به مهمانداری که همراه با لبخندی منجمد و برّاق و لمینت شده، ظرفِ کوچکی لبریز از آبنباتهای مکیدنیِ رنگارنگ را تا زیر چانهام جلو آورده میگویم:
” No thanks! ... I have a gluten allergy.”
حرفی که معمولاً به هرکسی که یک خوراکیِ غیر مجاز تعارفم کند، میگویم... شاید تا مؤدب باشم و مثلاً به جای آن که یک نه قاطع و ساده و بهنظرم سرد بگویم، و به خیال خودم میزبان را برنجانم، دلیلی قانع کننده آورده باشم - و یا نه چندان قانع کننده و حتی بیربط برای کسی که نداند عارضۀ عدم تحمل گلوتن چیست...
با کنده شدنِ آن اسبِ بالدارِ آهنین از زمین، احساس میکنم که منقطع شدهام از دغدغهها و مسئولیتهایم در جهانی که اینک زیرِ پر گرفته ام و از پنجرۀ کنارِ سرم، آنقدر خُرد و انتزاعی و غیرواقعی بهنظر میرسد...
در حقیقت پس از حدودِ بیستسال، نخستینباری است که سفر هوایی را تجربه میکنم؛ در پروازی نسبتاً ارزان قیمت با این اتوبوسِ هواییِ کوچک که متعلق است به شرکتی تُرک با نامی یونانی...
ولی نشستن روی این صندلیهای کوچک و ناراحت و تهوّعآورِ آشنا- که نفست را تنگ و گوشهایت را انباشته از فشاری آزاردهنده میکند- بیش از آن که برایم یادآورِ خاطراتِ جوانی و عهدِ دانشجویی و آن چند سفرِ ضروری و ناگزیر و شتابناک به مسابقات و جشنوارهها باشد، مرا پیوند میدهد با خاطراتِ کودکی و سفرهایمان به آن شهرِ زرخیز بندری، که زادگاهِ من و کارگاهِ پدر بود...
یعنی آن وقتها که پشتیِ صندلیِ جلویی اینطور به زانوهام فشار نمیآورد و هربار چشم میگشودم تنها شکوفههای صورتیِ دامانِ مادرم را میدیدم ونرمشِ نوازش انگشتهای او را لای موهام حس میکردم... و درست آن وقت که هُرمِ وزش بادهای امن و مهربانِ جنوب توی صورتم میخورد، میفهمیدم که به خانه رسیدهایم...
...
الان هم تا چشم ببندم باز سایهسارِ انبوه گیسویی بلوطیرنگ میپوشانَدَم و زنگِ صدایی جادویی زمزمهوار در گوشم میخواند...
«یک شاهزادۀ خیلی کوچولو و تنها بود و در سیّارهای زندگی میکرد که فقط کمی از یک خانۀ معمولی بزرگتر بود و یک گل سرخ داشت...»[1]
و میپرسم:
«مامی جان! اسم شاهزاده چی بود؟...»
...
و صدای ناآشنایی که میگوید:
“Sir...! What would you like to drink?”
ناچار باید پلکهام را چون حصیری کهنه و خشک، به سختی و سنگینی باز کنم و گردنم را دردناک، قدری تکان دهم از پشتیِ ناهموار صندلی، تا روبهرو شوم با چهرۀ مهمانداری دیگر، جوانتر و زیباتر از قبلی... ولی بیلبخند...
و مختصراً پاسخ دهم:
“Coffee Please...!”
تا او یک لیوانِ کاغذی را با شتاب رها کند روی میزِ تاشوی کوچک مقابلِ من و بگذرد...
آهسته انگشتان یک دست را می لغزانم گردِ لیوانِ قهوه ام... و گرمای مطبوعش آرام آرام نشت میکند تا کفِ دست و مچ و بازویم...
...
هر دو بازویم را که کوتاه است و ضعیف، به اصرار پیچیدهام دور آن بازوی برهنه و لطیف و حمایتگر... و حالا دارم میکوشم صورتم را هم پشتش پنهان کنم... چون خیلی خجالت میکشم از همۀ آن بانوانِ زیبا و خوشبویی که مدام به صندلیِ ما سَرَک میکشند و با لبخندهای سفید و سرخ و سرشار از رُژ لب و دندانشان، میخواهند گونهام را نوازش کنند یا یک شکلاتِ اضافی به من بدهند...
و در واقع خلوتِ آسایشِ ما دو تن- مادرم و من سهساله- را به هم بزنند...
و مادرِ من که با نیروی مرموزِ جادویی خویش، یک تنه همه را حریف است... و با لبخندی مثالِ نخستین قطراتِ بارانِ بهار که بچکد روی گلبرگ سرخگلها، همهشان را پروانهوار میپراکند... و بعد به خواهش و اصرار باز میپرسد:
«بهرام جان! پسرکم!... ساندویچت را نمیخوری؟...»
بعد آن کیسۀ کاغذی را با دستپاچگی باز میکند و فوری میگیرد زیرِ چانۀ من که به طرزِ شرمآوری حالم به هم خورده... و بهطور همزمان به استفراغ و گریه افتادهام...
ولی او یکطور بینظیری نه عصبانی است و نه نگران... از حالِ من و همۀ احوالاتِ عالمِ امکان، باخبر است... با مهربانی و آرامش، دهانم را پاک میکند و سرم را تکیه میدهد به بازوی خودش تا خوابم ببرد... و میگوید:
«اسمِ آن شاهزادۀ کوچولو... میکائیل بود...»
...
به صدای بلندی که یکدفعه توی سرم میپیچد از خواب میپرم...
احتمالاً سرمهماندار است که دارد با کلماتی نامفهوم، وضعیتِ پرواز را اعلام میکند و آوای زنگدارِ صدایش از منافذ پخشِ صوتِ بالای سر به گوش میرسد...
در میانِ همهمۀ یکنواختِ تجهیزاتِ هواپیما، فقط صدای سخن گفتنِ کودکی گاه اوج میگیرد... یا صوتِ خنده یا سرفهای از دیگر مسافران...
احساسِ گرسنگی دارم... و هیچ یک از قطعاتِ خوراکیِ پیشنهادیِ آن شرکتِ هواپیماییِ اساطیری، برایم قابل استفاده نیست... ظرفِ پلاستیکیِ پذیرایی را میبندم و میگذارم گوشۀ میزِ تاشو... و برای اینکه شاید گرفتگیِ زجرآورِ پشت مفصل زانوهام را فراموش کنم، دل میسپارم به موجِ یکنواخت و نرمِ اصواتِ مبهم اطرافم...
... بعد باز مادرم آهسته صدا میزند:
«بهرام پسرکم!... یک قاشق دیگر بخور به خاطر مامی!...»
و من همیشه آن پیالۀ کوچک گلسرخیِ ماست را به همین ترفند تا آخرین ذره میخورم...
به خاطر او کارهای بیشتر از این هم میتوانم کرد...
میتوانم بدوم و باقیِ پولش را از دکّاندارِ سرِ بازارچۀ کویتیها بگیرم... جایی که هر دوشنبه از آن میگذریم و خردهریزهای قشنگ میخریم- از آن جاکلیدیهایی که انتهایش عروسک دارد و جعبهآهنگهای نُقلیِ بامزه که دریاچۀ قوی چایکوفسکی[2]و برای الیزِ بتهون[3] را مینوازد- وقتی داریم برمیگردیم از آن گشت و گذارهای عصرانۀ دونفره در کنارِ آن شطِّ داغ و سبزرنگ و مرموز با نخلستانهای سرزمینِ ترسناکِ بیگانه در آن سوی ساحلش...
میتوانم یواشکی بخزم میانِ بوتههای وسطِ باغچههای پارکِ ملی و دزدانه چند شاخه گلِ مینای سفید و صورتی بچینم و بدهم به دستش تا فالی بزند و گلبرگهایش را یکی یکی پرپر کند و زیرِ لب با خود چیزهایی بگوید و ندانم که چیست...
یا وقتی فنجانِ وارونۀ قهوهاش را برمیدارد از روی نعلبکیِ سفیدِ چینی، به او بگویم که توی لکّههای عجیب و غریبش چه تصاویری میبینم... و او هی بپرسد...
«راستی؟!... کجا این را دیدی؟؟...»
مثلِ همۀ آن بعد از ظهرهای پاییزی که دراز کشیدهایم روی تختِ چوبیِ بهارخوابِ خانۀ خانمجانم و آسمانِ مهیب شتابناک از فرازِ سرمان میگذرد... و ابرهای آشفتهاش پر از اسبان و کالسکهها قصرها و اژدهایان و شاهزادگانی است که ما با نوک انگشت به هم نشان میدهیم...
میتوانم در شهاببارانِ نیمهشبهای تابستان، هر ستارهای که فرو میافتد، از تهِ دل برایش آرزو کنم... و آن پاکتهای چسبدارِ معطر و صورتیِ نامه را- که نمیدانم به کجا میفرستد و با دو چشمِ طلاییِ خیس و خاموش میدهد به دستم- دوان دوان ببرم و بیندازم توی صندوقِ پستی که ایستاده در کنار آن میدانچۀ داغِ صمیمی... با دکانهای گرداگردش و باغچههایی که در میانۀ شمشادهاش، چند درخت سدر و نخل دارد و چند بوتۀ تاج خروس و اطلسی و شاهپسند...
...
در حقیقت طی آن سالهای کوتاه و شیرینِ خردسالی، هرگز نفهمیدم که او از زندگی با پدرم شاد و خرسند بود یا نه...
البته همیشه با هم که بودیم، می خندید... یعنی همان اوقاتی که سبکبال و سرشار از اشتیاقِ حضورِ او، چرخزنان و دستافشان، دیوانهوار میپریدم و میدویدم میان همهمۀ ظهورِ پروانههای بهاری که سلیمانوار بادها را به چنگ آورم... فقط تا او ببیندم... تماشا و شاید تحسینم کند... و سر بردارد از آن سکوتهای غمانگیزِ تنهایی خویش...
ولی بعد که او مرده بود...
در تلاطمِ خواب و بیداری و بیماری... که چشم باز کرده بودم توی خانۀ خانمجان و روی تختخواب آهنیِ کهنۀ پدربزرگ... شنیدم که عمه کوچکه به مادربزرگم گفته بود:
«ولی طفلک داداشم!... شما که میدانی او به هر حال ماندنی نبود... دلش با این زندگی نبود... آخرش این بچه را هم رها میکرد و میرفت...»
و من بیهوا پرسیده بودم از او... از خانمجان... یا از آن در و دیوارِ بیگانهوار و روزگارِ ناهموار...
«عمه!... کی دلش با زندگی نبود؟!...»
و خانمجانم یکدفعه آسیمهسر پریده بود از جایش... و آمده بود تا بالای سرِ من و پارچۀ خیس روی پیشانیِ داغم را جابجا کرده بود... و جواب داده بود:
«قناریِ آقاجان را میگوید عزیزجان!...»
و بعد رو به عمّه لب به دندان گزیده و غریده بود:
«ببین چه حرفهایی میزنی جلوی بچه!!»
...
ولی من حتی پس از بلوغ و در دورۀ جوانی نیز، هرگز به خود اجازه نداده بودم تا فکر کنم دلِ مادرِ زیباروی سربههوایم کجا بود؟...
هر چند... در حقیقت میدانستم دلش کجاها پرسه میزد... در کاخهای افسانهای شاهزادگانِ سرزمینِ رؤیاهای مهآلود... و جنگلهای کاجِ استپهای دوردست...
اما به هر صورت در ایامِ کوتاه آن زندگیِ نامراد، دلش هر جا که بود... مادرم... درست از هنگامی که مُرد، دیگر مطلقاً به خودم تعلق داشت... دیگر نمیتوانست از محبسِ ابدیِ خاطراتِ بیپایانِ من بگریزد...
او را در جهانِ مردۀ عشق و وابستگی هایم اسیر کرده و از این همزیستیِ جابرانه با پریِ شکستهبالِ افسانههای خویش، که جلدِ پروازیاش را سوزانیده بودم، احساس رضایتی ژرف داشتم...
شاید درست مثلِ پدرم...
که میدانم در گذرِ سایهوارِ دیگر زنان، هرگز امنیتِ خاطرِ آن نخست پیوند را بازنیافت...
همانطور که من نیز نتوانستم هیچ زنی را-جز خاطرۀ همان مادرِ پرسفون[4]وارِ سبک خیالم- در مغاکِ عشقِ تاریک و گورستانیِ خویش اسیر سازم... و هیچ کدام از الهگان زندگیام نیز مرا از ژرفای مهلکِ کهنالگوییام بیرون نکشیدند...
و آنک!... این آخرین بازماندۀ نسلِ تایتان[5]ها ... این پرومتئوسِ[6] آتشخوار... این همزادِ سایهوار...
این برادرِ رضاعیام از نژادِ خدایان...
که هر آنچه دارم را او به من داد...
سرگردانیِ ابدی در فلسفه... حیرتِ تاریکِ بیپایان... گمراهیِ بیانتها... و عشقِ ناممکن و نافرجام...
[1] - نقل به مضمون از شازده کوچولوی آنتوان دو سنت اگزوپری
[2] - Swan Lake of Tchaikovsky باله مشهور آهنگساز روس میخائیل چایکفسکی
[3] - For Elise of Beethoven قطعه مشهوری از این آهنگساز مشهور آلمانی
[4] Persephone در اساطیر یونان دختر زئوس و دمتر و همسر هادس خدای مردگان که او را ربود و فقط اجازه داد نیمی از سال را روی زمین باشد و باقی سال به جهان زیرین نزد خدای مردگان بازمیگشت
[5] Titan از نژادهای ایزدان اساطیری یونان که در دوران طلایی قبل از خدایان المپ حکمرانی داشتند
[6] Prometheus از نسل تایتان ها و خدایی که به انسان ها عشق میورزید و آتش را به ایشان داد و به همین سبب مجازات شد و به فرمان زئوس او را در کوههای قفقاز به زنجیر بستند تا هر روز عقابی جگرش را بیرون آورد و باز بروید
قسمت قبل
قسمت بعد