«دلیلام سادهست ؛ میتوانی نپرسی! اما تو اصرار میکنی و من میگویم: خستهام از بودن میان قلبهای خفته .. »
نگاه کن!
رسید همان که قرار بود! ، تو میگویی قرار من بود و من میگویم: قرار تقدیر! ..
،
به آخر رسیدیم و چه بیگانه مینگریم مقصدِ بینتیجهی خویش را ..
بنگر که چه آواره ماندهاند نگاههایمان از فرطِ بیکسی
و چگونه تردید در دستهای خالیمان جا خوش کرده است!
میبینی؟! همان شد که گفتم! ، همان شد که انکارش کردی ، اما میدانم که تو هم آن را بعید نمیدیدی و میدیدم که ترس در زیر اصرارت به پایداری میلرزد!
وقتش است دستت را بفشرم و سر تکان دهم برایت از برای تمام شدن!
حرفها مانده در چنتهام .. اما قرارمان رفتن بود، با تمامِ ناگفتهها و تو هم میدانی که من، پشتِ حرفهایم میمانم؛ حتی اگر دل ذره ذره از التماس آب شود!
قدم به جلو به قصد نهایت .. میبینم که واژهها مانده روی دستهایت..
میبینم که با رنگ دلتنگی درآمیخته طوسیِ چشمانت ..
نگاهم میپرسد: از الان؟
سر به زیر میافکنی و دستهای بوی افسوس گرفته ات را به سویم دراز میکنی ، آخرین لمس!
در برگههای خاطرات قابش گرفتیم .. قفل دستانمان را شکستم ، بوی افسوس داشت خفه ام میکرد .. من باید میرفتم!
نگاهم کردی؛ چه درهم آمیخته! دلتنگی را به تارهای حسرت گره زده .. میان همه آنها اما دلخوری بیشتر در چشمم بود ، من یقه تقدیر را گرفته بودم این وسط و تو .. تو اما مرا متهم میدانستی!
دلخور بودی ، میدیدم .. از من، از ترسهایم ، ترکهایم ، حرفهایم ..
چه میگفتم؟ وقت تنگ بود .. میدانستم باید میرفتم!
نگاهم خشکید .. جرأت نداشت برگردد، بغضت را که گرفتم تکههایش دستهایم را برید ؛
چه بد زخمی بودیم!
-باید ....
نتوانستم تمام کنم ، حرفها در گلویم خفه شد ، هق هقام عصیان داشت ، کسی نبود بغض مرا بگیرد!
نفس ها به تک و تا افتاده بود .. اتهاماتم بر دوشم سنگینی میکرد، طاقتم طاق شد..
در یک آن؛ جان نصفهنیمهام به لب آمد!
به هزاران تقلا نگاهم را کَندم راهم را گرفتم و خودم را کشاندم؛
« بدرود »

پ.ن۱: از برای نوشتن :))
پ.ن۲: رفتنها ناگزیرند ..
پ.ن۳: چه بگویم؟! :))
حالتون چطوره؟
احوالتون؟
پ.ن۴:
شبهای هجر را گذراندیم و زندهایم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود .. :)
..
ولی این آهنگ چاوشی >>>>
کلا همه آهنگاش اصننن .. 🚶🏻♀️