دلمردگی و افسردگی ندم اما خب .. بگذریم! یکی از تلاشا مثل همیشه خوندن کتابا و شعرا و نوشتن بود :)

دیوان شرقی غربی گوته و فروغ که همیشگیمن .. یجورایی نخونم نمیشه :)

جذاااب ^^
جذاااب ^^
بدون شرح :))))
بدون شرح :))))
:)
:)

بعله .. و ما همچنان در پیچ و خم تاریخ خویش :) :

🙃
🙃
هر وقت تاریخ میخونم خونم به جوش میاد :) ..
هر وقت تاریخ میخونم خونم به جوش میاد :) ..
وقتی میخوندم تنم میلرزید از تصورش :)) ، سادمه وقتی ابتدایی بودم مستندهای زیادی در موردش دیدم ،اخبار ، و فیلم .. این کتاب هم سه سالی میشه تو قفسه ها مونده بود و فرصت نشده بود بخونم ..
وقتی میخوندم تنم میلرزید از تصورش :)) ، سادمه وقتی ابتدایی بودم مستندهای زیادی در موردش دیدم ،اخبار ، و فیلم .. این کتاب هم سه سالی میشه تو قفسه ها مونده بود و فرصت نشده بود بخونم ..

و بقیه ؛

عالی بود .. عالیی
عالی بود .. عالیی
:)
:)
کاش ایمان بیارم ..
کاش ایمان بیارم ..

و

..

خلاصه که اینجوری :)

راستی یه ماهی هست که دارم آشپزی یاد میگیرم و کلی هم پیشرفت کردم ولی خسته کننده‌س :/

دست‌پختم عالیه😶‍🌫️😂 .. البته هنوز به خوبی دستپخت داداشم نرسیده 🙃 .. تا الان هر وقت تنها میموندیم خونه اون میپخت برا دوتامون تا مبادا از گشنگی بمیرم 😶

اهوم .. اره اینم بمونه یادگار از ۱۴۰۴،۷،۱۲ ، شنبه:)

میدم

احساسات منفیفارغ التحصیلپاییزکنکورروزمرگی
۵۲
۸۰
Kanî
Kanî
..Hêvî dûr , xeyal kûrin
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید