Hamid Amirsemsari·۱ سال پیشهشتصد و هشتاد و هشت دقیقههشتصد و هشتاد و هشت دقیقه از رازهای درونم رو که سالهاست با من همراه بود را به هشت نفر منتخب اعتراف کردم .
زینب یحیی پور گراکوئی·۴ سال پیشساعت دوباره شد هشتساعت دوباره شد هشت مادرم مو هایم را شانه زد من رفتم به مدرسه ساعت دوباره شد دوازده کیفمو جمع کردم دوباره رفتم خونه ناهار خوردم خوابیدم مشقا…
بهرام ورجاوند·۴ سال پیشهمین یک قاشق آخر به خاطرِ او (گاه بی گاهان- هشت)به مهمانداری که همراه با لبخندی منجمد و برّاق و لمینت شده، ظرفِ کوچکی لبریز از آبنباتهای مکیدنیِ رنگارنگ را تا زیر چانهام جلو آورده میگو…