عصرِ بارانیِ یک روزِ شنبه... و من باز نمی توانم برای خانه رفتن، تصمیمی جدّی بگیرم!...
نشستهام روی چوبهای خیس... وسطِ آلاچیقِ بوستانی که نامَش گلِ سرخ است و همانجا نزدیک دانشگاه است و در صد قدمیِ ایستگاهِ مترو...
دارم باران را تماشا میکنم که در آن سرمای بیدریغ عصرگاهِ دی ماه، نرمک نرمک و ریز ریز یخ میزند و تبدیل میشود به دانههای باشکوهِ اوّلین برفِ سال...
و کبوترهای چاهی را که بیاعتنا با حضورِ من و باران، گرداگردم بر زمینِ منجمد نوک میزنند... و کلاغی را که مغرور و بیخیال در آبِ گلآلودۀ یک گودالِ کوچک، پر میشوید...
باد موذیانه از منافذ شالگردنم نفوذ میکند... و آوای «سِرِنادِ» از لابهلای ذهنِ فراموشکارم نشت میکند انگاری توی گوشهام...
موسیقیِ «شوبرت» و بارشِ برفِ نو... و خاطرۀ دیرپای گفتگو با او... که منقلبم ساخته و در جستجوی آرامش به خیابانم کشانیده... و نمیدانم تا کی؟...
سر میچرخانم تا در حوالیِ مِهِ دوردست، قلل برفپوش را ببینم و فکر کنم به آن کوهسارانِ مشهور در آن ملکوتِ موازی... که اینک در نظرم چونان جایگاهِ خدایان، دست نایافتنی است...
بعد چشم میبندم تا فقط گوش سپارم به همهمۀ عبورِ چرخِ اتومبیلها بر آسفالتِ خیس و ریزشِ دانههای درشتِ برف در گودالهای لبریز از بارانی که از صبح تا کنون یکبند باریده... بعد حالا باید آهسته آهسته فکر کنم به همۀ آنچه امروز دیدم...
امروز...
امروز او چقدر تفاوت داشت با همۀ تصوّراتم از آنچه او میبایست حالا باشد مثلاً...!
امروز قبل از ساعت دهِ صبح... خودم را به شتاب رسانیده بودم به اتاقکم آن بالای بالا...
البته به محضِ پایان یافتنِ جلسۀ آزمونِ دانشجوهام و جمعآوری اوراق و بعد از امضا کردنِ همۀ برگههایی که مسئولِ آموزشِ دانشکده با آن وظیفهشناسی ظاهراً خستگیناپذیرش یکی یکی گذاشته بود برابر چشمم روی میز و احتمالاً از زیرِ چشم هم خردهگیرانه تماشام کرده بود که چطور با بیحواسی تند تند خودکار را در دست میچرخانیدم...
در را که بهروی خودم بسته بودم؛ کلید را هم با همان عجله و حواسپرتی داخل قفل چرخانیده بودم... کاری که معمولاً انجام نمیدهم... یعنی درِ اتاقم اغلب گشوده است در انتظارِ رجوعِ دانشجوها... و برای آن که در جریانِ اتفاقاتِ پیشِ پاافتادۀ اطراف باشم...
ولی امروز صبح سخت نیازمند بودم به ایجادِ وقفهای در جریانِ مداوم و بیانتهای وظایفِ اداری... یا اصلاً به انقطاعِ کامل از عالمِ خویش...
پس در این صبحگاهِ شنبۀ زمستانی... در ساعتِ ده... درِ اتاقکم را از داخل قفل کردم... در انتظارِ آن که حالا مثلِ یک سفینۀ فضایی در یک فیلم تخیّلی مرا برساند تا آن ملکوتِ موازی که بر فرازِ سرم جریان داشت... میخواستم خودم را به طورِ کامل در آن عالمِ زبَرین بازیابم... بی مزاحمتی از سوی جهانِ زیرین...
تا صفحۀ نمایشِ رایانَکَم روشن شود، پالتو و کلاهم را بر رختآویز رها کرده بودم... ولی حتی فرصتی به خود ندادم تا گره شال گردنم را باز کنم... آنقدر که انگشتهام شتاب داشتند در نگارش آن نامِ کاربری و یافتنِ او در عالمِ مجاز...
و او تماسِ تصویریام را پس از دقیقه ای پاسخ گفته بود...
نمیدانم... شاید واقعاً انتظار داشتم اینک او را در کسوتِ رسمیِ اسقفی ببینم!... و احتمالاً همین ها هم بود که تازه نفسی به راحتی کشیده بودم وقتی در برابرِ چشمم روی صفحۀ نوری ظاهر شد... با آن گرمکنِ سفیدِ پشمی در حالی که موی کوتاهش آشفتگیِ طبیعیِ دقایقِ آغازینِ بیرون آمدن از رختخواب را داشت...
و داشت در یک لیوانِ سفالینِ لعابی به سبک خاصِ خویش قهوۀ امریکایی مینوشید...
فیالفور با آن لبخندِ درخشان و بی رقیبش گفته بود:
«صبح بخیر حریف! برو برای خودت قهوه بریز تا یک عالم صحبت کنیم...»
برای اطاعت از فرمان او به زمان زیادی نیاز نداشتم... درست کردن قهوۀ فوری عادتِ هر روزۀ معلّمیام بود برای رهایی از خوابآلودگی در اتاقِ تاریکم...
پس با یکی از لیوان های دسته دار روی میزم- و البته بیآن که فرصت کنم شالگردنِ مزاحم را باز کنم- نشستم به موازاتِ عالمِ او...
که مثلِ خودم پشتِ یک رایانۀ رومیزی تکیه زده بود به پشتیِ کوتاهِ صندلیاش و هر دو آرنج را گذاشته بود روی میز... در پس زمینۀ تصویرش یک قفسه کتاب دیده میشد و قابِ پنجره ای با منظرۀ تاریک و روشنی از یک باغ شاید... در دو طرفِ یک دیوارِ خاکستری که صلیبی ساده و بی شمایل بر بالاش آویخته بود... گفته بودم:
«خوشحالم که حداقل انگاری اقامتگاهِ اسقفیِ "بازل" از اتاقِ استادیارانِ دانشگاهِ شهید دستواره دلبازتر است...»
نور مصنوعیِ کامپیوترش از مقابل و پرتو ملایم آفتاب زمستانی از روزنِ پسِ پشت، سایهپردازی رقیقی بر چهرهاش برساخته و برجستگیِ استخوان گونه ها، آن گودیِ بارز روی چانه و خطوط نامحسوسِ میانِ دو ابروی کمان کشیدۀ ارمنیاش را آشکارتر مینمود.
و دو چشمش در انعکاس انوارِ آبی، آرامش دریاییِ همیشگی را داشت... وقتی با اشاره ای به پشتِ سر و تبسّمی به روشنیِ تابش خورشید بر قلل برفپوشِ آلپ گفته بود:
«البته اقامتگاهِ اسقفی در بازل نیست... اینجا سولوتورن[1]است... حدوداً هفتاد کیلومتریِ جنوبِ بازل...»
«پس هر روز باید سفر کنی بین دو شهر؟...»
«هر روز که نه!... تقریباً یک ساعت رانندگی است.»
بعد با انگشت سبّابۀ دست چپ به دور گردنِ خود و من اشاره کرده و گفته بود:
«ولی ظاهراً اتاقِ تو آنجا در دانشگاه از مقرّ اسقفیِ سولوتورن سردتر است...»
همچنان که با بیحواسی گره شال گردن را میگشودم، با احساسِ شرمساری مبهمی از دستپاچگیِ همیشگیام در برابرِ او، همینطوری زده بودم به خنده ای بی معنی...که:
«نه!... در واقع داخل اتاق آنقدرها هم سرد نیست...»
بعد شالِ مزاحم شرمآور را انداخته بودم کناری و از سر بیاختیاریِ اشتیاق، دو دست را در هم گره کرده زده بودم زیرِ چانه تا فقط بنشینم و با فراغِ خاطر خوب تماشایش کنم...
دیدنِ او در طبیعیترین حالاتش... با آن پیشانیِ پریده رنگ... نوک بینی و پلکها و لبهایی کمابیش آماس کرده و حاکی از خوابِ نه چندان آرامِ شبانه... در دلم احساساتِ متناقضی را برانگیخته بود... حداقل شاملِ دو سرِ یک طیف که از یکسو به آزرم ختم میشد و از دیگر سو به اشتیاقی ممنوع... یا حداقل مرموز...
طوری که یکدفعه پریده بود از دهانم که:
«آنقدر که... چشم به راهت بودم!...»
و در برابر فقط پاسخی دوستانه و ساده و آن نگاه اغماض آمیز...
«خیلی خوشحالم که می بینمت... بهرام!»
و لبخند زده بودیم به تصویرِ همدیگر...
بعد من خلافِ عادتِ معمول و نیز تمایلِ قلبیِ خویش، شروع کرده بودم تند تند حرف زدن دربارۀ مسائلِ مربوط و نامربوطِ شغلی...
شاید چون ارتباط از طریقِ تماسِ تصویری برایم با حضورِ حقیقیِ او تفاوت داشت...
احساس میکردم اگر حرف نزنیم، با هم نیستیم... انگاری میترسیدم اگر سکوت به میان افتد، او مثلِ رؤیایی سحرگاهی ناپدید شود...
گویی عمرِ بودنمان بند باشد به حرف زدنِ من...
ساکت که میشدم... یکطوری محو مینمود و غیر واقعی به نظرم... مثلِ یک تصویر... هر تصویری...
ولی حرف که میزدم... تأثیرِ کلماتم را که به صورتِ امواجی آرام بر خطوط چهره و حرکت هموارِ دستهاش میدیدم... حتی جنبشِ نرمِ سایهها بر صورت و نیمتنهاش که برابرِ چشمم جابهجا میشد جلوی چشمیِ کامپیوترِ خویش...
زنده میشد... پیدر پی آن تصویرِ مجازی... نو به نو مقابلِ نظرم...
مثلِ یک محصولِ رسانهای که طرح و اجراش در دستِ خودِ من باشد... و چه اطمینانبخش...
بعدتر یکباره باز نگران شده بودم...
که چقدر وقتِ گرانبهای ملاقاتِ دیرهنگام مان را به بیهودهگویی هدر داده ام... پس دهان بسته بودم...
داشتم فکر می کردم که پسِ بیست سال غیبتِ مصیبتبار و یک دیدارِ نامنتَظَر مختصر در سالِ قبل و باز هفته های دراز و تاریکِ سکوت، این تلفنِ ناگهانی و تماسِ تصویری، احتمالاً میبایست دلیلی ورای یک گپِ دوستانه جهت گریز از دلتنگی داشته باشد...
پس به خود دل داده و پرسیده بودم:
«خبری شده میکائیل؟!... حرف خاصی هست که به من بگویی؟»
و او نیز با همان اطمینان و صراحتِ ترسناک و همواره غافلگیرانۀ خویش، پاسخ داده بود:
«فکر میکنی بتوانی از دانشگاه یک فرصتِ مطالعاتیِ چند ماهه بگیری برای سوئیس؟»...
[1] Solothurn
قسمت قبل
قسمت بعد