با انضباط ۱۲، دوم دبیرستان هم تموم کردم. با پولهایی که از کلوپ در آورده بودم یه آکواریوم بزرگتر درست کردم با وسایل بهتر و ماهیهای گرونتر.
یک جفت ماهی آنجل خریدم، یک جفت ماهی دم شمشیری، یک جفت ماهی زبرا و یه ماهی لجن خوار. بعد از چند ماه با بچه گیری از دم شمشیریها آکواریومم به تسخیر دم شمشیریها در اومد. این بار تجربه بیشتری داشتم و آکوارومم قشنگ تر بود. پر از گیاه آکواریومی و قشنگ.
رقیق شدم!
بگذریم، آکواریوم بازی من تو همون تابستون سال دوم دبیرستان تموم شد. خونواده تصمیم گرفتن برای اینکه بهتر بتونم درس بخونم من ره بفرستن خونه خواهرم که تازه ازدواج کرده بود و به شهر مهاجرت کرده بودن. سال سوم دبیرستان ره اونجا بودم. بدون هیچ دوستی و هیچ سرگرمی! ناظم سهیل ره سر کوچه مدرسه با دوست دخترش دیده بود و سهیل بعد از یه هفته از شروع سال تحصیلی از مدرسه ما اخراج شد. دیگه دوستی نداشتم. البته یکی بود که میز جلویی من مینشست به اسم نیما. خیلی پاستوریزه بود ولی خب نزدیکی خونه اونا به خونه خواهرم باعث شده بود که با هم دوست بشیم.
البته سال سوم دبیرستان که بودم، چندتا از شاگرد زرنگهای دوره راهنماییمون که خیلی باهاشون صنمی هم نداشتم ازم آمار دبیرستان ما ره گرفتن و گفتن داریم نزدیک کنکور میشیم و میخوایم از دبیرستان روستا بزنیم بیرون. ۴ تا از همکلاسیهای دوره راهنمایی اومدن دبیرستان ما. یادمه یه بار من و یکی از همین شاگرد اولا به اسم محسن بهمراه باباهامون توی مینیبوس نشسته بودیم که بابای اون با اشاره به من و با خنده گفت این بچه مچه های ریزه میزه رو بزن کنار تو درس! بابام خیلی از این حرف یارو ناراحت شد.
سال سوم دبیرستان تموم شد و من با دیپلمی با معدل ۱۶/۵ و قدی دیلاقتر و تناسبِ اندامی کسشرتر از هر زمان دیگری در عمرم و آرزوی داشتن ماهی اسکار سلطنتی و پلی استیشن وارد دوره پیشدانشگاهی شدم. دیگه خبری از هزینه مدرسه غیرانتفاعی نبود. میتونستم برم مدرسه دولتی. تنها کنسول بازیای که توی تمام عمرم داشتم یکی از این آتاریها بود. من بچه کوچیک خونواده بودم و هیچ وقت بازی به من نمیرسید. دوره به دوره همه کنسولها اومدن (میکرو٬ سگا و پلی استیشن ۱ و ۲ و ...) ولی ما همچنان آتاری داشتیم توی خونه. هنوز هم داریمش! با یه دسته گوشت کوبی که توی عکس میبینین و یه دسته خلبانی. توی خونه ما سر بازی همیشه سر اون دسته خلبانی که با کلاستر بود و دکمهش روی اون دستهش بود و جای چهارتا انگشت داشت، دعوا بود.
دایی من هر وقت میومد خونه ما با تسبیح شروع میکرد به بازی کردن با ماهی اسکار. این تسبیح ره بالای آب نگه میداشت ماهی میپرید اینو بگیره و دایی مام هی ذوق میکرد. یه بار اومدم تو خونه دیدم داییم دو دستی هی ماهی اسکار که افتاده روی فرش ره میگیره و هی میترسه ول میکنه و داد میزنه حاج خانم! ماهی مِرد، حاج خانم! ماهی مِرد. ماهی ره گرفتم انداختم تو آب. فهمیدم که ماهیه یه بار موفق شده تسبیح دایی ره بگیره و اینم ترسیده دستش رو کشیده ماهی افتاده بیرون!
پیشدانشگاهی ما اسمش ایرانشهر بود. از مدارس قدیمی شهر بود. ساختمان قدیمی بزرگی داشت. همه بچهها طبق مد اون سالها کیف سامسونت داشتن. منم یه کِلاسور میذاشتم زیر بغلم میرفتم مدرسه. کلاس که نمیرفتیم. مدرسهمون چسبیده به آموزش پرورش بود. یه جفت تیرک دروازه کوچیک تو حیاط آموزش و پرورش بود که هر روز از روی دیوار میرفتیم مینداختیمشون تو حیاط پشتی مدرسه و فوتبال بازی میکردیم. تا اینکه تیرکا رو قفل زدن به ستون. قبل از اینکه دروازه جدید برای خودمون بسازیم تیرکای اونا رو شکستیم و چند بار دیگهای هم باهاشون بازی کردیم.
پیشدانشگاهی تموم شد و حدس بزنید چی شد؟! من برای اولین بار توی عمرم شاگرد اول شدم! اون پسره شاگرد اول دوره راهنماییمون هم که توی کلاس ما بود، شاگرد دوم شد و خود خودشو میخورد. من اصلا نمیدونستم شاگرد اول و دوم چیه. یه روز سر صف اسممو صدا زدن یه ماشین حساب کسشر بهم جایزه دادن. ولی خب شاگرد اول شدن توی کلاس ما، تو اون مدرسه معنیش این نبود که تو کنکور یه گهی میشیم. نه تنها من، که هیچ فردی از اون کلاس تو کنکور اون سال هیچ گهی نشد. من رتبهم ۱۶۰۰۰ ریاضی و فیزیک، منطقه ۲ شده بود. که شاید بزور یه کاردانیای چیزی قبول میشدم. انتخاب رشته نکردم و موندم پشت کنکور.
خونواده همچنان مشکل درس نخوندن من ره آکواریوم میدونستن. تا حدی که دوباره آکواریوم ره جمع کنیم هم رفتیم که من قول دادم بیشتر از روزی نیم ساعت از وقتم صرف آکواریوم نشه! یه انباری توی حیاط خونه داشتیم. اون ره تمیز کردم و درس خوندن کنکوری شروع شد. اصلا چرا انباری! خونه ما کاروانسراست. یعنی شما برای هر نفری که میاد خونه ما دو دقیقه اختصاص بدی روز ره بدون هیچ حرکت بیشتری به شب میرسونی. من که از درس و کتاب و مدرسه متنفر بودم روزی بیشتر از ۱۲ ساعت درس میخوندم! یادمه معیارم واسه مقدار درسی که خوندم تعداد خودکارهایی بود که بخاطر نوشتن مطالبم روی چرک نویس و تمرین حل کردن و تست زدن تموم میشد. سه ماه پاییز گذشت و من ۱۲ تا خودکار بیک تموم کردم! ماه اول زمستون هم با یه بخاری نفتی تو انباری سر کردم. ولی دیگه نمیشد زمستون ره توی انباری ادامه داد!
خونه ما دو تا اتاق خواب داشت. یه هال بزرگ. یه آشپزخونه کاملا جدا (یعنی اوپن نبود) و یه اتاق پذیرایی که از هال کامل جدا بود و در داشت برای خودش. پذیرایی ما مربع با ضلع ۱۰ متر بود. یادمه وقتایی که مهمون میومد دور تا دور پذیرایی مینشستن. ما میوه و شیرینی که تعارف میکردیم آخرش ظرف ره میذاشتیم اون وسط. یعنی اگر کسی میخواست یه خیار ورداره باید حداقل ۵ متر چار دست و پا میرفت!
ما ۵ تا بچه بودیم. «اتاق من» توی خونه ما معنی نداشت. یعنی حتی ننه و بابام هم اتاق مخصوص به خودشون نداشتن. بابای ما دوره جوونیش جوگیر شده بود و خونه ساخته بود ۱۷۰ متر زیر بنا با نقشه کسشر! زمستونا ۷ نفری کوچ میکردیم به یکی از اتاق خوابا. تلوزیون و سماور و همه چیزم همونجا بود. هنوز روستامون گازکشی نشده بود و گازوئیل هم به اندازه کافی نمیدادن که بشه چنتا بخاری بذاریم توی خونه.
بخاطر من بابام یه بخاری کوچیکتر گذاشت تو اون یکی اتاق خواب و من اونجا برای کنکور درس میخوندم. با اینکه بخاری داشتم ولی چنتا لباس و جوراب میپوشیدم و زیر پتو، جدول مندلیوف کسکش ره حفظ میکردم!
یاد صمیمیترین دوست دوران بچگی از قبل از دبستان تا آخر راهنماییم افتادم. همسایهمون بود. اسمش مَندِسِن بود (تو محل ما به محمد حسین میگن مَندِسِن). یادمه بابای مَندِسِن از مکّه یه تلوزیون رنگی آورده بود که پایینش ویدیو داشت. ما هر روز میرفتیم خونهشون و وقتی کسی نبود فیلم نگاه میکردیم. از اولین فیلمهایی که اونجا دیدیم شعله و رمبو بود. چه مصیبتی میکشیدیم تا بتونیم اون فیلمها رو برگردونیم دقیقا سر جایی که بود!
کلاس چهارم دبستان بودیم. مَندِسِن نمرههای ثلث اولش خیلی بد شده بود. یادمه فارسی شده بود ۱۴. همینجور که داشتیم درس میخوندیم کارنامهش هم نگاه میکردیم. من خودکار دستم بود داشتم نمرهها ره چک میکردم. گفتم این ۱۴ اگر ۱۶ میشد خیلی رو معدلت تاثیر داشت و با خودکار این ره نشون میدادم بهش . بخاطر همین یه رد کمرنگی افتاد روی عدد ۱۴. فردای همون روز وقتی کارنامههای امضا شده ره تحویل دادیم، معلم به مَندِسِن گفت چرا کارنامهت رو دستکاری کردی! اونم با گریه گفت آقا دستکاری نکردیم! با خلیل داشتیم نمرههام رو نگاه میکردیم اینجوری شده. ما ره فرستادن دفتر. تلفن نداشتیم هنوز. ما ره فرستادن خونه گفتن با والدینتون برگردین!
با ننههامون رفتیم مدرسه. مدیر دبستان که پسرعموی مادرم بودم، جلوی اونا و ما کارنامه هر دومون رو پاره کرد. ما همینجور گریه میکردیم و با شلنگ از مدیر کیری کتک میخوردیم. مادرامونم سری به نشانه تاسف تکون میدادن و ما ره نگاه میکردن! مگه حالا تخم میکردی بگی نکردم.خلاصه که گفتیم گوه خوردیم، کردیم، کردیم!
مَندِسِن الان توی روستامون آلومینیوم سازی داره و با داداشش کار میکنن. خدا روشکر کارش خوبه. دفعه قبل با زنم رفتیم کارگاهش موقع روبوسی در گوشش آروم گفتم: زنم اگر بهت دست داد بهش دست بدیها وگرنه ناراحت میشه. دست داد و گفت هِلو، بفرمایین قلیون!
برگردیم به همون سال کنکور. روز کنکور رسید. من با اعتماد به نفس خیلی خوبی رفتم به دانشگاه محل برگزاری. توی حیاط دانشگاه سهیل رو دیدم! هنوز هم خوشتیپ و خوشپوش بود، با موهای مرتب. چیزی که از اون روز یادمه اینه که سهیل سیبیلهای زیر سوراخ دماغش رو درست نزده بود. چندتایی مونده بود! سهیل گفت از وقتی از مدرسه با انضباط ۱۲ اخراج شدم دیگه مدارس غیرانتفاعی ثبتنامم نکردن و مجبور شدم برم مدرسه دولتی. اونجام که خبری از درس و اینا نبود. اینه که الانم نمایشی اومدم یه امتحان دوم کنکوری بدم و بعدش برم سربازی. میدونم که قبول نمیشم. با دوست دخترش هم بهم زده بود!
سر جلسه کنکور نشستم. کنارم یه پسری بود که کچل بود و مشخص بود از سربازی مرخصی گرفته اومده کنکور بده. رو بمن کرد و
گفت: چیکارهای؟
گفتم: هی بدک نیستم. اگه از روم بزنی شاید یه جایی قبول بشی.
گفت: به قیافهت نمیخوره چیزی بارت باشه.
چیزی از روم نزد. دفترچه دومم کلا خوابید! اشتباه کرد البته.
یک سری از سوالای ریاضی و فیزیک که بلد بودم ولی وقت گیر بود ره گذاشتم بعد از زدن تستهای شیمی دوباره برگردم و حل کنم و حدس بزنید چی شد؟ درست حدس زدید! نه تنها نرسیدم برگردم و اون سوالا ره بزنم که ۵ تا سوال آخر شیمی که سوالای آسون بَنزِن و هگزاگونال و اینا بود ره هم نرسیدم بزنم! وقتی زنه گفت «داوطلبان گرامی وقت تمام است»، نزدیک بود روی همون صندلی به خودم بشاشم! انگار همه دنیا روی سرم خراب شده بود. بدنم سرد شد. برگه ره دادم، سرم ره گذاشتم رو دسته صندلی و دلم میخواست زار بزنم. پسر سرباز کناری گفت:چیه ریدی تو امتحان؟ و اگر ازم هیکلیتر نبود حتما میزدم تو دهنش.
اومدیم بیرون و محسن پسر حاج رضا ره دیدم که خیلی خوشحال بود. ازم پرسید خلیل چیکار کردی؟ گفتم فکر کنم ریدم. یه نیشخندی زد و گفت عیب نداره، نهایتش میری سربازی دیگه. و با حالت قهقهه حاوی تمسخر زیاد شروع کرد به حرف زدن با دوست دیگرمون. توی ذهنم همه رویاهایی که داشتم به باد فنا رفت. تا زمان اومدن نتایج حتی حوصله لذت بردن از تابستونم نداشتم. منکه سرشار از انرژی بودم چپیدم توی خونه. همه فامیل هم تقریبا به این نتیجه رسیده بودن که پسر فلانی خنگه که این همه درس خوند و الانم کنکورش ره ریده. مادرم برای یه نتیجه خوب برای من یه دور قرآن ختم کرد اون تابستون.