کارنامه کنکور ره باید از پشت میلههای دانشگاه با ارائه کارت جلسه و شناسنامه میگرفتیم. با رفیقم سروش رفتیم کارنامه بگیریم. اون ۷۰۰۰ آورده بود و خوشحال بود. نوبت من رسید. سروش کارنامه من ره از دست یارو قاپید و دویید اون سمت خیابون. تا بهش برسم همهش ره خوند و داد میزد شیرینی،شیرینی. نتیجه یکسال تلاش شبانه روزیم شد رتبه ۲۰۰۰. همه خوشحال بودن غیر از خودم. بابام یکی از گوسفندهاش ره بخاطرم قربونی کرد و داد به فقرای محل. بله. اگر از پسر حاج رضا میپرسین، همون روز زنگ زد و خوشحال گفت من ۶۰۰۰ آوردم تو چیکار کردی؟ گفتم ۲۰۰۰ و خودش بعد از تبریک گفتن قطع کرد.
بابام که از رتبه و این چیزا سر در نمیاورد (در این حد که میپرسه: اینی که آوردی خوب هست یا نه! خب خدا روشکر) اولین چیزی که ازم پرسید این بود که:
از پسر فلانی بهتر شده نتیجهت؟
گفتم: آره.
گفت: آفرین. دلم خنک شد. من این حاج رضا ره امشب تو مسجد ببینم فقط!
وقت انتخاب رشته بود. من که فقط به فکر رتبه دو رقمی بودم حالا با ریدنی که تو دفترچه دوم کنکورم کرده بودم و عربیای که هرگز در مغز من فرو نرفت که نرفت، حتی رتبه سه رقمی هم نیاورده بودم. بشدت ناراحت بودم ولی خب چاره چی بود، باید انتخاب رشته میکردم وگرنه باید میرفتم سربازی. انتخاب رشته ره تقسیم بندی کردم به رشتههایی که دوست داشتم و شهرهایی که دوست داشتم. از دانشگاههای تهران شروع کردم. رشتههای مورد علاقه که نمیشه گفت، در واقع رشتههایی که اون موقع میشنیدیم از اینور و اونور و روی بورس بودن هم کامپیوتر و برق و مکانیک و صنایع بودن.
اونموقع مثل الان نبود که هزار نفر دور و ور آدم باشن با رشتههای مختلف بهت مشاوره بدن و بازار کار رو بدونی چجوریه و اینا. الابختکی رشتههایی که از اسمشون خوشمون میومد و شهرهایی که حتی در موردش هیچی نمیدونستیم رو میزدیم، میرفت. مثلا من از املای کلمه عمران خوشم نمیومد. همینم شد که اصلا تو انتخاب رشتهم عمران نزدم! من ره با دفترچه راهی خونه عمهم کردن که شوهر عمه به اصطلاح مهندسم تو انتخاب رشته بهم مشاوره بده. فکر میکنین چیکار کرد؟ اولین انتخابش واسم مهندسی کشاورزی شهر خودمون بود!
بهش گفتم: عمو حسین، فکر نمیکنی این رشته و شهر اولین انتخابم خوب نیست؟ چون بعدش زدی مکانیک امیرکبیر مثلا! اینجوری که نمیشه. جوابش هم این بود که خب مکانیک امیرکبیر که نمیاری ولی همینجوری میزنیم واست! من شانس آوردم از دست این افراد نجات پیدا کردم الان.
از خونه عمه برگشتم و رفتم توالت و با برگه انتخاب رشتهای که شوهرعمهم برام نوشته بود کونم ره تمیز کردم و انداختم توی چاه توالت و سیفونم روش کشیدم. با خواهرم نشستیم انتخاب رشته کردیم. همه این رشتههای خوب شهرهای تهران و اصفهان و شیراز و مشهد و تبریز رو زدم. تو همون هفته انتخاب رشته بودیم که یه روز ننهم گفت بیا بریم یه جایی. با هم رفتیم و من رو برد خونه دخترعموش. شوهر دخترعموش افعانی بود. من نمیدونستم، ولی مثل اینکه دستی در دعانویسی و فال و این کسشرها داشت. رفتیم توی اتاقش. آقا برات از چرت مرغوبش پرید گفت: سلام بر پسر حاج خانم. خوش آمدین. دم و دستگاهش ره که دیدم متوجه شدم که آقا برات در کنار کار کشاورزی به شغل شریف رمّالی هم مشغولن. یه سری سوال کسشر ازم پرسید نمیدونم رتبهت چیه. درست چیه. کدوم شهر دوست داری قبول بشی. کدوم رشته دوست داری قبول بشی و این حرفا.
ازم پرسید اعتقادی به دعا داری و من گفتم نه. گفت پس باید دعا را به مادرت بدهم. بیرون باش یَک دقّیقه. ننه ما هم ساده! انگار یه پولی هم گذاشت کف دست این مردک و با یه دعا اومد بیرون. شب بهم گفت این دعا رو آقا برات گفته باهاش دوش بگیری! با دعا دوش بگیرم! یه کاغذ لوله شده بود. ننهم گفت بازش نکن. گفته فقط بذار توی تشت آب دو دقیقه بمونه و با همون یه تشت دوش بگیر بیا بیرون. الکی گفتم باشه. رفتم تو حموم سریع دعا رو باز کردم ببینم ننه ساده من سر چی پول داده به این مردی. یه سری عکس کسشر و چنتا حرف ابجد نوشته بود توش! دعا هم وارد چاه توالت شد. ننهم گفت وقتی رفتی بیرون آقا برات گفت علوم کامپیوتر دانشگاه امیرکبیر قبول میشی. حالا منظورش مهندسی کامپیوتر بوده ها. چون ازم پرسید ولی نمیدونست که علوم کامپیوتر هم خودش یه رشتهست. مهندسی کامپیوتر امیرکبیر که خب غیرممکن بود، ولی علوم کامپیوتر امیرکبیر ره راست میگفت میاوردم!
برای اینکه دل ننهم ره نشکنم بهش نشون دادم که توی برگه انتخاب رشته مهندسی کامپیوتر امیرکبیر ره اولین رشته زدم. گفت پس بده من برگه ره ببرم آقا برات روش دعا بخونه! که عصبانی شدم و گفتم ولمون کن مادر من آخه فوت و چس و گوز آقا برات که باعث قبولی من نمیشه!
همون انتخاب رشته ره فرستادیم رفت.
تو روستای ما از دکه روزنامه خبری نبود. صبح روز اعلام نتایج از ساعت ۵ صبح یه لنگه پا دم دکه روزنامه فروشی توی میدون اصلی شهر منتظر بودیم. روزنامهها که اومد رو هوای جر و واجر تموم شد. البته یکیش هم به من و سروش رسید. تند تند با سروش دنبال اسمها میگشتیم. هرکس قسمت فامیلی خودش ره میگشت. هورا هوراهای ناگهانی اطرافمون ره که میشنیدم استرسم بیشتر میشد. دستم موقع ورق زدن روزنامه میلرزید . شاشم هم داشت از دهنم میزد بیرون. تو همین حالت یهو سروش داد زد: علوم کامپیوتر کرمان قبول بَیمه خلیـــــل!
من اسمم ره پیدا نمیکردم. سروش گفت: چندی ته کس دستی. هاده مه.
یهو سروش گفت: بیا پیدا هاکردمه. مهندسی برق صنعتی سهند تبریز قبول بیی کسکش خرخوان! بوریم شِرنی ۲ سیخ جِگر هاده ما ره.
تبریز! هم خوشحال بودم هم یه جورایی از اینکه میتونست بهتر از این باشه ناراحت. دو سیخ جیگر با سروش خوردیم و از دکه تلفن زنگ زدم خونه و خبر ره دادم.
وارد خونه شدم مامان با اسفند اومد سمتم و هی دور سرم چرخوند و صلوات فرستاد. بابام پیشونیم ره بوسید و گفت آفرین پسرم. خواهرم روزنامه ره از دستم کشید. دور اسمم ره خط کشیده بودم. وقتی دید شروع کرد به رقصیدن کنارم و لالای لای کردن. من هم از خوشحالی خونواده خوشحال بودم. من اولین فردی بودم که از خاندان پدری و مادری دانشگاه دولتی قبول میشدم. تو فک و فامیل ما اون زمان اگه کسی دانشگاه آزادم قبول میشد میگفتن طرف باهوشه! محسن پسر حاج رضا زنگ زد گفت مبارکه مهندس خلیل. من حتی اسم اون ره چک هم نکرده بودم ببینم چی قبول شده. گفتم تو هم همینطور!
محسن ریاضی بابلسر قبول شده بود.کلی خوشحال بود و حتی از موقعیت اینکه لب دریا قراره درس بخونه و من باید تا تبریز میرفتم هم جهت فخرفروشی استفاده میکرد!
القصه٬ بعد از اینکه خوشحالیها تموم شد و چایی و شیرینی خوردیم، با خواهرم نشستیم ببینیم این رشته من چی هست کجاست و چکارهایم اصلا. دفترچه ره باز کردیم دیدم جلوی رشتهم نوشته نوبت بهمن! گفتم این چیه؟ خواهرم گفت یعنی ترم بهمن شروع میشه. دوباره آب سرد خالی شد روی سرم! دانشگاهم نیمه دوم سال شروع میشد. من با کلی ذوق منتظر رفتن به دانشگاه بودم و تو اون حالت حتی به این هم فکر میکردم که همه الان میگن اینایی که نوبت بهمن قبول میشن ته موندههای رشتهها بهشون رسیده! و جالب اینکه همه رشتههای انتخابیم ره چک کردم و این تنها رشتهای بود که بهمن بود!
یکی از سختترین اعترافاتم ره اینجا بکنم که من تا لحظهای که وارد دانشگاه نشده بودم نمیدونستم که رشته من مهندسی پزشکی هست در واقع. همش فکر میکردم مهندسی برق قبول شدم. رفتیم اونجا و متوجه شدم که مهندسی برق گرایش بیوالکتریک یعنی همون مهندسی پزشکی!
هر جور بود با موضوع نیمه دوم بودن رشتهم کنار اومدم و به پیشنهاد خواهرم که دانشجوی دانشگاه آزاد لاهیجان بود اون چند ماه ره رفتم خونه دانشجویی که با دو تا از دوستاش توی شهر لاهیجان گرفته بود. ۳ ماه ره لاهیجان بودم. اون ۳ ماه از بهترین روزهای عمرم بود. ۳ ماه توی یه کوچه نزدیک به مقبره کاشف السلطنه و شیطان کوه لاهیجان زندگی کردم. روی در خونهشون یاس داشت. توی حیاط خونه درخت خوج. هر روز وقتی تنها میشدم تمرین خطاطی میکردم و میرفتم کنار استخر و آبشار یه بستنی میخوردم و یه سیگار میکشیدم.