بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

تنها در خانه... (گاه بی گاهان- ده)


خودم را رها کرده‌ام روی دیوان... یعنی یک‌طوری که با لباسِ کامل و پتوی سفری‌ام...

فقط آن پالتوی نمناک را آویخته‌ام گَلِ رخت‌آویز دیواری و کفش‌هام را انداخته‌ام پشتِ در...

تا پاهایم شاید قدری خلاص شوند از انجماد و خستگی... و بی‌خیال دراز کنم‌شان روی آن پاتختیِ نرم... جلو آتشِ حقیقیِ آن بخاریِ واقعاً هیزمی... – از آن ها که راستی دود می‌کند از دودکشِ سنگیِ بالای شیروانیِ سفالین- و مطابقِ قوانینِ این شهر، اجازه دارم فقط به طور محدود در ساعاتی از شب بیفروزمش...

چون سامانۀ گرمابخشِ خانه و لوله‌کشیِ آب گرم و آن مخازنِ حرارتیِ کوچکِ دیواری، هرگز کفایت نمی‌کند برای ذوب کردنِ من تازه وارد به آن بهشتِ زمهریر... که بیگانه ام با آن سرمای خیس و چسبناکِ سمج...

...

در واقع امورِ مالیِ دانشگاه، به سفارشِ خودِ میکائیل، برایم کرایه کرده آن خانۀ کوچک اما مستقلِ دو اشکوبه را، که واقع شده است در ناحیۀ بازلِ کهن، بر ساحلِ غربیِ رودخانه...

در یکی از آن کوچه‌های تنگ و سنگفرش و شیب‌دار که می‌پیچد و پله دارد و می‌رود تا یک خیابانِ دیگری که پهن‌تر و اصلی‌تر است...

تا برسد به آن میدانِ قدیمی و قرونِ وسطایی که هر روزِ خدا، گاری‌های دست‌فروشان بیایند و بازارِ روز بر پا کنند و کبوتران پیشِ پایت دانه برچینند و کودکانِ سرخ‌چهره و سرِ حال از این‌سو و آن‌سو بدوند وسط ازدحامشان و ریسه بروند از خنده‌های شادمانه‌ای که نیاز به مترجم ندارد تا آشنایشان شوم و دوستشان بدارم...

خانۀ نقلیِ جدیدم فقط یک نشیمن‌سرا دارد با همان بخاریِ دیواری و کاناپه‌ای راحت و بزرگ... و میز عسلی و زیرپایی و یک قفسۀ دیواری پر از کتاب و یک صندلیِ تاشو و میزِ تحریر و یک آشپزخانۀ کامل و جمع‌و جور...

و نیز در طبقۀ بالا یک اتاقِ خواب و حمام...

و گرداگردش باغچه‌ای هست با چند درختِ خزان‌زدۀ باشکوهِ بلوط و انجیر و یک آلاچیقِ کوچک...

برای آسودن و عاشق بودن در آن روزهای گرم‌تری که شاید هرگز از راه نرسد...


قسمت قبل
قسمت بعد


داستانگاه بی گاهانده
حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید